زاویه دیدی که شیفتگان موزهها هرگز به آن نیندیشیدهاند
۴۰ سال پس از نامگذاری روز هجدهم ماه می به نام روز جهانی موزه؛ نفس این «معابدِ حسرتآلودِ عصر طلایی سپریشده» به شمارش افتاده و دیگر کمتر کسی است که حاضر باشد فراغتش را مهمان کسالت آنها کند. چرا موزهها دیگر آنقدرها هم مهم نیستند؟
حامد وحیدی
آلنربگریه نویسنده و فیلمساز فرانسوی در ۸۳ سالگی در یک مصاحبه گفت: «کریستین یکی از دوستانم بود که در انجمنی به نام «انجمن یادمان نشر معاصر» کار میکرد. یک روز او با من تماس گرفت و گفت خیال دارم کلکسیون کاکتوسهایت را بخرم تا پس از مرگت به حال خود رها نشوند! سرش داد زدم که این زیباترین کلکسیون کاکتوس در زوریخ است و ۳۵۰۰ گونه مختلف کاکتوس دارد. چیزی که زیاد است کاکتوس؛ نه شرمنده، محال است. اما کریستین با خونسردی به من یادآور شد در فرانسه هم درخت بلوط زیاد داریم؛ ولی وقتی همین بلوط توسط ویکتور هوگو کاشته شده باشد، خیلی با بلوطهای دیگر فرق میکند. چند روز بعد او نهتنها کاکتوسهایم، بلکه تمام کتابها و بسیاری دیگر از وسایل زندگیام را با قیمتی بسیار خوب خرید و متعهد شد تا تمام آنها تا روزی که زنده باشم، نزد من باقی بمانند.» آلن کهنسال غرق در اندیشه به مصاحبهکننده میگوید: «او با وسایل زندگی و دلمشغولیهایم در فکر ساخت و نمایشی بزرگ بعد از مرگم بود و من باید تا آخرین لحظه بالا آمدن نفسم در موزه خودم زندگی میکردم.» ربگریه دو سال بعد در ۸۵ سالگی درگذشت و آن مصاحبه نیز با تیتر «در موزه خود زندگی میکنم» منتشر شد.
۱
موزهها آنقدرها که تاکنون فکر میکردیم، آن یگانه قصرهای آموزنده و تفکربرانگیز که نیکان روزگار به فراخور سعادتشان مجال راهیابی به آنها را در طول ایام زندگانی نصیبشان میکند، نیستند. هرچند تا دلتان بخواهد ستایش و مبالغه در مورد آنها یافت میشود، اما «ضدِ موزهها» نیز اینسو و آنسوی دنیا بساط تنقیدشان به راه است و با اینکه اغلب صدایشان شنیده نمیشود، در مذمت این دیرینکدهها کوتاهی نمیکنند. یکی از این افراد موریس مرلو پونتی، فیلسوف فرانسوی است که تا وقتی زنده بود، هرگز حاضر نشد، بپذیرد موزه مکان بدردخوری است. او معتقد است موزهها بر اساس یک پیشداوری و با تزریق رسوباتی تاریک قصد دارند به مردم بقبولانند تنها آنچه اصیل است، باید حفظ شود و آنچه اصیل نیست، سزاوار کمترین حراست و نگهداری است. به نظر میرسد مفهوم نهفته در این گفته پونتی حقیقتی نگرانکننده با خود به همراه دارد. آیا آنچه بهعنوان آثار تاریخی و باستانی در موزهها به مراجعین نشان داده میشود، تمام تاریخ و جمهورِ واقعیات محققشده در ماضی است؟ به نظر میرسد باید با افزون کردن تردید در انگارههای پیشینمان یک بار دیگر و از نو به موزهها و کارکردهایشان بنگریم. موزه همانقدر که میتواند ایده رستگاری پیشینیان را به ما نشان دهد، میتواند افشاکننده توهمِ پایان و توهم بودن آمال آنها نیز باشد. یک نوع آرزو و هراس گیلگمشی و یک منطقه مرزی افسونوار با خلسهای ابدی.
