یادداشتهای یک پدر کم تجربه
مرتضی قدیمی
شنبه
روبهروی ساختمان ما آن دست خیابان، خانم مسنی زندگی میکند که هیچوقت او را بیرون از خانه ندیدهایم. همیشه از پشت پنجره برایمان دست تکان میدهد. بیشتر برای بردیا. تقریبا هر روز حوالی ساعت شش تا هفت بعد از ظهر. با خنده و مهربانی. گاهی ما منتظر میمانیم او پیدایش شود و برایمان دست تکان دهد و گاهی مشخص است او منتظر بوده که وقتی میبیندمان، با سرعت دست تکان میدهد و خوشحالتر. او که همیشه هست و ما گاهی آن ساعت نیستیم تا کلی منتظر بماند و حتما بعدش غمگین برود وقتی نرفتیم جلوی پنجره. فردایش متوجه میشویم هنوز آن غم دیروز را دارد از انتظار. بردیا راهکاری پیدا کرد و او هم متوجه شد. اگر قرار باشد فردا نباشیم، پایان دست تکان دادنها با چراغ قوهاش برای او نور میاندازد. سهشنبه شب او برایمان بعد از دست تکان دادنهای طولانی و خوشحالی، نور چراغ قوه انداخت تا بردیا با خوشحالی و ناراحتی بگوید بابا… بابا فردا نیست. نگاه کن از من یاد گرفته. چند روز گذشته و بردیا هر روز میرود جلو پنجره. حوالی شش و هفت. از همانجا فریاد میزند بابا چرا پس برنمیگرده؟ هنوز نتوانستهایم بگوییم پیرزن را صبح چهارشنبه وقتی رفته بود پیشدبستانی، تشییع جنازه کردند. فردای روزی که کلی نور چراغ قوه برایمان انداخت. بردیا هنوز منتظرش است تا برگردد.
یکشنبه
برای بردیا در پیشدبستانی کلاس تکواندو گذاشتهاند و مربیاش آقای طاهری، مهمترین و قویترین آدم زندگیاش شده است. البته مهمترین بعد از الهام جون، سارا جون و آتنا جون؛ مربیهای پیشدبستانی. خصوصا الهام جون که مربی اصلی است.
– بابا؟
– بله؟
– به نظرم آقای طاهری الهام جون رو دوست داره. مگه نه؟
– من از کجا بدونم؟
– من همیشه فکر میکردم شما همه چیزها رو میدونید.
– بله. آقای طاهری الهام جون رو دوست داره.
– دیدید راست میگفتم شما همه چیزها رو میدونید.
– اوهوم.
– از کجا میدونید آقای طاهری الهام جون رو دوست داره؟
و اینجوری است که تو چاله میافتید. مراقب باشید.
– بگید دیگه. از کجا میدونید آقای طاهری الهام جون رو دوست داره؟
– خب چون الهام جون خیلی مهربونه.
– لعنت به آقای طاهری… لعنت به آقای طاهری. اصلا لعنت به الهام جون.
– چرا؟ چی شده مگه.
– چرا باید با همه مهربون باشه؟ حتی با آقای طاهری که با یه لگد اون همه تخته رو میشکونه.
دوشنبه
آقای طاهری مربی تکواندوی پیشدبستانی بردیا برای بچهها یک ورقه نازک چوبی گذاشته تا با یک ضربه پا آن را بشکنند. همه شکستهاند و بردیا خیال میکند ورقه او از همه محکمتر بوده است. برای اثبات این ادعا با ساق پا به پایه میز ناهارخوری ضربه میزند. خوشبختانه جز کمی کبودی و تورم اتفاق خاصی نیفتاد.
– بابا؟
– جانم؟
– من عرضه هیچ کاری رو ندارم. مگه نه؟
– کی گفته؟
– حتی نتونستم پایه میز ناهارخوری رو بشکنم.
– خب اون برای شما هنوز زوده عزیزم. هر وقت اندازه آقای طاهری شدی، میتونی.
– اون وقت که دیگه فایده نداره. من الان باید بتونم، الان که الهام جون باید ببینه من هم میتونم.
– بابا.
– بله؟
– اون روز به آقای طاهری حسودیم شد، چند تا چوب رو با هم شکست. بعد الهام جون، سارا جون و آتنا جون براش دست زدند. حالا من چیکار کنم آخه؟
– باید مرتب تمرین کنی و غذاهای مفید بخوری.
سهشنبه
با بردیا نشستهایم و برایش شعرهای قیصر امینپور میخوانم. تمرین میکنیم تا حفظ شود و فردا تو پیشدبستانی بلند بخواند. قرار است هر هفته یک شعر حفظ باشند که به نظرم ایده خوبی است.
«حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه میکنی:
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
آی…
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!»
تقریبا یک ساعتی طول میکشد تا حفظ شود و درست بخواند. کلی ذوق دارد تا فردا برای الهام جون بخواند.
– بابا؟
– بله؟
– لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود، یعنی چه؟
– یعنی لحظه رفتن تو اجباری میشود.
– دریغ و حسرت، یعنی چی؟
– یعنی حیف.
– ناگهان چقدر زود دیر میشود یعنی چه جوری میشه؟
– مثلا تو خیلی تلاش کنی برای به موقع رسیدن، ولی باز هم دیرت بشه.
– مثل مراسم عروسی عمو کوروش که دیر رسیدیم و شام تموم شده بود؟
– دقیقا.
چهارشنبه و پنجشنبه
…
جمعه
مادربزرگم همیشه میگفت دوست داشتن یعنی دلتنگی برای هر فاصلهای، چه کوتاهمدت و چه طولانی. چه آنکه برود تا سرکوچه، یا که برود سفر.
میگفت دوست داشتن یعنی اشتیاق فراوان برای برگشتن، چه از سر کوچه، یا از سفر.
مادربزرگم همیشه میگفت وقتی رفتن و بازگشتن عادی شده و در آن سلامها معمولی شده باشند، بیهیچ برقی در چشمها، گویی به دوست داشتن آسیب رسیده، یا اینکه هیچ دوستداشتنی نبوده هیچگاه.
مادربزرگم همیشه میگفت اگر دوستداشتنی وجود دارد، مراقب باشید عادی نشود.
شماره ۶۸۷