گشتی با چند موتوری کرایهبر
سروش غفاری
موتورسوارهایی هستند که از کارشان ناراضی نیستند و با همین کار زندگیشان هم میچرخد. محمدرضا اما یکی از آنها نیست. از زمانی که تولیدی پوشاکش ورشکست شده، با موتور کار میکند و الان بعد از چند سال، از وضع زندگیاش راضی نیست و نگران است پاییز و زمستان را چطور سر کند؟
ساعت پنج عصر در پیادهروی شلوغ و پرسروصدای میدان توحید قدم میزنم. خیابان مثل همیشه شلوغ است و پیادهرو از آن هم شلوغتر. صدای بوغ ماشینها و عبور موتورسیکلتها در صدای حرف زدن آدمهای پیادهرو با همدیگر و با موبایل در هم میپیچند. صدای بلندگوی ماشین پلیس راهنمایی و رانندگی هم که به رانندهها تشر میزند، شلوغی و تنش خیابان را چند برابر نشان میدهد. در همین خیابان شلوغ است که مرد میانسالی با لهجه آذری که بعدا میفهمم اسمش محمدرضاست، سمتم میآید و میگوید: «موتور میخوای آقا؟»
به یکی از دو موتور پارکشده کنار پیادهرو اشاره میکند. موتور دیگر متعلق به دوستش است که او هم با موتور مسافرکشی میکند. محمدرضا مرد میانسال خوشصحبتی است و در تمام مسیر کوتاهی که تا انقلاب میرویم، از خودش و شغلش میگوید. هرروز قبل از هشت صبح بیرون میزند و تا کمی بعد از تاریک شدن هوا با موتور کار میکند. آنطور که میگوید، از مسافرکشی با موتور هر روز بین ۵۰ تا ۶۰ هزار تومان درمیآورد. محمدرضا آرام و محتاط میراند. در ترافیک بیشتر اوقات پشت ماشینها صبر میکند و بهندرت از فاصله کم بین آنها عبور میکند. ماجرایش را هم با ریتمی آرام و صدایی آرامتر تعریف میکند که بهسختی در شلوغی خیابان و با وجود صدای موتور میتوانم آن را بشنوم. حالت صحبت کردنش به حرف زدن روی موتورسیکلت و پشت چراغ قرمز و ترافیک نمیخورد، طوری است که انگار روی نیمکت پارک کنارت نشسته و دارد صحبت میکند.
نگران گذراندن پاییز و زمستان است. میگوید این فصلها مسافرهایش کمتر میشوند. مخصوصا روزهای بارانی که در آن روزها از مسافرکشی تقریبا هیچ درآمدی نمیتواند داشته باشد. میگوید چند مشتری ثابت دارد که اینجور روزها دلش فقط به همانها قرص میشود که اگر کاری داشته باشند، حتما به محمدرضا تلفن میکنند. طی سالهایی که با موتور کار کرده، این مشتریهای ثابت را به مرور دستوپا کرده و بیشتر وقتها هم جاهایی منتظر مسافر مینشیند که به مشتریهای ثابتش نزدیک باشد تا اگر تماس گرفتند، سریع بتواند برسد. برای بعضیهایشان نقش آژانس را ایفا میکند و برای بعضیهای دیگر هم پیک. این مشتریهای ثابت خیلی برایش مهماند، چون آنطور که خودش میگوید، مدت زیادی طول کشیده تا بتواند تعداد خوبی از آنها را پیدا کند و پیک مورد اطمینانشان شود. میپرسم مدت زیاد یعنی مثلا چقدر؟ و جواب میدهد: «۱۲ سال.» از قبل از این ۱۲ سال میگوید که تولیدی پوشاک داشته و زندگیاش از آن طریق میچرخیده و خیلی بهتر از حالا هم میچرخیده. تا اینکه کمکم لباسهایش فروش نمیروند و نمیتواند بدهیهایش را بدهد و درنهایت باقیمانده داراییاش را خرج صاف کردن بدهیها میکند و تهمانده آنچه داشت، میشود یک موتور که با آن کار کند. از آن زمان تا چند سال پیش، از ظهر به بعد با موتور مسافرکشی میکرده و قبل از آن را بهعنوان پیک برای همراه اول کار میکرد. تعریف میکند که اوایل حدود ۲۰۰ نفر پیک بودند و بعد بهتدریج یکییکی بیکار شدند و بالاخره یک روز هم نوبت به محمدرضا میرسد و بعد از آن تنها شغلش میشود همین مسافرکشی با موتورسیکلت. میرسیم به میدان انقلاب. من پیاده میشوم و محمدرضا هم پیاده میشود تا سراغ عابران دیگری برود تا با لهجه آذری بهشان بگوید: «موتور میخوای آقا؟»
