سنگ قبرت را برای کندهکاری دوست دارم!
محمد علی مومنی
روزی از روزها یک آهنگساز سرشناس تا مجوز اجرا گرفت، گفت: الهی بمیرم، راحت شم!
پرسیدند: به تو که مجوز دادن دیگه. چرا آرزوی مرگ میکنی؟!
گفت: کاش نمیدادن! شما نمیفهمین. مجوز گرفتن بدتره. چون میان کنسرت رو لغو میکنن یا میریزنش به هم. یا از در و دیوار سالن میرن بالا. پس همون بمیرم، راحت شم.
هنرمند سرشناس، نفسش حق بود و دعاش گیرا. همان موقع در دم افتاد و با آخرین سرعت ممکن به سوی دیار باقی شتافت. جوری که پزشکان نرسیدند دو تا عمل اشتباه روی او کنند که لااقل تجربه پزشکی کشور بالا برود.
هنرمند سرشناس تا به دیار باقی رسید، گفت: آخیش! راحت شدم!
آب خوش از گلوی روح آهنگساز سرشناس پایین نرفته بود که صداهای عجیب و غریبی باعث قبض روح شدنش شد. به بالا نگاه کرد، دید شخصی با پشتکار و کوشش خفن با پتک افتاده به جان سنگ قبرش و آن را خرد و خاکشیر میکند.
صدا زد: چه میکنی؟!
گفت: خردهکاری!
– چی رو خرد میکنی؟!
گفت: به من گفتن برو سنگ احمد شاملو رو ناکار کن. ما هم اومدیم.
– آقا من احمد شاملو نیستم که. او شاعر بود. من آهنگسازم.
خردهکار عذرخواهی کرد و گفت «آخ ببخشید! این بغلی بود!» و رفت تا به کارش برسد!
فردای آن روز دوباره صدای عجیبی به گوش آهنگساز سرشناس رسید. صدا زد: چه میکنی؟!
گفت: کندهکاری!
– گفت چی رو میکنی؟!
گفت: سنگ قبر! به من گفتن برو سنگ قبر ایرج افشار رو بیار. گفتن سنگ قبر رو زنده زنده میخوان!
– آخه من که افشار نیستم. او ایرانشناس بود. روی سنگ رو اول بخون، بعد بکن. سواد نداری مگه؟!
گفت: ندارم. ولی چون اونا هم سواد ندارن، همین که یه سنگ قبر باشه، کفایت میکنه.
روزی دیگر آهنگساز سرشناس داشت کمکم به راحتی پس از مرگ نزدیک میشد که صدای پیسسسس و پوسی شنید.
صدا زد: چه میکنی؟!
گفت: اعتراض!
– اینجا؟ روی قبر من؟ با اسپری؟!
گفت: عجب مردههایی پیدا میشنها. به مرده هم نمیشه اعتراض کرد. به من گفتن برو روی قبر «آرتور پوپ» (ایرانشناس) چند تا شعر آبدار بنویس.
– آخه من که ایرانشناس نیستم.
گفت: حالا یه خرده که هستی. بالاخره من باید این اسپری رو تموم کنم!
روزی دیگر روح آهنگساز سرشناس داشت تسلی پیدا میکرد که صدای قیریچچچ و قوروچی شنید.
صدا زد: دیگه چی شده؟ چرا دست از سر من برنمیدارین؟ مثلا مردم که راحت شم. توی این دنیا هم آرامش و راحتی نداریم. پس چی شد آرامش ابدی؟ چرا سر به روح من میکنید؟!
گفت: ئه، استاد! خودتی؟ صدای شماست؟!
– شما کی هستی؟ چیکار میکنی؟!
گفت: استاد! دارم کندهکاری میکنم.
– بابا همین پریروز اومدن سنگ قبرم رو کندن و بردن. روحم سابیده شد از بس سنگ قبر عوض کردم.
