تاریخ انتشار:۱۳۹۸/۰۳/۰۸ - ۱۰:۰۲ | کد خبر : 6520

موجی گرم در خون بیابان

بخش‌هایی از گفت‌وگو با محمد رحمانیان، برگزیده نشان صحنه مخاطبان چلچراغ در سال ۹۷

بخش‌هایی از گفت‌وگو با محمد رحمانیان، برگزیده نشان صحنه مخاطبان چلچراغ در سال ۹۷

از زمانی که یادم می‌آید، پیرایش چهره‌اش همین‌گونه بوده. پوشیده از ریش‌های بلند و برفی که ظاهرش را از دیگر کارگردانانی که می‌شناسیم، متمایز می‌کند. اما دلیل اصلی تمایز چیزی به جز این ظاهر است. در واقع حرکتی که او در زیر ظاهر آثارش دنبال می‌کند و سال‌هاست برای کارگردانان جوان الهام‌بخش بوده و است و انتخاب شدنش از سوی مخاطبان به عنوان هنرمند منتخب در حوزه تئاتر در سال ۹۷ گواه دیگری بر این موضوع است. با او در دفتر تازه‌اش قرار داریم. ساختمانی که به نظر می‌رسد به‌تازگی طراحی و بازسازی‌اش تمام شده و قرار است به محلی برای قرار‌های کار و تمرین و… بدل شود. در بخش‌های مختلف ساختمان از فضا‌های داخلی تا حیاط و… می‌توان ردپای ذوق و سلیقه مهتاب نصیرپور را که گویا مدتی در خارج از تهران به سر می‌برد، جست‌وجو کرد. با محمد رحمانیان درباره مسائل مختلفی به گفت‌وگو و سخن نشستیم و آن‌چه خواهیم خواند، چکیده‌ای از این گفت‌وگوست که قابل چاپ و انتشار است.

ما امسال نتوانستیم جشن چله مجله را برگزار کنیم، اما نظرسنجی‌هایی انجام دادیم. مخاطبان ما جوان هستند و حالا که نشد جشنی برگزار کنیم، ما به نمایندگی از آن‌ها گزارشی تهیه می‌کنیم و می‌گوییم که نشان را از طرف آن‌ها تقدیم هنرمند مورد نظرشان کرده‌ایم و امسال نشان تئاترمان به شما اهدا می‌شود.

باعث افتخار من است و نمی‌دانم چطور تشکر کنم. برگزار نشدن جشن چله شما خودش ارزشمندی خاصی دارد که می‌دانید. در این روزهای سخت که مدام با خبرهای بد و… می‌گذرد، من را خوشحال کردید و در زندگی‌ام ماندگار شد. مجله چلچراغ شبیه هیچ چیز دیگری نیست و نمی‌توانم توصیفش کنم. چلچراغی بودن چیزی است که تبدیل به صفت می‌شود. به این دلیل که خودم نویسنده‌ام، برای خودم از این جایگاه، مثل جایزه‌ای که از اکبر رادی یا بهرام بیضایی گرفتم، شأن خاص دیگری دارد. از اوایل دهه ۶۰ فریدون عموزاده خلیلی در ادبیات فعالیت کرده است. تعداد کمی از نویسندگان این‌چنین فعالیت می‌کردند و عده‌ای می‌خواستند از فضای دیگری به ادبیات نوجوان بپردازند و عموزاده خلیلی از جمله این افراد بود. امیدوارم مشکلات جلو او را نگیرد و درگیری‌های مطبوعاتی باعث نشود کار نکنند.

از آن‌جایی که در خیلی از موارد مطالبی را به نقد برخی هنرمندان می‌نویسیم، گاهی تصور می‌کنیم ممکن است خود این افراد نوشته‌های ما را دوست نداشته باشند.

حتی شوخی‌هایی که این مجله با افراد می‌کند، باعث نمی‌شود به آدم بربخورد. این رسانه در عین حرفه‌ای بودن فضای جوان‌پسند و شوخ و شادی دارد. همه دوستان من دانشجوهایم هستند و کلا ارتباط با جوانان انرژی مضاعفی به آدم می‌دهد، مثل همین مجله چلچراغ. خیلی خوشحالم که جایزه‌ام را از چلچراغ و فریدون عموزاده خلیلی می‌گیرم.