۲
بیشتر کسانی که با بیمیلی یا نوعی اجبار موزه را برای سپری کردن ساعاتی از اوقاتشان انتخاب میکنند، خیلی زودتر از آنچه پیش از آمدنشان به موزه فکر میکردند، کسالت به سراغشان خواهد آمد. در چنین احوالاتی آثار محبوس در محفظههای شیشهای بهترین سوژه برای پرتاب ما به تخیلاتمان میشوند. مثلا اگر استخوانهای خردشده و رویهم انباشتهشده چند هزار ساله ناگهان به یکدیگر متصل شوند، بهترین اقدام کدام است، یا در صورت دزدیده شدن این آثار چه اتفاقی میتواند بیفتد؟ گاهی برای حصول به پاسخی درخور پای محاسبه اعداد، ارقام و ارزش تجاری آثار را نیز به تخیلمان باز میکنیم. به همین خاطر است که آندره مالرو بر این باور بود موزهها تخیل ما را فعال میکنند تا خلاقیتهای بشری را به یاد بیاوریم. اما شاید این گمانِ سانتیمانتال مالرو تمام حقیقت نباشد؛ چراکه موزهها بیشتر برانگیزاننده تخیلات اقتصادیاند. بیل گیتس میلیاردر و بنیانگذار مایکروسافت نمونه بارز یک گالریدار است. گیتس در کنار مدیریت بر مایکروسافت یک مجموعهدار بزرگ هم است. او از نفیسترین مجموعههای عکس تا اثر «یادداشتهای یک نابغه» لئوناردو داوینچی را در خانهاش دارد. این آثار برای او نشانه چه هستند؟ یکی از پاسخهای نزدیک به حقیقت میتواند این باشد: تضمین جایگاه او در جهان اقتصاد!
۳
موزهها برای شیفتگان همچون کلاسی درس، تاملبرانگیز و پر از نکته به نظر میرسند. بهترین نقاطی که در آن میتوان پرترههایی از کتابهای پرشمار تاریخی موجود در کتابخانهها و کتابفروشیها را از نزدیک دید زد. آندره مالرو در «موزه بدون دیوارها» موزهها را تقدیس میکند و آنها را اتحاد تاریخ و جاودانگی میداند. در کتاب «ضد خاطرات» نیز بر آن است که: «من موزههای عجیب و غریب را دوست دارم، زیرا آنها با ابدیت بازی میکنند.» اما تلقیات همیشه به شیرینی توصیفات مالرو نیست. واقعیت این است که موزهها مبتنی بر جعلی تاریخی از تاریخ هستند. هیچکس نمیتواند مدعی شود که آنچه بهعنوان بازماندههای دورهای تاریخی به ما نشان داده میشود، تصویری صحیحتر از آنچه موزهها قصد دارند در ذهن ما ثبت کنند، باشد. نوع پوشش و سبک زندگی دو دوره نزدیک به یکدیگر میتواند بسیار راحتتر از پندار ما یا کاملا متفاوتتر از آنچه در تصوراتمان بدان آلوده شدهایم، باشد. موزهها کارها را از چرخه شرایطی که آثار در آن زیستهاند، دور میکنند و چنان مینمایند که مثلا آثار تمدن شوش یا بینالنهرین یا سیلک کاشان از همان آغاز در لوور فرانسه گرد آمدهاند. موزهها این باور را میرسانند که هنرمندان جدا تافتههایی دورافتادهاند و موزه سعی دارد این نمونههای «نبوغ» بشری را در جایی جمع کند و به مثابه فخری برای بشریت به نمایش بگذارد. سالهاست که در هر شهر و پایتخت بزرگ موزههای مختلفی فعال هستند؛ موزههایی که اگر در یک طرفشان عظمت هنرنمایی گذشته به نمایش گذاشته شده، اما بخشهای دیگرش نیز مبدل به نمایشگاه اشیای غارتشده توسط پادشاهان که هنگام شکست دیگر ملتها جمعآوری شده، گشتهاند. نمونه میخواهید؟ همین موزه لوور خودمان که در قسمتی از آن تَلی از غنایم ناپلئون با غمی ابدی – ازلی در موقعیتی کاملا محزون گردآوری شده.