گفت: نه استاد! اون کندهکاری نه! من سربازم. از دوستداران شما هستم. دارم برای یادگاری تاریخ اعزامم رو روی سنگ قبر شما میکنم.
هنرمند سرشناس، از مردگی پشیمان شد و تصمیم گرفت برود دنبال مجوز کار بعدی!
داستانهای یک جزیره لولهدوست
ما جنبه لوله نداشتیم!
در یک جزیره آدمهایی بودند که خیلی لوله دوست داشتند. فرقی نمیکرد چه لولهای. هر نوع لولهای را دوست داشتند. از لوله آب، لوله خودکار، تا لوله کردن بعضی از تیمهای فوتبال طفلکی!
ولی تا لوله اختراع شد، آنقدر از لوله استفاده کردند که همه فهمیدند اینها جنبه لوله ندارند. حالا بیجنبگی به کنار، کمکم به بحران لوله رسیدند.
مثلا دانشآموزها در کلاس درس از لوله خودکار استفاده خیلی علمی و مفیدی میکردند. آنها لوله خودکار یک ابزار جنگی ساختند. آنها کلا از هر چیزی یک چیزی میساختند که بجنگند. از لوله خودکار میشد وسیلهای ساخت برای جنگ با نادانی و اینجور چیزها. ولی آنها ترجیح دادند با استفاده از پوست پرتقال و لوله خودکار بساط یک جنگ شاد و مفرح را فراهم کنند.
اما در اثر زیادهروی در استفاده از لوله، آقای معلم دو تا توی سرشان زد و استفاده از خودکار ممنوع و مداد جایگزین آن شد.
آنها حتی وقتی لوله واقعی وجود نداشت، از لولههای ذهنی استفاده میکردند. بعضی از این لولهها در ورزشگاه استفاده میشد. مثلا میزدند یک تیم طفلی را که فقط آمده بود یک آبوهوایی عوض کند، لوله میکردند.
بخشی از لولهها هم در بین تماشاچیها در قالب شعارهایی زیبا و آموزنده استفاده میشد که این لولهها را به این و آن اهدا و حواله میکردند.
همین شد که تیمهای لولهشده رفتند آنتیلوله شدند و برگشتند. استفاده از هر گونه لوله و شیر سمار و چیزهایی شبیه این هم در بین تماشاگران ممنوع شد. به همین خاطر تعداد تماشاچیان فوتبال کاهش پیدا کرد. آنها بدجور به لوله عادت داشتند.
یکی دیگر از لولههای محبوب، لوله آب بود. تا اواسط دهه ۳۰ در یک تحریم ظالمانه، مردم این کشور لوله نداشتند. نه لوله آب، نه لوله گاز، نه لوله برق، نه لوله تلفن. نه لوله موبایل!
اما با رسیدن لوله، آب به خانه رسید. مردم هم در اقدامی تلافیجویانه افتادند به جان آب.
آنها برای جبران گذشته بیلوله استفاده از آب را در همه جا رونق دادند. حتی وسایل قدیمی مثل جارو را کنار گذاشتند و با آب پیادهرو کوچه را جارو میکردند. از همین وقت بود که ساختن فیلمهای آبکی، نوشتن داستانهای آبکی، سخنرانیهای آبکی و چیزهای دیگر آبکی رونق گرفت.
تا قبل از لوله، مردم باید میرفتند از جوی و آبانبار آب میآوردند. پس حاضر بودند آب کمتر مصرف کنند، حتی از تشنگی به دیار باقی بشتابند، اما هی پی آب نروند. اما با لولهکشی مشکل شتافتن به دیار باقی هم حل شد و آنها هی آب خوردند و بهزور به خورد هندوانه و خیار و بادمجان و کدو هم دادند.
همزمان یکسری بازیهای جلف آبکی هم اختراع شد که یکی از آنها آببازی بود که خوشبختانه با اعتراض جمعی از دائمالمعترضان با آن برخورد شد.
