تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۰۹/۲۱ - ۲۱:۱۵ | کد خبر : 10115

۱۰ نویسنده که شغل‌های دیگری داشتند

خودت را بنداز توی دریا نویسنده نشو

خودت را بنداز توی دریا نویسنده نشو!

وقتی از صادق هدایت شغلش را می‌پرسیدند، کمتر پیش می‌آمد بگوید نویسنده. هرچیزی می‌گفت به غیر از همین کلمه. مثلا می‌گفت کارمند بانک است. در دفترخانه کار می کند و تا آخر. حتی راضی می‌شد بگوید «بی‌کارم» تا این‌که بگوید که نویسنده است. وقتی دلیل کارش را می‌پرسیدند، می‌گفت نویسندگی شغل نیست، چون نمی‌شود از آن پول درآورد. این‌که صادق هدایت چقدر راست می‌گفت، جای بحث ما نیست.

حرف ما حدیث بی‌قراری آدم‌هایی است که شغل و کار و آینده خودشان را رها کردند تا نویسنده شوند. یعنی خیلی ساده خودشان را دادند دست احساساتشان و گذاشتند کلمه آن‌ها را ببرد هرجا دلش خواست. حدیث نویسنده شدن این آدم‌ها از آن حرف‌های خواندنی است و وقتی این ماجراها را می‌شنویم، قند توی دلمان آب می‌شود که مثلا مارک تواین قایق‌رانی را رها کرد تا «هکلبری فین» و «تام سایر» بنویسد و قیصر امین‌پور دام‌پزشک نشد تا «دستور زبان عشق» را یادمان بدهد.

همیشه به‌غیر از این ۱۰ نویسنده هم افراد دیگری بودند که شغلشان را رها کردند تا نویسنده شوند، یا آن‌قدر غرق نویسندگی شدند که کارهای اصلی‌شان یادشان رفت. مثلا غلامحسین ساعدی که دکتر بود، اما داستان می‌نوشت، نادر ابراهیمی که هزار جور شغل مختلف را تجربه کرد، حمید مصدق که وکیل بود و شاعر، جوزف کنراد که یک لهستانی ملوان بود و بعد شد یک رمان‌نویس انگلیسی و خیلی‌های دیگر.

مارک تواین؛ قایق‌ران می‌سی‌سی‌پی

مارک تواین
مارک تواین، نویسنده

در روزهای زندگی مارک تواین، آمریکا فضای عجیب و غریب‌تری نسبت به امروزش داشت. ایتالیایی‌ها، اسپانیایی‌ها و خلاصه اروپایی‌ها در حال مهاجرت گسترده به این کشور بودند تا شغلی دست‌وپا کنند. سیاه‌ها را به‌زور به این کشور می‌کشاندند تا برده داشته باشند. آثار تاریخی اروپا را تکه تکه به این کشور می‌آوردند. معدن‌ها شلوغ بود. در گوشه و کنار شهر درحال ساختمان‌سازی بودند و چه قتل‌هایی که اتفاق نمی‌افتاد.

اگر می‌خواهید بیشتر در مورد این سال‌های آمریکا بدانید، حتما رمان «رگتایم» نوشته دکتروف را بخوانید. اصلا چرا دور برویم، داستان‌های مارک تواین را بخوانید. او خودش هم این ماجراها را تجربه کرده، بعد نشسته و سر فرصت آن‌ها را نوشته است. مارک تواین کارگر کشتی بود. به‌هرحال، پولی درمی‌آورد تا شب‌ها گرسنه نباشد. اما او کار دیگری هم می‌کرد. خیلی‌ها به جز کارشان کارهای دیگر می‌کنند. کار مارک تواین اما بد نبود. بچه مثبتی بود. تا ولش می‌کردند، کتاب می‌خواند.

البته در مورد کارهای دیگرش، بگذاریم برای فرصتی دیگر، بعد یک‌دفعه ول کرد. «هکلبری فین» را نوشت که اتفاقا داستان خوبی از کار درآمد. «تام سایر» را نوشت. «بیگانه‌ای در دهکده» را نوشت. چیزهای دیگر نوشت. دستش درد نکند. خود من حداقل ۱۰ بار «هکلبری فین» را خوانده‌ام. راستش همین الان دلم «هکلبری فین» می‌خواهد. مخصوصا با ترجمه نجف دریابندری. شما را نمی‌دانم.