به جز حیطه نمایش و تئاتر به نظر می‌رسد شما در زمینه توقیف کار هم پیش‌رو هستید؟

متاسفانه چندین نوبت اتفاق افتاده و اصلا خوشایند نیست. مگر آدم در طول سال چند کار می‌تواند انجام دهد که نشود؟ زمانی که جلوی اجرای نمایش «افرا» را گرفتند، زنگ زدند، درحالی‌که تماشاگر در سالن نشسته بود، گفتند اجرا نشود. روز اول دو اجرا پشت سر هم بود و بعد هم که همه چیز کنسل شد.

گاهی اوقات احساس می‌شود عمداً این کار را می‌کنند و می‌گذارند گروه هزینه‌های لازم را بکند و وقتی آماده اجرا شد، در دقیقه ۹۵ بگویند نمی‌توانید اجرا بروید؟

یکی از موارد اخیر مربوط به نمایش «افرا» بود. به خاطر اطمینان از اجرا ساعت دو به دفتر مقام مسئول مربوط رفتم، درحالی‌که ساعت پنج و نیم اجرا داشتیم، گفتم اجرای ما این‌طوری است و… گفتند خیالت راحت! خودم مجوز را می‌نویسم و برای مدیر تالار می‌فرستم. به تالار رفتیم و گفتند مجوز می‌خواهند. گفتم که می‌فرستند. ساعت همین‌طور جلو می‌رفت و نیم ساعت به اجرا مانده بود که با دفتر آن مسئول محترم تماس گرفتم و به منشی گفتم هنوز نامه به دست ما نرسیده. گفت کدام نامه؟ مسئول مورد نظر اصلا دفتر نیست و موبایلش هم دست من است! نهایتا نامه‌ای به ما نرسید و ما فقط نشستیم و تماشاگر هم منتظر بود و موسیقی کار که بهزاد عبدی ساخته بود، نواخته می‌شد. و بعد از مدتی تماشاگران مجبور شدند بدون دیدن نمایش سالن را ترک کنند.

گویا یک پرونده تازه هم دارید؟

پرونده جدید من هم که به دلیل افتتاحیه فیلم فجر ایجاد شده است که گفتند تک‌خوانی زن داشتیم. نمی‌دانم چه فکر می‌کنند؟ وقتی من هنوز درگیر پرونده‌های دیگری هستم، چرا باید در افتتاحیه از عمد حاشیه دیگری ایجاد کنم؟! شعر ما اثری به اسم «سلام به چهل سالگی» بود و حتی به حراست ارشاد گفتم که ماجرا چه بوده و به دلیل کمبود میکروفون صدای یک زن از گروه هم‌خوانان شنیده می‌شده. اشکال از طرف ما نبوده است. برخی می‌گویند شما اپوزوسیون هستید. مگر اوپوزسیون برای چهل سالگی انقلاب شعر می‌خواند؟ اگر با انقلاب زاویه دارم، برای چه باید در افتتاحیه چهل سالگی اجرایی داشته باشم؟! مشکل همان اتفاق عجیبی بود که گفتم، کمبود میکروفون. تازه فیلم دعوای من با مسئول سالن هم هست که از نبود میکروفون شکایت دارم.

شما فکر می‌کنید چرا وقتی برخی از هنرمندان ما در کشور به یک بلوغی می‌رسند و باید با شور و اشتیاق کار کنند، برعکس تبدیل می‌شوند به کسانی که دیگر آن هیجان قبل را برای فعالیت ندارند و حتی برخی کم‌کار و کم‌کارتر می‌شوند؟

بله، دقیقا همین‌طور است. خیلی از بازیگران انگیزه‌هایشان را از دست داده‌اند. بخشی از این مسئله به خاطر شرایط است و بخشی دیگر به وضعیت خودمان ارتباط دارد.

تعدادی از هنرمندان شاخصی هم که شما با آن‌ها همکاری داشتید، گویا همین وضعیت را دارند.

علی عمرانی امسال سه کار انجام داده و دستمزد نگرفته است. تازه او سال‌هاست رادیو هم نمی‌رود. بعد از این همه سال کار به او و زنده‌یاد احمد آقالو گفته بودند مصاحبه احکام بدهند، شاید هیچ‌کس تا‌به‌حال نگفته باشد که احمد آقالو از جمله افرادی بود که نماز اول وقتش ترک نمی‌شد. علی عمرانی هم خیلی متدین است. آن‌ها گفتند به این مصاحبه نمی‌رویم. کسی که قرار است ما را محک بزند، بیاید ما از او مصاحبه کنیم ببینیم چقدر بلد است؟! از نظر من احمد آقالو یک عارف بود. این دو هنرمند از رادیو بیرون آمدند و این‌که اعلام شد برایشان مراسمی گرفتند و… همه‌اش کشک است. این وضعیت نمونه کوچکی است از آن‌چه بر برخی از هنرمندان ما می‌گذرد.


