گفتوگو با دانشجویانی که هنوز آرزوهای کودکی یادشان مانده
آرمینا شفیعی
روشن و واضح ردش در خاطرم ماسیده است، ۱۰، ۱۱ ساله بودم که قرار بود باستانشناس شوم، هرچقدر کمیتم در ریاضی میلنگید، عوضش حسابی از خجالت تاریخ درمیآمدم، الحق هیچ کتابی را که به شکمش تاریخ بسته شده بود، از قلم نمیانداختم، همه را مثل فرفره از بر بودم. در هر محفلی بحث از تاریخ که میشد، امکان نداشت از تک و تا بیفتم، نوک جمع را چیده همه چیز را فیالفور تحلیل باستانشناسانه میکردم. آنقدر دیگر نمک فلفل تاریخ دوستیام زیاد شده بود که یک بار به میوهفروش سر چهارراه گفتم شما اگر در زمان غزنویان زندگی میکردید، سلطان مسعودی میشدید یا سلطان محمودی؟
یک بار هم از یک کارشناس تولید لوازم مرغداری پرسیدم که مرگ هکتور به دست آشیل حماسهسازتر بوده است یا آشیل به دست پاریس؟
القصه توی مدرسه هم سنگ تمام میگذاشتم تا کمکم در کلاس باستانشناس شدن مد شد، داوطلبان هم هزار الله اکبر روز به روز رو به افزایش میرفتند.
آمدیم زنگ تفریح ثبتنام انجمن باستانشناسان جوان راهاندازی کردیم، صفش هم بسی عریض و طویل شد تا عوامل نظم و انضباط آمدند بساطمان را جمع کردند و راپورتمان را به خانواده دادند. آخر هم که رهبر این ثبتنام خودجوش را یافتند، گوشی را برداشتند زنگ زدند اداره مامان گفتند همین کارها را میکند که اینقدر نمرههای ریاضیاش خراب است دیگر. در و همسایه هم که میپرسیدند: «میخوای چیکاره شی کوچولو؟» و در جوابم دکتر مهندس به گوششان نمیخورد، ترش میکردند و میگفتند باستانشناسی که نون و آب نمیشود، شکمت به کمرت میچسبد بچه جان، برو جراح پلاستیک شو. یک چکش میزنی روی دماغ مردم یک عمر توی شمش طلا غلت میخوری.
خلاصه که پشت دستمان را داغ کردیم باستانشناس نشویم تا به سرمان سودای روزنامهنگاری زد.
القصه اوضاع به همین منوال گذشت تا کنکور دادیم. رتبهمان را قاب کردند سردر مدرسه. من بیدفاع اینور جبهه و خیل عظیم جمعیتی که گویا پیش خودشان فکر کرده بودند من تنها آدم روی کره زمین هستم که قابلیت وکیل شدن دارم با انواع تسلیحات زرهی، گرم سنگین، موشکی و ناوی آن طرف جبهه و آخرش هم ما را فرستادند حقوق بخوانیم و رویاهایمان هم کشک.
خلاصه، یک روزی از همان روزهای بهاری و معتدل که کف زمین را ابرها حسابی آبیاری کرده، کاجهای فسقلی از روی درخت به زمین غلتیده و هردوبالی که از حنجرهاش جیک جیک درمیآید، روی آوازخوانان دستگاهشناس موسیقی را کم کرده بود، کتاب پت و پهنی را زیر بغل زده، دوان دوان میرفتم به کلاس برسم. داشتم در دانشکده را باز میکردم که به خودم گفتم ازین روزهایی که حالوهوایش رقیب بلامنازع بهشت است، کم پیدا میشود. بگذار حذف شوم دیگر. آمدم توی حیاط و بنا کردم به قدم زدن تا رسیدم به دانشکده ارتباطات، ایستادم جلویش و یک نگاه به سردرش کردم، یک نگاه هم به کتابی که توی دستم بود. آنجا بود که از خودم پرسیدم: «من واقعا کجا هستم؟» اینها بهانهای شد تا بروم یکسر سراغ بقیه دانشجوها یک گپی با آنها بزنم، دستگیرم شود که چقدر با رویاهای دور و دراز کودکیشان در یک مسیر دویدهاند و چقدر آنجایی ایستادهاند که میخواهند باشند.