۴
اشیای سرد و خاموش، قربانیهای ایام، پارچههای پیچوتابدار، البسه پرزرقوبرق، جواهرات درخشان یا طلا و نقره، زمرد و یشم، اسباب منزل، چادر و خانه، قالیها، گلیمها، بطریها، ظرفها، کمانها، اسباب یدکی، آثار هنری به یغما رفته با توجیه در دسترس بودن همگان چنان شایسته پاس داشتن میشوند که گاه این واقعیت فراموش میشود که همه آنها در زمان و موقع خودشان، درنهایت چیزی فراتر از بهبودبخش و ارتقادهنده جریان زندگی روزمره نبودهاند. آنها باید ستوده شوند، چراکه موزه تاجر تجربهها است؛ تجربههای تمدنی و تجربههای هنرمندانه. مدعی فرهنگ است، خود را بر تجربههای زنده بنیان میکند، و بر مدار آنها میچرخد، درحالیکه هیچ نسبتی با آنها ندارد، جز آنکه آنها را در محیط خود میخشکاند. موزه ابزار، وسایل، زیورآلات، عناصر تزیینی و وسایل در گنجه یک خانه و فرهنگ را جابهجا میکند و آنها را سترون و عقیم میسازد.
نوربرت لینتن در کتاب «تاریخ هنر مدرن» در تحلیل جایگاه موزه مینویسد: »موزهها تبدیل به خزانه اشیای قیمتی تاریخ شدهاند، و آنچه در آنها میبینیم، تنها جزئی بسیار کوچک از دریای تاریخ و اشیای گرانبهاست. در موزه هیچ چیزی غیرمنتظره نیست، و هیچ مواجههای صورت نمیگیرد.» موزهها و تفکر پشتپرده آنها حتی اگر آثار موجود در آنها نیز بخواهند چیزی بیش از خود را به ما بدهد، مانع میشود و نمیگذارد که از حدود دیوارهای آن بیرون برویم. موزه میخواهد به ما نشان دهد که هر اثر نه در دل تاریخ، بلکه در یک تقدیر ضروری رخ داده است. ما نیز شبیه انسانهایی بیغرض تربیت شدهایم که درنهایت در محیط آرام موزه گام به گام قدم میزنیم و به جز پروای «فرم صرف» مطلوب دیگری در سر نداریم.
۵
سالهاست که موزه رفتن حتی آن تفرعن و پُز همیشگی طبقه متوسط را نیز همراه خود ندارد. دیگر مخاطبان موزه، چیزی فراتر از گردشگران روزهای تعطیل و روشنفکران آخر هفته نیستند و موزهها با استراتژیها و امکانات آبرفتهشان چیزی فراتر از مکانی جانفرسا برای گذراندن فراغت در افکار عمومی شناخته نمیشوند. تنها دلخوشی و ضدعمل سالهای اخیر مراجعین هم فقط خلق هویت و اعتباری جعلی و قشری با کمک یک موبایل و پایه سلفی است تا مگر راه نجات و رستگاری برای دو طرف برای مدتی فراهم شود. موزهها همچون آرزویی جاودانه و مومیایی شدهاند. بسیاری از آنها به قتلگاهی مخوف میمانند که اشیای آنها همچون تونل وحشت شهرهای بازی هراس را مثل یک سمفونی رعبآور نت به نت برایمان مینوازند. تکههای مستعمل باقیمانده از یک روایت تاریخی همچون بندگانی شرمگین میزبان نگاههای مراجعین هستند و اشیای موجود در موزهها در دنیایی بیحرکت و در خویش فرورفته به تبعیر سارتر فینفسه غنودهاند.
مارشال برمن زندگی خیابان را به نوعی «رقص گروهی» تشبیه کرده است. به زعم برمن شهر محمل تجربههاست؛ تجربههای زنده. در اندیشه او خیابان در مقابل تجربههای موزهای قرار میگیرد. خیابان یعنی جستوجو برای زیبایی در جایی که گمان نمیرود زیبایی در آنجا یافت شود. این دستور از روزگار مارکس و انگلس، دیکنز و داستایوسکی از احکام پایان مدرنیسم بوده است. موزهها اما با بزرگ شدن دنیای کودکان پس از نخستین بازدیدهایشان در سنین پایین همانند قهرمان شکستخورده داستانها، خلع سلاح میشوند و اگر چندین دهه بعد بار دیگر تجربه بازدید نصیب آن کودک که یحتمل به میانسالی رسیده حاصل شود، مشاهدات تنها به برآمدن آهی نوستالژیک منجر خواهد شد. عصر طلایی موزهها سر رسیده است. موزه خوابی زمستانی و شاید فرصتی خوب برای گذراندن مرخصی ساعتی سربازان در روزهای سرد آن شده است و دیگر هیچ.