قیصر امین‌پور؛ شاعر یا دام‌پزشک

قیصر امین‌پور
قیصر امین‌پور، شاعر

در روزهای آخر شهریور ۱۳۵۷ اتوبوسی از دزفول به سمت تهران آمد. تا‌ این‌جای کار اصلا عجیب نیست. پسر جوانی مسافر این اتوبوس بود که به تهران می‌آمد تا در دانشکده دام‌پزشکی ثبت‌نام کند. این‌جا هم عجیب نیست. اتوبوس که حرکت کرد، پسرک کلمات را توی ذهنش رقصاند. او دوست نداشت دام‌پزشک شود. دام‌پزشکی که سهل بود، او حتی دوست نداشت پزشک شود. او شاعر بود، هرچند که موهایش هنوز به اندازه روزهای شاعری‌اش روی پیشانی‌اش نمی‌ریخت.

او شاعر بود. هرچند که دام‌پزشکی را ول کرد تا علوم اجتماعی بخواند. او شاعر بود، چون دوباره علوم اجتماعی دانشگاه تهران را رها کرد تا ادبیات بخواند. از سعدی و حافظ گرفته تا مولانا و ناصر خسرو که کسب‌وکارش را در ۴۰ سالگی ول کرد تا فقط شاعر شود. قیصر امین‌پور مثل ناصر خسرو خوابی ندیده بود تا دام‌پزشکی را رها کند. او حتی مثل استاد شهریار عاشق دخترکی هم نشده بود. دست‌کم ما تا جایی‌ که می‌دانیم، داستانش را برای کسی تعریف نکرده بود. نه خوابش را و نه ماجرای عاشقانه‌اش را.

مگر می‌شود که شاعری خواب‌های شاعرانه نبیند و عشق روزهای نوجوانی و جوانی را تجربه نکند. قیصر به گمانم همه این‌ها را توی دلش نگه داشت تا چند سال بعد از عاشقانه های نوجوانی در شعرهایش و سروش نوجوان بنویسد و خالق «دستور زبان عشق» شود.

اگزوپری؛ خلبان شازده کوچولو

آنتوان دو سنت اگزوپری
آنتوان دو سنت اگزوپری، نویسنده

شک نکنید که می‌گویند بیشتر داستان‌ها راست است. مثالش همین آقای اگزوپری. او خودش خلبان بود. می‌گویند که سقوط توی یک صحرا را هم تجربه کرده است. تا این‌جایش با عقل آدمیزاد جور درمی‌آید. اما این‌که یک‌دفعه شازده کوچولویی از راه رسیده باشد، دیگر از آن حرف‌هاست. به نظر شما داستان اگزوپری دروغ است؟ از من اگر بپرسید، می‌گویم نه. دروغی در کار نیست. همه چیز راست و درست پیش می‌رود.

شازده کوچولو حتما در این لحظه (منظورم لحظه‌ای است که اگزوپری توی صحرا سقوط کرده) به سراغش آمده. البته ممکن است شما با عقل آدم بزرگانه‌تان حرف من را باور نکنید. اصلا مهم نیست. مهم این است که من، اگزوپری و خیلی‌های دیگر که هنوز عقل آدم بزرگی‌شان نیامده سراغشان، این داستان را باور می‌کنیم. حتی خیلی ساده قبول می‌کنیم که خلبان ماهر فرانسوی، کاروبارش را ول کند و بچسبد به نویسندگی. خیلی چیزهای دیگر را هم باور می‌کنیم.

اگزوپری بعد از موفقیت «شازه کوچولو» چند کتاب دیگر هم نوشت، مثل «پرواز شبانه». این کتاب‌ها اما نگرفت. اگزوپری آن‌ها را با عقل آدم بزرگانه‌اش نوشته بود. به‌هرحال بعد از «شازده کوچولو» آن‌قدر تشویقش کردند که آدم بزرگ شد. اما به‌هرحال، آدم بزرگ نویسنده، بهتر از آدم بزرگ غیر نویسنده است. دنیای بچگانه این را می‌گوید.

آنتوان چخوف؛ آقای دکتر

آنتون چخوف
آنتون چخوف، نویسنده

در مورد چخوف چه می‌توانم بنویسم؟ ریش پروفسوری‌اش؟ کلاه و عصایش؟ نامه‌های عاشقانه‌اش؟ بیماری‌اش؟ زندگی‌اش توی روستاهای روسیه که سرما طاقت آدم را می‌برد؟ در مورد چخوف از چه می‌توانم بنویسم؟ چخوف بعد از آن‌که درس پزشکی‌اش را تمام کرد، برای گذراندن طرحش به یکی‌ از روستاهای اطراف مسکو رفت؛ روستایی سرد و بی‌امکانات. او بیماری و درد را در این روستا به‌خوبی تجربه کرد.

چخوف شروع کرد به نوشتن مقاله‌های پزشکی در مورد بیماری‌هایی که مردم این روستا را از پا انداخته بود. این‌ها اما چاره کار نبود. چخوف شروع کرد به نوشتن داستان، نمایشنامه و رمان. و چقدر کار خوبی کرد. او کمتر از مردمان این روستا و روستاهای دیگری نوشت که بعدها بهشان سر زد. به جای آن، از «بانو و سگ ملوس» نوشت. چخوف در این داستان‌هایش، بیشتر از دکتری‌اش، دکتر بود. دستش درد نکند.