قسمت نشد دلم را از کاسهساز پس بگیرم
غزل دانشجوی موسیقی دانشگاه تهران است. موهای آبی فیروزهایاش را تیغ ماهی بافته، گندمی است و عینک جان لنونیاش را با خنده جابهجا میکند.
با او درباره رویاهای کودکیاش و میزان نزدیکی آن با زندگی فعلیاش گپی زدیم.
غزل قصه را از سر میگیرد: «رویاهای من همیشه پر از پستی و بلندی بود، هیچ زمانی تا به الان وجود نداشته توی زندگی من که مغزم از هر نوع رویایی خالی بشه و معتقدم که آدمها با رویاهاشون بزرگ میشن و یقینا با اونه که زنده هستن و باید با تمام قدرت توی مسیری که آرزوش رو دارن، پاشون رو روی پدال گاز فشار بدن. چهار ساله بودم که تصمیم گرفتم گریمور شم، شیش ساله شدم و میخواستم که دامپزشک باشم، چند سالی گذشت، هوشنگ مرادی کرمانی میخوندم که آرزو کردم کاش نویسنده بودم، تمام این سالها با رویاهای مختلف گذشت و بالاخره من اون رویایی رو پیدا کردم که بهخاطرش باید زندگی میکردم و اون موسیقی بود.
داستان از اونجایی شروع شد که توی ارکستر سمفونیک سولوی فلوت رو شنیدم، ازون روز هر قطعهای رو که گوش میکردم، به فلوتش توجه خاصی میکردم و شیفته ساز بادی شدم، فکر میکردم آدم حرفهایی رو که توی مغزشه، با ساز بادی میتونه منتقل کنه.
من رو فرستادن آموزشگاه موسیقی، ارف رو با زجر و گریه تحمل میکردم. بعد از مدتی که دوره کلاسها تموم شد، قرار شد که تشویقی یه سری از بچهها رو بفرستن آموزش دف و بقیه رو فلوت پیشرفته. گفتن تنگی نفس داره، نمیشه فلوت یاد بگیره و راهمو کج کردن تا دف یاد بگیرم.
بالاخره آزمون هنرستان موسیقی رو قبول شدم، از خوشحالی یکبند گریه میکردم، امتحان پیانو رو از قصد کاری کردم که رد شم، خب انتخابم رو کرده بودم، من ساز بادی میخواستم.
روزی که باید سازم رو انتخاب میکردم، نمیتونستم از استرس بغضم رو قورت بدم، مادرم اصرار داشت که عود سازم باشه، و من حتی ذرهای به حرفهاش توجه نمیکردم. نوبتم شد و وقتی پام رو گذاشتم توی اتاق اساتید، یکیشون بلافاصله گفت چقدر شبیه عودی.
گفتم: نه، خواهش میکنم ازتون.
گفت: چی دوست داری؟
گفتم: فلوت.
گفت: جز اون؟
گفتم: فلوت.
گفت: نمیشه، نوشتم عود.
بغضم ترکید، هی گفتم فلوت و اون باز گفت عود.
یکی دو ماه بعد از اون روز حتی دست به ساز نمیزدم. نگاهشم میکردم، یه چیزی مثل بغض توی گلوم تکون میخورد. تا اینکه یه روزی با اکراه برش داشتم و نواختم، دو، لا، قلبم افتاد توی کاسه ساز و هیچوقت دوباره بهم پسش نداد. بعدها، بعد اون داستان به سرم زد تا فلوت یاد بگیرم، اما عود انقدر با وجود من آمیخته شده بود که توی دلم دیگه جایی برای فلوت باقی نموند، گاهی وقتها ما برای رسیدن به رویاهامون دست و پا میزنیم، اگه راه رسیدن بهش سد شه، همه چیز رو بهم میریزیم و سالها براش عزاداری میکنیم. رویای من نواختن یه ساز بادی بود، شاید دیر، ولی بالاخره بهش رسیدم و فهمیدم این اون چیزی نیست که سالها دنبالش میگشتم.»