۶
تجربه زیست ونگوگ بهعنوان یک نقاش و همچنین دوستی او با گوگن و تاثیری که این دوستی بر نقاشی او گذاشت، یکی از تجربههای غمگنانه هنری است. گوگن برای ونگوگ معنای جهان و هستی نقاشانه بود، ونگوگ بدن خویش را مثله کرد تا به گوگن تقدیم کند و به او که نمونه غایی نقاشی میدانستش، بپیوندد. گوش خود را برید تا خود را در کلیت نقاشانه و وجود گوگن غرقه کند و نقاشی خود را تطهیر کند. پس از آنکه ونگوگ با چاقو در پی گوگن افتاد و گوگن از پیش او رفت، دو صندلی در دو فرم متفاوت با چیدمانی متمایز تعبیه کرد و به تصویر کشید. یکی از آن خود و دیگری از آن گوگن.
صندلی گوگن با شمع، کتاب و بهصورتی زیبا به تصویر درآمد و صندلی ونگوگ غمزده، دلگیر و ماتمزده از فراغ گوگن در سکوتی جاوید زانو در بغل گرفت. در این دو تصویر ما با «پیپی خاموش در تقابل با شمعی روشن» و «کیسه توتون در تقابل با دو رمان که با کاغذی روشن و سرزنده پوشانده شدهاند» مواجه میشویم. در این دو اثر سبک ونگوگ، اتودها، غمها و دردهای او، فراق و وصل او با گوگن آشکار است. موزه با این دو اثر چه میکند؛ یکی را به موزهای در پاریس و دیگری را به نیویورک میبرند. نیرویی پنهان تنها دوست دارد انبار اشرفیاش را سال به سال فربهتر کند و با تنظیم مانیفستش بر محور شفقت به خلق، رذایل کاسبکارانه و حسِ تملک و جلوهفروشی با آن را ارضا کند.
۷
ناظران معصوم و گاهی بیشناسنامه و سرراهی تاریخ نیز در دوئل نابرابر آنتاگونیست و پروتاگونیست پیرامون موزه قربانیان ابدی هستند. خندهای از سر تمسخر، خمیازهای از فرط عدم جذابیت، عکسی تبخترآمیز به رسم یادگاری با آنها و دستهای نوازشگر هرازچندگاهِ کارشناسان باستانشناسی موزه تنها قرین و همدمهای آنان هستند. منجمدشدگان موزهها همچون «اختاپوسها» و «خرچنگها» اسرارآمیزند. هیچ نشانهای از تجربههای زیست اولیه در آن آثار نیست. آنها صرفا ابژههای نگاه ما هستند و خود نمیتوانند نگاه کنند، چراکه دیدن و حرکت با هم روی میدهند و در هم تنیده شدهاند. حال آنکه آنها در جای خود خشک ایستاده و در قالب مقررات و ضوابط گاهی جابهجا میشوند. موزه آثارش را که در هیجان و تب و تاب یک زندگی آفریده شدهاند، به عجایبی از جهانی دیگر تبدیل میکند، و نفس زنده آنها را در فضای پر از رخوت و تحت شیشههای محافظتی میگیرد. ستاره اقبال موزهها چه از نوع مادام توسویی و آرمیتاژیاش و چه از کلبههای محقر جهان سومیاش در دو دهه اخیر افول کرده. آنها هستند که باشند و ما نیز میرویم که رفته باشیم و بلکم بر سیاهه سلفیهای پرزرقوبرقمان افزوده شود. وقت آن فرا رسیده است که در قرن بیستویکم یک بار دیگر از خود بپرسیم موزهها چه میدهند؟ چه میگیرند؟ ما را به کجا میبرند؟ آیا موزه میراثدار اصیلها در مقابل نااصیلها است، یا آنکه فقط هوشیاری دزدان را به ما میدهد؟
شماره ۷۰۶