سروانتس؛ دن کیشوت در روزهای پیری

میگل د سروانتس
پرتره میگل د سروانتس، از Eduardo Balaca

وقتی سروانتس قلم به دست گرفت، بیشتر سرش را موهای سفید و خاکستری پر کرده بود. او سفرهای بسیاری را از سر گذرانده بود و تجربه‌های بسیاری را برای نوشتن داشت. هر چند در زمان او، ادبیات آن‌چنان گسترش نیافته بود که خود، مرجع یک تجربه باشد. با ‌این همه، سروانتس سفرهای گسترده‌ای به ادبیات پهلوانی و اخلاق‌گرای دوره خودش داشت و تاثیر این سفرها را در نوشته‌هایش می‌بینیم.

نوشته‌های او چندان زیاد نیست. شاید وقت بیشتری برای این کار پیدا نکرد، چراکه کمی کمتر از یک سال بعد از تمام شدن جلد دوم «دن کیشوت»، به طولانی‌ترین سفر زندگی‌اش رفت؛ سفری که در انتظار همه ماست. او در کارهای محدودی که انجام داد، به‌ویژه در کتاب به‌یادماندنی و جاودانه‌اش، دن کیشوت، روالی را بنا گذاشت که پیش ‌از آن، چندان جدی گرفته نمی‌شد. (تمام تلاشم را کردم که قرن شانزدهمی بنویسم. پدر رمان مدرن جهان، در این سال‌ها زندگی می‌کرد آخر. موفق بودم؟)

ساراماگو؛ روزنامه‌نگاری که کارش را ول کرد تا کوری بنویسد

ژوزه ساراماگو
ژوزه ساراماگو، نویسنده

ساراماگو می‌خواست نویسنده شود. از همان اولش. از همان روزهایی که یواشکی توی اتاقش می‌نشست و خیال‌بافی‌هایش را می‌نوشت. گاهی هم نمی‌نوشت تا یادش برود. چه اهمیتی داشت. پدر ساراماگو (و چه فرق می‌کند، مادرش یا دایی‌اش یا عمویش یا هرکس دیگری) می‌گفت که نویسندگی پول ندارد و «اگر خوزه دوست دارد بنویسد، بهتر است سراغ روزنامه‌نگاری برود». خوزه هم همین‌ کار را کرد. روزنامه‌نویس شد، اما میل به نویسنده شدن از سرش نیفتاد.

۲۴ سالش بود که دوباره به سرش زد که رمان بنویسد. نوشت. خوب نشد. واقعاً خوب نبود. شاید فرصت نکرده بود که خوب ویرایشش کند. شاید روزنامه‌نگاری او را کمی از نوشتن خسته کرده بود. کسی چه می‌داند. خوزه دست از رمان و داستان نوشتن برداشت، اما داستان‌ها دست از سرش برنداشتند تا ۲۰ سال بعد. حالا دیگر موهای خوزه خاکستری شده بودند و او دیگر پسرکی سربه‌هوا نبود و کمتر از پدر، مادر، دایی، عمو و هرکس دیگری حساب می‌برد. دستش هم بفهمی نفهمی، به جیبش می‌رفت و می‌توانست خرج خودش و خانواده‌اش را بدهد. دوباره رمان نوشت. خوزه نویسنده شد. هورا. او به آرزویش رسید. شما هم به آرزوهایتان برسید.

آلن رب گریه؛ نویسنده مهندس

آلن رب گریه
آلن رب گریه، نویسنده و فیلمساز – عکس از Daniel Janin

آلن رب گریه که خواندن داستان‌هایش از خواندن شیمی آلی و فیزیک حرارت هم سخت‌تر است، در کمتر مصاحبه‌ای راضی می‌شود در مورد ریش و سبیلش حرف نزند، یا در مورد مشهور شدنش. او هرچقدر در داستان‌هایش عجیب و غریب می‌نویسد، در حرف‌هایش شوخ است. مثلاً می‌گوید که نویسنده مشهوری است بدون آن‌که کسی کتاب‌هایش را خوانده باشد. یا از روزهایی می‌گوید که سبیل باریکی داشت و احتمالا کلی بهش می‌خندیدند.

اگر نبود همسر آلن، او ریش نمی‌گذاشت و احتمالا با آن سبیل باریک، بیشتر شبیه دلقک سیرک می‌شد تا یک نویسنده. آن سبیل مربوط به روزهایی است که آلن درس مهندسی می‌خواند. البته شاید با اضافه شدن ریش به ترکیب صورتش، او مهندس مشهوری هم می‌شد. حالا این‌که چطور به سرش زده که نویسنده شود هم از آن حرف‌هاست.