از غزل خواستم تا تصویری از آیندهاش را برایم ترسیم کند، دستی به موهایش کشید، به صندلی تکیه داد و زل زد به زمین و گفت:
«تصویر من از آینده خیلی مبهم نیست، نمیدونم چقدر دور ولی امید دارم که یه روز برای تئاتری که آرزوش رو داشتم، آهنگسازی کنم، یه جیپ زرد دارم که باهاش دنیا رو بگردم، یه خونهای که توی حوض حیاطش ماهی گلی داره، تک تک گلدونهاش اسم دارن و لب پاگرد پلههاش پاتوق گربههای دلبر محله و همیشه خدا منتظرن که بیام و براشون مادری کنم.»
مطمئنید این همان رویای من بود؟
آیسا حقوق میخواند. استخوانی و قدبلند است، موهای خرماییاش را پشت سرش محکم گوجه کرده و به دسته نیمکت لم داده است.
آیسا از کودکیهایش برایم میگوید: «خوب یادمه، یه دندونپزشک مهربون داشتم انقدر لباس سفیدش و جوری که با خودکار توی دستش نسخهها رو امضا میکرد به دلم نشسته بود که شبها قبل از خواب هزار بار آرزو میکردم یه روزی دندونپزشک بشم، اون روزها دردناکترین مشکل دنیا گیر کردن شکلات شیری توی دندون آسیاب سمت راست بود. تا اینکه یکی از نزدیکانمون بیگناه مجازات شد، اون روز بیشتر از گیر کردن شکلات دردم اومد و تصمیم گرفتم حداقل کاری بتونم در آینده بکنم تا هیچ بیگناهی بیدلیل مجازات نشه. انقدر مصمم بودم که توی آگهیهای روزنامه میگشتم دنبال یه جایی که بشه دفتر وکالت زد تا اون روزی که اومدم دانشگاه و سر کلاس نشستم و یهو دیدم این اون رویای هیجانانگیز من که سالها منتظر اتفاق افتادنش بودم، نیست. از اون روز تردید کردم توی اینکه آیا این همون رویای شیرین منه یا حفظ کردن قراردادهای انتزاعی خشک و ساختگی؟
تا آینده انگار یه مسیر طولانی و خستهکننده در پیشه، تمثیلش میشه یه چیزی شبیه مسیر جاده فیروزکوه، بسی مدیده و کسلکننده که انگار غیرقابل پیشبینیه که ازش به یه مقصد دلنشین و خوشآبورنگ برسی.
تصورش هم خوفناک است.
شروین مکانیک میخواند، موهایش فرفری و بور است، مدام بند دستبندهای رنگیاش را باز و بسته میکند و داستانش از یک روز ابری در یک گالری شلوغ شروع میشود.
«عموم قهرمان و منجی تمام قصههای کودکی من بود، بیپروا و آزاد زندگی میکرد، نقاشی خونده بود و همیشه به من میگفت که خیلی خوب میکشم، هرچند وقت یک بار برای آثارش گالری برگزار میکرد. آخرین باری که دیدمش، شیش هفت ساله بودم و توی نمایشگاه کنار تابلویی که مدتها زحمتش رو کشیده بود، لبخند میزد. تا اینکه فرداش خدابیامرز توی تصادف عمرش رو داد به شما و من عزمم رو جزم کردم که راهش رو ادامه بدم. سبکی رو که نقاشی میکشیدم، عالم و آدم تحسین میکردن، الا پدرم که اصلا به هنر روی خوش نشون نمیداد. میگفت باید مهندس شی، هشت صبح بری سر کار هشت شب دوباره بخوابی، با یه دختر خانوادهدار ازدواج کنی تا زندگی آبرومند داشته باشی. تمام این حرفها برام مثل جک محض بود و فکر نمیکردم بتونن زندگی قرون وسطایی که خودشونو بدبخت کرده بود، به من تحمیل کنن. به زور متوسل شدن که بفرستنم ریاضی بخونم و آخرشم زورشون بهم چربید، هر روز یه حکایتی داشتیم، به هر کاری دست میزدم که از مدرسه بندازنم بیرون، ولی انگار نه انگار، حتی تصور اخراج کردنمم از ذهنشون عبور نمیکرد. خیلی باهاشون جنگیدم و آخر بلایی که میترسیدم ازش سرم اومد. رویای من بیشمار از چیزی که برام اتفاق افتاد دوره.»
