به بهانه تولد آنا آخماتوا و پابلو نرودا
شکیب شیخی
همین شماره قبل بود که مریم عربی درباره دوستان مکاتبهای یا همان «پنپال»ها مطلبی نوشت. درباره کسانی که مینشینند در خانه خود، در باغی یا کافهای و برای کسی که به هر شکلی دوستش دارند، نامهای مینویسند و میمانند به انتظار پاسخی که دریافت کنند. اگر اداره پست نامه را دیر به آنها برساند، چه میشود؟ از آن عجیبتر اگر ذهنها را بخواند و نامه را زودتر برساند، چه؟ امروز اداره پستی داریم که نامهها را هم دیرتر و هم زودتر میرساند؛ جایی میان دیر و زود؛ جایی که حافظه زمان در هم میریخت و مغشوش میشد و گویی پستچیها را توفان نسیان برده است.
از نامههایی میگویم که بین دو شاعر بزرگ، آنا آخماتوا و پابلو نرودا در رفتوآمد بودند؛ یا شاید باید میبودند و نبودند. از روسیه یا پاریس –فرقی نمیکند- فاصله تا شیلی بسیار زیاد است و باز هم اگر همین راه را برگردی، از شیلی تا آنجاها فاصله به قدری است که تنها میتوان از روی یک نقشه جغرافیایی آن را درک کرد. آخماتوا و نرودا هر دو از اهالی تابستان بودند و چند سال اینطرف یا آنطرفتر تابستان را انتخاب کرده بودند برای به دنیا آمدن. از بین تمام مکاتباتشان برای شما «نامههای تابستانی» را اینجا آوردهام.
تمام داستان از جایی شروع شد که آخماتوا که جوانی پرافتوخیزی در آن روزهای روسیه و فرانسه داشت، شعری را منتشر کرد که یکی از دوستان نرودا، آن را از توی روزنامههای قدیمی برید و برای رفیقش پابلو فرستاد:
قلب تو دیگر ترانه قلب مرا
در شادی و اندوه نخواهد شنید
آنگونه که میشنید
دیگر پایان راه است
ترانه من در دوردستها
در دل شب سفر میکند
جایی که دیگر تو در آن نیستی
آنا آخماتوا
ژوئن ۱۹۲۱
پابلو پسربچهای بود که ۱۵سال دیر رسیده بود. نوجوانی بود که مبهوت زیبایی زنی جوان شده بود. پابلو ۱۵ سال دیر رسیده بود و ۳۰ سال را هم در این میان به فراموشی سپرده بود و دیگر نمیتوانست –و خودتان این را بهتر از من میدانید- این غم را تحمل کند. بلافاصله قلم و کاغذش را برداشت و بیآنکه چیزی کم یا اضافه بگوید، پاسخ آخماتوا را چنین داد:
در پی نشانی از توام
نشانی ساده
میان این رود مواج
که هزاران زن، از آن درگذرند.
نشانی از چشمانت
آنگاه که خجالت میکشند
وقتی که نور را حتی
از خود عبور میدهند.
ناخنهایت، عموزادههای گیلاساند
و من
گاه در این اندیشهام که کاش
میشد خراشم میدادند
وقتی که تو را خیره نگاه میکردم.
در پی نشانی از توام
اما هیچکس
به آهنگ تو نیست
یا به روشناییات
میان این رود مواج
که هزاران زن
از آن در گذرند.
سراسر
تو کاملی
و من ادامهات میدهم
چونان رودی که به دریایی از شکوه زنانه
در گذر است.
پابلو نرودا
ژوییه ۱۹۵۱
شعر نرودا آنقدر برای آخماتوا عجیب بود که لازم دید بهتر است تصحیحی از حالوهوا و نگاه خودش برای شاعر شیلیایی بفرستد و پاسخ اول را بهسرعت چنین داد:
من چون عاشقی چنگ به دست نیامدم
تا در دل مردم رخنه کنم
شعر من صدای پای یک جزامی است
به شنیدن صدای آن ناله خواهیکرد
و نفرین
هرگز نه شهرتی خواستم نه ستایشی
سی سال تمام
در زیر بال نابودی
زیستم
آنا
ژوئن ۱۹۲۲
شعرش تلخ بود و برنده! خودش هم میدانست! انگار خودش را توضیح داده بود. چیزی جایی ننوشته یا به کسی نگفته که من از این حس مطمئن باشم، اما نامهای که بلافاصله بعدش برای نرودا نوشته بود، این شک را در ما تقویت میکند:
خودم از سردی گذشته پشیمانم و حس میکنم پاسخ احساسات را بهخوبی ندادهام. آنقدرها هم اختیاری نیست و شاید سرما -یا شاید آنطور که شما دوست داشته باشید تعبیرش کنید، زوال گرما- چیزی باشد که چنان در من رخنه کرده که احساسم به جهان و آنچیزی که میخواهم از خودم به مردمش نشان دهم، همه و همه را، در بر گرفته باشد. به هرصورت لازم دیدم که چیزهایی را شفاف کنم. نمیدانم نظرتان چه خواهد بود.
من دستهایم را زیر شال به هم فشردم و فکر کردم
چرا امروز رنگپریده است؟
غم و اندوه من
قلب او را آکنده
رنگ از رخسارش برچیده
آن لحظه فراموشناشدنی است
آن لحظه همیشه در ذهنم پایدار است
بدون حرفی
ادای کلمهای
با قدمهای سنگین
از در بیرون رفت
و من به سرعت باد از پلهها پایین دویدم تا
نزدیک در به او رسیدم
نفس در سینهام باز میایستاد که فریاد زدم:
شوخی بود!
نرو!
بیتو من میمیرم!
با آرامشی هراسناک و لبخندی بر لب گفت:
برو!
در را ببند!
کوران میکند!
آنا
ژوئن ۱۹۲۲
نمیتوانست تحمل کند. مرد کوچکی نبود، اما تحمل همهچیز را نداشت. شاید همین که نمیتوانست سرما را تحمل کند، این حساسیت و ظرافتش از او مردی بزرگ میساخت. شعر را که خوانده بود، شبی را در میان دوستانش گذرانده بود که مینوشیدند و ساز میزدند، در میانه میدانهای شیلی. در میانه میدانهای شیلی که فقط گرمای عشق نجاتش میداد از غلتیدن به اقیانوس بزرگ و آرام و مهیب و فقط گرمای عشق در سالهای سیاهی که کمین کرده بودند، راهی برای رهاییشان بود. پیش از طلوع خورشید با عجله به خانه برگشت و چنین نوشت:
بخند بر شب
بر روز، بر ماه
بخند بر پیچاپیچ خیابانهای جزیره،
بر این پسربچه کمرو
که دوستت دارد
اما آنگاه که چشم میگشایم و میبندم،
آنگاه که پاهایم میروند و بازمیگردند
نان را، هوا را
روشنی را، بهار را
از من بگیر
اما خندهات را هرگز!
تا چشم از دنیا نبندم
پابلو
ژوییه ۱۹۵۲
Shakib Sheikhi
عالی بود ???