رومن گاری؛ بیان واقعیت به سبک گری کوپر

رومن گاری
رومن گاری، سال ۱۹۷۱، عکس از ژاک روبرت

وقتی جسدش را پیدا کردند، کاغذی در کنارش جلب توجه می‌کرد؛ «عاقبت، واقعیت را به ‌طور کامل بیان کردم؛ رومن گاری». رومن به لطف حمایت‌های مادرش که نقش پدر را هم برای او بازی می‌کرد، سرانجام وارد دانشکده حقوق شد. او به تحصیلاتش در حقوق ادامه داد و به خاطر جو دانشجویی حاکم در فرانسه هم‌زمان با آغاز جنگ جهانی دوم به نیروهای آزادی‌بخش فرانسه پیوست. هم‌رزمانش می‌گفتند که خلبانی زبردست است.

دیپلمات جوان چنان اعتباری را به دست آورده بود که فرانسه او را نماینده خود در سازمان ملل کرد. شاید ازدواج با لزلی بلانش، نویسنده و روزنامه‌نگار فرانسوی باعث شد رومن جدی‌تر دست به قلم شود. همسر نویسنده‌اش اصرار عجیبی به جمع‌آوری و چاپ دست‌نوشته‌های رومن گاری داشت. رومن دیپلماسی را کنار گذاشت و جای خود را در طبقه روشن‌فکر فرانسه باز کرد و جوایز متعددی را با خود به خانه برد. اما اگر رومن سیاست را رها نمی‌کرد، شاید هیچ‌گاه واقعیت را هم به‌ طور کامل بیان نمی‌کرد.

چارلز دیکنز؛ تندنویس

چارلز دیکنز
چارلز دیکنز، نویسنده

چارلز از تندنویسی در دفتر ثبت‌احوال به روزنامه‌نگاری و خاطره‌نویسی رسید و با ماهنامه‌ها شروع به کار کرد و مقاله‌هایی از زندگی روزانه خود و مردم اطرافش برای آن‌ها فرستاد. مقاله‌های او با نام مستعار «باز» مورد توجه قرار گفت و ناشر به او سفارش جدیدی داد. چارلز «یادداشت‌های بازمانده باشگاه پیکویک» را نوشت که ابتدا در روزنامه و سپس به طور مستقل چاپ شد. او به نوعی رنج دوران کودکی و نوجوانی خود را در آن‌ها منعکس می‌کرد و از بی‌عدالتی و ریاکاری و ظلم قصه‌ها می‌ساخت.

او با قوه تخیل خود شخصیت‌های عجیب داستان‌های خود را با خصوصیت‌های منحصربه‌فردشان می‌آفرید. دیکنز با کتاب «باشگاه پیکویک»، به شهرت رسید و وضع مالی‌اش بهتر شد و پس از این، جذب دنیای ادبیات شد. او پی‌درپی رمان‌های جذاب می‌نوشت که سوژه اغلب آن‌ها ریشه در رنج‌های خود دیکنز داشت.

مهدی اخوان ثالث؛ آهنگر

مهدی اخوان ثالث
مهدی اخوان ثالث، شاعر

به‌سختی می‌توان تصور کرد که مردی آهنگر بتواند حریری لطیف از جنس واژه‌ها ببافد؛ حریری که هر رهگذری دلش بخواهد آن را بر تن کند. اخوان مدتی درگیر مسائل سیاسی زمان خود بود، بارها زندانی و یک بار نیز به کاشان تبعید شد. مدتی پس از آزادی‌اش، در رادیو تلویزیون خوزستان استخدام شد. گویی آهنگر قصه ما، با همان دست‌هایی که پتک بر آهن می‌کوبیده، می‌خواسته معجزه کند و داشته آرام آرام راه اصلی خویش را پیدا می‌کرده؛ راهی که روحش به آن کشش داشته است و نیرویی از اعماق وجودش آن را به خود فرا می‌خوانده است…

او در همان سال‌ها با نیما یوشیج و شیوه شعرسرایی وی و سبک نیمایی آشنا شد که تاثیر به‌سزایی روی قلم و نوع نگارش اخوان داشت. پس از منتقل شدن به شهر تهران در رادیو تلویزیون ملی فعالیت خود را آغاز کرد. او قدم به راهی می‌نهاد که درست به سوی مقصد دلخواهش پیش می‌رفت؛ راهی که خود انتخاب کرده بود و با وجود سختی‌هایی که پیش رو داشت، در آن مقاومت می‌کرد.

نویسنده: سجاد صاحبان زند

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۵۸

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