از شروین پرسیدم که آیندهاش را چه شکلی میبیند و به من جواب داد که حتی از فکر کردن درباره آن میترسد، اما امید دارد که یک روزی خودش را از مخمصهای که تویش گیر افتاده، نجات خواهد داد.
بعد میگویند چرا دیگر نابغه زاییده نمیشود؟!
مائده، چشمهای میشی دارد، مژههایش آنقدر بلند است که انگار مصنوعیاند و موهای تیرهاش را دماسبی کرده.
از ترم اولیهای حقوق است و درحالیکه گوشه انگشت سبابهاش را میجود، به من میگوید: «رویام خیلی بیپرده و صریح این بود که یک منتقد ادبی بشم، از ۱۰، ۱۲ سالگی هر کتابی رو که میخوندم، توی یه دفترچهای خلاصهای ازش مینوشتم. برداشتم ازش رو، نقاط ضعف و قوتش رو، قسمتهایی رو که حوصلم رو سر برده بود، یا خیلی برام هیجانانگیز بود، یادداشت میکردم. تنها بهخاطر این رویام اومدم سراغ علوم انسانی، تا اینکه کنکور دادم و شاید از بد روزگار رتبهام دو رقمی شد، یه جماعتی شبانه روز توی مغزم میخوندن که برم سراغ حقوق و میگفتن: «حیف این رتبهای که آوردی، حروم ادبیات شه.» هیچ کسی هیچ زوری رو به من القا نمیکرد، اما یه چیزی مثل یه توفیق اجباری، یه رستگاری زورکی به من تحمیل میشد. مسیری که بقیه اینطور تفسیرش میکردن که اگر توش قدم برنداری، یقینا اشتباه داری میری. اینطور شد که سالها رویام رو باختم به یکی دو هفته حرف از اون جنس حرفهایی که هرکه دکتر، مهندس نیست نانش آجر است و اینجور تحلیلهای عامیانه. هرچقدر بهشون گفتم که ای آقا، مملکت همونقدر که دکتر و مهندس و وکیل داره، منتقد و جامعهشناس و فیلسوف هم میخواد. بهشون گفتم کاری که میکنن شبیه یه جور نسلکشی میمونه، سالهاست که آرزو میکنیم یه نابغه به دنیا بیاد، هی میگیم چرا نسل ما رودکی و مولانا و دهخدا نداره، اما برای تخصص توی رشتههایی که نسلمون واقعا استعدادش رو دارن، هیچ تلاشی نمیکنیم و همهمون به هر نحوهای سعی میکنیم توی یه فیلدخاص بلوکه بشیم.
اما به خرج هیچ کسی نرفت و باز حرفهای تکراری خودشون رو زدن.
امروز من فرسنگها با رویام فاصله دارم، انگار که قعر یه چاه عمیقم و آرزوهام اون بالا بلند بلند بهم میخندن و دور میشن. استعداد من بدون شک هیچجوره وصل حقوق نمیشه. ممکنه یه روزی وکیل شم، ولی ته قلبم ایمان دارم یه آشپز نابغه و برجسته که با عشق کارش رو انجام میده، میارزه به هزار تا وکیل و سردفتر و مشاور حقوقی معمولی.
و برعکس، کما اینکه اگه دکتر کاتوزیان، پدر علم حقوق به جای حقوق شیرینیپزی یاد میگرفت، یک قناد معمولی میموند که توی یه شیرینیفروشی تاریک و دلگیر خامه کیک هم میزنه.
