مریم عربی
بابا دستهای بزرگش را حلقه کرده دور شانههایم و صورتم را میبوسد. ۹ سالم شده. بابا میگوید برای خودت خانمی شدهای. دیگر از کیک تولد بچگانه و کارتونی خبری نیست. یک کیک صورتی بزرگ شبیه کیکهای عروسی جلویم گذاشتهاند با ۹ تا شمع که باید فوت کنم. زورم نمیرسد هر ۹ تایشان را با هم خاموش کنم. دو سه بار محکم فوت میکنم تا شمعها خاموش شود. مهمانها دست میزنند. فشار دستهای گرم بابا دور شانههایم بیشتر میشود. دستهایش بوی پرتقال رسیده میدهد.
بابا برای تولدم مدادرنگی ۳۶ رنگ خریده. مدادها مرتب کنار هم توی جعبه فلزی صف کشیدهاند؛ از سفید تا سیاه. رنگهایی توی مدادرنگیها هست که قبلا ندیده بودم؛ فیروزهای، سرخابی، طلایی. مدادها را یکییکی بو میکنم. بوی جنگل میدهد. دلم میخواهد نقاشی بکشم. با مدادرنگیها روی کاغذ سفید رد رنگی بیندازم. دلم میخواهد مثل بچگیها بابا نقاشیهایم را بچسباند به دیوار. دلم میخواهد ۹ ساله باشم. دلم میخواهد دستهای بابا بوی پرتقال رسیده بدهد.
موهای پرپشت بابا کمی جوگندمی شده. وسط سرش دارد خالی میشود. صبح به صبح آینه اصلاح را میگیرد پشت سرش و وسط موهایش را توی آینه تماشا میکند. میترسد موهایش بریزد و کچل شود. همیشه میگوید کچلی به بعضیها میآید، اما به من نه. نگاهش میکنم و توی دلم میخندم. دوست دارم دستهایم را حلقه کنم دور شانههایش و محکم بغلش کنم، اما دلم نمیآید خلوتش را به هم بزنم. از دور نگاهش میکنم که خیره شده به آینه و چشمهایش را تنگ کرده. دست میکند توی موهای پشت سرش که کمپشت شده و ابروهایش در هم میرود. توی دلم میخندم.
عکس بابا را چسباندهایم روی دیوار؛ با موهای پرپشت مشکی و صورت استخوانی. عکس که نه، نقاشی آبرنگی که از روی عکس بابا کشیدهام. رفته بودیم کوهنوردی. یک شال گردنکلفت انداخته بود دور گردن و شانههایش و پوست گونههایش بهخاطر آفتاب تیز کوه، کبود شده بود. یک جوری به آسمان نگاه میکرد که انگار چیزی میبیند که ما نمیبینیم. یک لحظه که حواسش نبود، از نگاهش عکس گرفتم. بعد نشستم و از روی عکس نقاشی کردم. با آبرنگ. عکس بابا را چسباندهایم روی دیوار خانهای که دیگر خانه او نیست.
مدادرنگیهای ۳۶ رنگ هنوز توی کشوی میز تحریرم چشمک میزند. مدادها دیگر مرتب کنار هم صف نکشیده. بعضیها قدکوتاهاند و بعضی قدبلند. مداد فیروزهای از همه کوتاهتر شده؛ دیگر توی مشتم جا نمیشود. مداد سفید از همه قدبلندتر است. دو سه بار بیشتر تراشیده نشده. جعبه مدادرنگیها را میگیرم جلوی صورتم. بوی جنگل میدهد. بوی دستهای بابا. بوی پرتقال کال.
Maryam Arabi