در جایی که خیلی از هنرمندان به فکر مهاجرت هستند و هنرمندان زیادی هم دست به این کار زده‌اند و زندگی خود را خارج از این کشور برنامه‌ریزی می‌کنند، برای ما خیلی ارزشمند است که کسی این مسیر را برعکس طی می‌کند. خارج از کشور بوده و برگشته، حتی خانه‌اش را هم فروخته و چیزی آن‌جا نگذاشته که روزی باز هم بخواهد برگردد. چه می‌شود که محمد رحمانیان تصمیم می‌گیرد برگردد؟

همان تصمیمی که باعث شد من بروم، باعث برگشتم شد. ما می‌توانستیم تدریس کنیم و سابقه زیادی داشتیم، اما آن سال‌ها این کار را تقریبا برای من غیرممکن کردند. اعلام کردیم که با صداوسیما هم کار نمی‌کنیم و هنوز هم همین‌طور است. بعد از نمایش «روز حسین» که یک شب هم اجرای ژنرال رفتیم، به قول خودتان در دقیقه ۹۵ اجازه اجرا را از ما گرفتند. سینما هم همین وضع را داشت و به طور کلی شرایط طوری بود که وقتی صبح از خواب بلند می‌شدیم، نمی‌دانستیم چه کار کنیم. مهتاب نصیرپور که از دانشگاه هنرهای زیبا بعد از ۱۶ سال تدریس اخراج شد و در مراکز خصوصی هم اجازه نداشتیم درس بدهیم. تصمیم گرفتیم به کانادا برویم و کم‌کم شاگردانی پیدا کردیم. ابتدا دو شاگرد داشتیم و روزی که به ایران برمی‌گشتیم، ۷۰ شاگرد داشتیم. کارهای زیادی اجرا بردیم و از طریق وام بانکی حتی توانستیم فیلم بسازیم و من اولین فیلم بلندم را ساختم.

فیلم‌سازی در کانادا آسان بود؟

بله، خیلی آسان بود. فقط نباید خیابان‌ها را می‌بستیم و برای این کار نیاز به هماهنگی با پلیس بود. افراد می‌توانند بروند هرجا که دلشان می‌خواهد، کار کنند. اصلا بروند مقابل سفارت یک کشور فیلم‌برداری کنند و هیچ‌کس کاری به آن‌ها ندارد. کلا همه چیز ساده‌تر بود و من حتی در کانادا خانه خریدم و ۱۱ تئاتر تهیه کردم. سالن‌های پرمخاطب و مهمی را در اختیار داشتم. برخی سالن‌ها فقط برای ایرانی‌ها بود، اما در سالنی که ویژه کانادایی‌ها هم بود، تئاتر اجرا کردیم. دوستان جدیدی پیدا کردیم و شاگردان خوبی هم داشتیم و اصلا فکر نمی‌کردیم بتوانیم برگردیم و شرایطمان در کانادا هم خیلی خوب بود. شبی که آقای روحانی انتخابات را برد، من یک پست در فیس‌بوکم گذاشتم و نوشتم شاید این همان سنگ‌فرشی باشد که مرا به تو می‌رساند! احساس کردم این اتفاق افتاده و بعد از آن با احتیاط به ایران آمدیم و گفتیم ۱۰ شب نمایش «ترانه‌های قدیمی» را کار می‌کنیم که تبدیل شد به ۱۱۰ شب و در سالن‌های مختلفی اجرا بردیم مثل اکو. حدودا شبی ۶۰۰ تماشاگر می‌آمد و ما فهمیدیم هنوز یادشان نرفته محمد رحمانیانی هم وجود دارد. بعد هم نمایش «آرش» را که ترکیبی بود، اجرا کردیم و بعد از آن تصمیم گرفتیم بمانیم و بارمان را سبک‌تر کردیم. باید برای شرکتی که آن‌جا تاسیس کرده بودیم، سالی یک کار اجرا می‌بردیم و من برای همان اجرا به آن‌جا می‌رفتیم که پارسال اردیبهشت رفتم و آخرین باری بود که به کانادا رفتیم. من امروز این‌جا پیش شما هستم و مهتاب نصیرپور هم این روزها می‌رود پیش مادرش شمال و کشاورزی می‌کند.