به هر طریقی که زندگی پیش بره، من ایمان دارم که اگر ادبیات واقعا قسمتی از وجود من باشه، هر طور که ممکنه با وجودم پیوند خواهد خورد. به قول مولانامون: «هر کسی کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش…»»
کافی است عینک آفتابیات را دربیاوری
سعید لاغر و سبزه است، دندانهای ردیف و سفید دارد و یک تیشرت آبی و گشاد تنش است و دانشجوی علوم اقتصادی است. درحالیکه چهارزانو نشسته و به دوردستها نگاه میکند، به من میگوید: «آرزوم گشتن دنیا بود، میخواستم جهانگردی بخونم، هیچ جایی روی زمین وجود نداشته باشه که نگشته باشم، غذاهای جدید، چهرههای بدیع و فرهنگهای عجیب و غریب رو از نزدیک ببینم، توی راه انقدر خسته و جنازه بشم که به هیچچیز جز هدفم نتونم فکر کنم، اما از بد روزگار جهانگردی قبول نشدم و تصویرم از ۱۰ سال آیندهام یه مرد خسته و پیره که پشت انبوهی از زونکن نشسته و داره چیزهای کسلکننده تایپ میکنه.
گاهی وقتها به سرم میزنه همه چیز رو رها کنم و برم سراغ رویاهام، عینک آفتابیم رو دربیارم و بدون اون به مناظر خیره بشم، جورابهام رو بکنم تا پاهام زمین رو لمس کنه و ساعت مچیم رو دربیارم تا فارغ از هر زمان و مکانی فقط اون چیزی رو دنبال کنم که یه چیزی توی درونم میگه همین درسته.
رویایم یادم رفت
سهیل سبیل دارد، عینکش گرد است و موهای مشکی و مجعدش را با دستش کنار میزند. او دانشجوی ارشد برق است و میگوید یک جایی در زمانهای دور آرزو میکرده که دکتر شود، اما آن زمان قربانی قضاوتهای دوستانش شده و خودش تصمیم میگیرد ریاضی بخواند تا ثابت کند توانایی انجام هر چیزی را دارد، بین راه به سرش سودای درس فقه میزند و راهی حوزه علمیه نیز میشود، اما رویایش را کمکم از خاطر میبرد و تنها برایش فرمولهای الکتریسیته گونه به یادگار میماند. او میگوید وضعیت فعلیاش تنها درصدی هم با آرزوهایش تطابق ندارد. اما به آینده جور دیگری امیدوار است.
همهمان از زمانی که فامیل از پدر و مادرمان میپرسند اسمش را چه گذاشتید، یا احتمالا همان موقعی که در قسمت مشخصات فرزند روی برگه ترخیص زائو مینویسند نوزاد چند کیلو است، تا زمانی که دیگر وصیتنامه تنظیم میکنیم و نوه نتیجههایمان را نصیحت، یک رویایی در عمق مغزمان نفس میکشد و احساساتمان را ناگزیر تکان تکان میدهد. گاهی راه رسیدن به رویایمان سد میشود، گاهی به آن دست پیدا میکنیم، اما به آن تعلق نداریم، گاهی برایش میجنگیم، اما به دستش نمیآوریم، و گاهی از روی ناامیدی هرگونه تکاپویی در جهت وصالش را بر خود حرام میکنیم.
با آرزوهایمان نفس میکشیم، زنده میمانیم و پیر میشویم، اما عاقبت تنها یک انتخاب برایمان باقی میماند، رویاهایمان را با خودمان به چالههای تنگ و تاریک ببریم یا تحققشان را زندگی کنیم؟
شماره ۷۰۲
جالب بود، من سرنوشتم دقیقا شبیه قصه ی اول هستش، الان هم کارشناسی ارشد حقوق هستم اما خانه دارم با اینحال هنوز تو رویای باستان شناس شدن غوطه ورم.
عالی بود .انگار منم یکی از شخصیت های داستان بودم.من الان توی برهه ای از زندگی ام قرار دارم که خیلی شبیه به این نوشته است .حسابدارم و ازش متنفر.استعفا دادم و یک هفتس دستم به تلفن نمیره که دوباره به عنوان حسابدار دنبال کار بگردم .عاشق ادبیاتم و نقد ادبی. ولی یه ور ذهنم همینجور میگه که این مملکت به جز منشی و حسابدار و بازاریاب انگار دیگه به هیچی نیاز نداره !!!!