بعدها به دلیل افزایش اختلاس مصرف آب بالاتر رفت. چون باید یک آبی هم رویش میخوردند!
آنها آنقدر لولهکاری کردند که گند قضیه درآمد و بالاخره انتقام خودشان را از نمیدانم که گرفتند.
با اینکه معمولا از آب برای خنک شدن هر چیز استفاده میشود، اما در این جزیره وقتی آب تمام شد، دلشان خنک شد!
هرگونه بیبرنامگی، نشانه کاندیداتوری است
آقای اعلام بیبرنامگی عزتالله ضرغامی برای انتخابات ریاست جمهوری، یکی دیگر از نامزدهای این انتخابات معلوم شد!
رئیس صدا و سیمای سابق گفته: قصد نامزدی در انتخابات ندارم. حتی به خودم اجازه ندادهام به ان فکر کنم.
همین دو سه تا جمله کافی بود که مطمئن شویم یکی از نامزدهای انتخابات بعدی آقای ضرغامی است.
یک بار دیگر به این جملهها دقت کنید. مخصوصا همین که گفته: «حتی به خودم اجازه ندادهام به آن فکر کنم.» دیگر مطمئن شدم که آقای ضرغامی نامزد انتخابات خواهد شد.
یعنی این یکی از رسمهای ماست که برای شرکت در انتخابات معمولا به آن اصلا فکر نکنیم که در لحظههای آخر یکهو فکر کنیم که رقیب ناکاوت شود و مردم هم از حضور نامزد مورد اشاره حسابی ذوق کنند. چون اینجوری حالت معجزه هزاره سوم و اینها دارد. یکجوری حالت زورو دارد که میپرد وسط که همه را نجات بدهد.
حالا اگر کسی بگوید که «برنامهای در این زمینه ندارم» که نشانه عزم راسخ شخص مورد نظر برای حضور در انتخابات است.
یعنی تجربه نشان داده که معمولا کسی که میخواهد در انتخابات شرکت کند، باید هیچ برنامهای نداشته باشد و همان لحظههای آخر او را هل بدهند توی ستاد انتخابات.
مثلا همین محسن رضایی خودمان! هیچ دورهای قصد ندارد نامزد انتخابات شود. طفلی فکری هم در این مورد نمیکند. برنامهای هم در این زمینه ندارد. اما کار است دیگر. یکهو سر از ستاد انتخابات درمیآورد که خودش هم شوکه میشود.
اتفاقا یکی بود که هیچ برنامهای نداشت و نامزد انتخابات شد و بعد هم شد رئیس دولت.
البته حق دارند هیچ برنامه و فکری نداشته باشند. چون نامردی است که هیچکس برنامه نداشته باشد، بعد یک نفر برود جلو جلو فکر کند و برنامه داشته باشد. همه باید در یک سطح باشند خب. بنابراین اسم آقای ضرغامی را اضافه کنید.
ضربه مغزی شدن کیارستمی
به روایت کیارستمی
پزشک معالج عباس کیارستمی گفته: «عباس کیارستمی در فرانسه ضربه مغزی شده. علت درگذشت او این است.»
متاسفانه هیچکدام از دم و دستگاه پزشکی این ضربه مغزی را تشخیص نداد تا اینکه شبی از شبها عباس کیارستمی به خواب پزشک معالجش آمد.
پزشک: ببخشید چهره شما چقدر آشناست برای من!
عباس: من عباس کیارستمی هستم.
پزشک: بیمار من بودین؟!
عباس: بله. بیمار بودم!
پزشک: میگم چهره شما آشناستها. همون که رفت فرانسه؟!
عباس: بله. رفتم فرانسه.
پزشک: شما که از ناحیه دل و روده مشکل داشتی. این پزشکهای فرانسوی چرا سرت رو بستن؟
عباس: نه آقای اونجا سرم خورد به سنگ!