در مورد استاد بیضایی، شما چقدر این امکان را محتمل می‌دانید که ایشان به کشور برگردد؟

مژده شمسایی از بهرام بیضایی خاطره‌ای نقل می‌کند و می‌گوید ما هر وقت از خانه‌مان در شهر پالوآلتو به شهر دیگری می‌رویم، بهرام بیضایی می‌گوید مژده یادت باشد تهران که رسیدیم، من فلان کارها را بکنم و منظورش از تهران، پالوآلتو است. این خاطره هم دردناک است هم جذاب. استاد بیضایی کتاب‌خانه‌ای در ایران دارد و روزی یک کتاب از کتاب‌خانه‌اش در تهران می‌خواست. قرار شد یکی از بچه‌ها برود و از کتاب‌خانه‌اش آن کتاب را دربیاورد و برایش بفرستد. این کتاب‌خانه جای عجیبی است. او زنگ زد که بگویید کتاب را از کتاب‌خانه برندارد، برود همان کتاب را بخرد و برایم بفرستد، به این دلیل که جایش در کتاب‌خانه خالی می‌شود و زیبا نیست. او همیشه این احساس را دارد که به ایران برمی‌گردد. پارسال بود که برای فیلم «نیمکت» و جشنواره‌ای به آمریکا رفتم و نزدیک به منزل استاد بیضایی بودیم. رفتم او را دیدم که سر تمرین نمایش «طرب‌نامه» بودند. این نمایش مجموعا هشت ساعت است. خوش‌بختانه دیدم که او چقدر با انرژی کار می‌کرد و از بین بچه‌هایی که می‌خواستند، گروهی تشکیل داده بود که خیلی بزرگ هم بودند و مترجم هم حضور داشت. حمید احیا و سپیده خسروجاه و… و من فقط تمرین را دیدم و به اجرا نرسیدم. اما دیدن تمرینات موفقش خوشحال‌کننده بود. مژده شمسایی می‌گوید غیر از کار خودش گاهی ۱۲ ساعت تمرین می‌گذارد. ما سه ساعت تمرین می‌کنیم و خسته می‌شویم و واقعاً ماشاءالله به انرژی ایشان.
موضوع این است که دل‌شکستگی بیضایی هیچ‌گاه جبران نشد. بعید می‌دانم او هرگز به کشور برگردد. زمانی که «مجلس ضربت زدن» را کار می‌کردم، از طرف معاونت فرهنگی ارشاد گفتند که بیضایی تشریف بیاورند و هرچقدر خواستند مهمان ما باشند و نمایش با حضور او به صحنه برود. بیضایی نپذیرفت و گفت من این‌جا کار می‌کنم و کارمند دانشگاه و رئیس بخش نمایش دانشگاه استنفورد هستم، به همین دلیل نمی‌توانم این‌جا را ترک کنم.

محمد رحمانیان از جمله هنرمندانی است که ظاهری خاص و استایل ویژه خودش را دارد. از چه سنی تصمیم گرفتید این شمایل و استایل ویژه را حفظ کنید؟

از ۲۷ سالگی. چرا باید این کار را می‌کردم وقتی روز بعد ریشم درمی‌آمد؟ یک آقایی در برف من را سوار کرد و گفت جزو فرقه‌ای هستید؟ من که جزو هیچ فرقه‌ای نبودم همین‌طوری گفتم من نمی‌توانم بگویم. چند تا اسم گفت و یکی به نظرم آشنا آمد و گفتم همین است و زد روی ترمز و گفت پیاده شو! بعدا فهمیدم این از آن فرقه‌هایی است که خودش با آن‌ها خوب نیست و از هر فرقه‌ای جدا از خودشان بودم هم این کار را می‌کرد. باید همان اول می‌گفتم از هیچ فرقه‌ای نیستم و ریش‌هایم از بی‌حوصلگی بلند شده است.

من عقده‌ای هم شده‌ام و افراد کراواتی می‌بینم، خوشم می‌آید و می‌گویم چقدر خوش‌پوش است. آن‌چه خودم ندارم، در بقیه می‌بینم و لذت می‌برم. مثلا رانندگی بلد نیستم و راننده‌هایی را که خوب می‌رانند، می‌بینم و به آن‌ها حسودی می‌کنم. همه فکر می‌کنند من به مرامی عرفانی رسیده‌ام که این‌قدر ریش دارم، درحالی‌که ریش‌های من از تنبلی سرچشمه می‌گیرد.

مصاحبه‌کننده: سید مهدی احمدپناه / الهه حاجی‌زاده

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: سید مهدی احمدپناه

نظرات شما

  1. سياوش
    16, خرداد, 1398 20:37

    خداوند حفظشان کند، ما به این اساتید نیاز مبرم داریم

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