همه موتورسوارها مثل محمدرضا خونسرد و آرام نیستند. مثلا شروین، یکی از آن موتورسوارهاست که تنها چند دقیقه سواری با او میتواند باعث شود برای همیشه تحت هر شرایطی هم که باشید، هر قدر هم که عجله داشته باشید، بههیچوجه فکر سوار شدن به موتور از نزدیکی خیالتان هم عبور نکند. شروین جوان ۲۰ و چند سالهای است که در یک پیک موتوری در شیراز کار میکند. با سرعت زیاد از فاصله باریک بین ماشینها رد میشود، از خط ویژه تاکسی و در خلاف جهت میراند و به کلاه ایمنی هم اصلا اعتقادی ندارد. وقتی دارد از چراغ قرمز رد میشود، مامور راهنمایی و رانندگی را نشانش میدهم و میگویم: «الانه که جریمه بشی.» با لهجه شیرازی جواب میدهد که همین سربازی که اینجا ایستاده، اینقدر بهش گیر داده که آخر سر با هم رفیق شدند و معمولا کاری به کارش ندارد.
قبل از دیدن شروین در پیادهرو چهارراه مشیر، کسی را در شیراز ندیده بودم که با موتور مسافرکشی کند. این را به خودش هم میگویم و جواب میدهد که اینجا مسافر نیست و اینطوری نمیشود کار کرد. شغل اصلی خودش هم کار در پیک موتوری است. وقتهایی هم که بیکار باشد، مسافرکشی میکند، اما معمولا مسافرهای زیادی پیدا نمیکند. مثل محمدرضا، شروین هم چند مشتری ثابت دارد. اما برعکس محمدرضا شروین از درآمدش راضی است. اینطور که معلوم است، مشتریهای زیادی دارد و بعضیهایشان روزی چند بار هم با او تماس میگیرند. میگوید مثلا یکی از مشتریها را صبح از خانه به محل کارش میرساند، ظهر بچهاش را با موتور از مدرسه به خانه میبرد، عصر هم میرود محل کارش تا برگردد به خانه. شروین میگوید اینها مشتریهایی هستند که خودشان میخواهند بروند جایی. بعضی از مشتریها هم هستند که میخواهند بستهشان را بفرستند جایی و پیک مورد اطمینانشان شروین است. و اضافه میکند که به پیک مورد اطمینان پول خوبی هم میدهند.
اینها را با صدای بلند تعریف میکند و در خط ویژه تاکسی با سرعت زیاد از کنار ماشینها رد میشود. وقتی که از چند سانتیمتری یک عابر رد میشود، حس میکنم وقتش شده که یادآوری کنم اصلا عجلهای برای رسیدن ندارم، همینطور هیچ میلی هم به پرت شدن کف خیابان ندارم. با خنده میگوید: «میترسی از موتور؟» و شروع میکند به تعریف کردن از مسافری که چند هفته پیش سوار کرده بود. به قول خودش نترسترین آدمی که روی موتور دیده بود. این مسافر نترس گویا دختری بوده همسنوسال شروین. گشت ارشاد دوستش را گرفته بود و او دویده بود و از قضا شروین هم همانجا بوده. دختر دست نگه میدارد برای موتور، سوار میشود و میگوید سریع برود. شروین با خنده تعریف میکند که دختر گفته: «از این تندتر بلد نیستی بری؟» و همان موقع شروین هرچه در چنته داشته، رو کرده. دختر هم انگار که سوار اتوبوس واحد شده باشد، آرام و بیسروصدا نشسته. آخر سر یک تعریف خشک و خالی هم از دست فرمان شروین نکرده و رفته.
شماره ۷۲۰
داستان جلد