پزشک: واقعا؟ بابا قربونت برم خب این رو چرا زودتر نگفتی؟! پس بگو سرت خورده به سنگ، ضربه مغزی شدی نه؟!
عباس: نه! سنگ واقعی نه. این یه ضربالمثله. آدم وقتی از کرده خودش پشیمون میشه، میگن: «سرم خورد به سنگ.» من وقتی اومدم فرانسه سرم خورد به سنگ.
پزشک: حالا فرقی نمیکنه. چه سنگ واقعی، چه سنگ ضربالمثلی. بههرحال شما در اثر این اصابت سنگ دچار ضربه مغزی شدی. وگرنه ما که همه رودهها رو درست سر جاش چسبوندیم.
با این حساب پرونده مختومه است. یه شکواییه باید علیه فرانسه صادر کنیم. یه راهپیمایی هم علیه فرانسه بکنیم.
آیین تودیع و معارفه آقای سعدی
آیین تودیع و معارفه دیوان سعدی امروز در زیرزمین خانه ما برگزار شد.
سعدی کمی جا خورده بود از اینکه توی زیرزمین چنین برنامه مهمی برگزار میشود. گفت: نیایند بگیرند ما را. آبرو داریم!
گفتم: سعدی جان! فعلا که شما ما را گرفتهای. برای چه بگیرند؟!
گفت: برای این آیین زیرزمینی.
گفتم: استاد سخنی. احترامت واجب. ببخش. ولی کلمهها در گذر زمان چنان له و لورده میشوند که دیگر نای بلندشدن ندارند.
یکی از این کلمهها همین «زیرزمینی» است. «زیرزمینی» وقتی بد بود که خانه کم نبود و مردم مسکن و ماوا داشتند. الان که هر کس یک سوراخ موش هم پیدا کند، میچپد در آنجا. زیرزمین که خوب است. الان عادی است، وگرنه نفسکشیدن ما هم زیرزمینی بود و مصداق جرم.
سعدی گفت: حالا دیوان قدیم و جدید را معرفی کنید، ما برویم پی کارمان.
گفتم: این سعدی با جلد قهوهای دستی دستی ما را مصحح دیوان شما کرد.
سعدی گفت: چرا؟
گفتم: به لطف ناشر!
گفت: رحمت بر او. پس ایجاد شغل کرده است.
گفتم: تصحیح که میکنم برای مصرف شخصی است. بس که این جلد قهوهای پر از غلطهای تایپی و جاافتادگی و جابهجایی بیتهاست. باور بفرمایید اگر نمیدانستم شاعرش شمایید و شما شاعر شیرینسخنید، به شاعر و مرحوم فروغی و ناشر و تایپیست حمله کامنتی آبدار میکردم!
گفت: نه! نه! منم! منم!
گفتم: تا شیرینی کلام خواست بیاید زیر زبان و ذهن ما، خوردیم به یک دستانداز. البته حسنش این بود که تمرین وزن کردیم و ناچار شدیم بهدقت شعر بخوانیم. ولی از آن طرف هم زهرمارمان شد.
گفت: و اما کلیات جدید را معارفه کنید.
گفتم: این کلیات با جلد سبز، کلیات جدید است که البته قدیمی است.
گفت: بالاخره قدیمی است یا جدید؟!
گفتم: جدید خریدهام، اما خودش قدیمی است.
گفت: دود از چاپ قدیم بلند میشود.
گفتم: درواقع این نسخه قدیمی جدید است. نسخه جدید قدیمی است.
گفت: پیش سعدی و شیرینزبانی؟!
گفتم: من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم؟!
گفت: از که بود؟!
گفتم: از حافظ!
گفت: ای جان!
گفتم: حالا کلیات سعدی بدون دستانداز رونمایی و معارفه شد. از این پس تختگاز سعدی میخوانم.
گفت: بخوان. ولی با سرعت مطمئن بخوان!
شماره ۶۸۱
تهیه نسخه الکترونیک