نگاهی به تاریخ پر از درد افغانستان به بهانه بمبگذاریهای اخیر
نسیم بنایی
«گروه طالبان حمله کابل را برعهده نگرفت و آن را محکوم کرد.» اگر کسی با نام طالبان آشنا باشد، در مواجهه نخست با این خبر، تردید میکند و با خندهای تلخ منتظر تکذیب آن میماند. اما این خبر تکذیب نشد؛ واقعیت داشت. واقعیتی تلخ از دل پرخون خاورمیانه؛ از سرزمینی به نام کابل که در آن یک گروه تروریستی، گروه تروریستی دیگر را محکوم میکند. سرزمینی که در آن طالبان از داعش اعلام برائت میکند. سرزمینی که ضجههایش برای بیش از ۱۰۰ شهید بیگناه در فاصله سه روز، لابهلای اشکهای باخت بوفن و بمبگذاری لاندن بریج گم میشود. سرزمینی که مردمش نهتنها طعمه طالبان و داعش میشوند، بلکه حتی وقتی گلایه به دولت میبرند، گلوله محافظان دولتی در قلبشان فرو میرود. سرزمینی که مردم در آن جرئت نمیکنند جنازههای خود را دفن کنند، مبادا در طول تشییعجنازه، جنازههای دیگری روی دستشان بیفتد. تلخی آنقدر بر این سرزمین حاکم شده که مردم بهناچار با وطن خودشان غریبه شدهاند. آنها دست از وطن خود میکشند، و تکرار مکرر حزنآلود بیتی از حافظ میشوند: «ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش / بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش» قصه پردرد افغانستان، حکایت امروز و دیروز نیست، حکایت یک نسل و دو نسل نیست، رنجی است به بلندای تاریخ کشوری پنجهزار ساله که زندگیاش در دستهای خونین جنگ پرپر شده، اما هنوز امید دارد. جایی میان خوف و رجا، که در آن هزار کاکلی هنوز امیدوارانه برای صلح میخوانند.
با وطن خویش غریب…
چشمهای بادامی، موهای لَخت، صورت پهن، بینی کوفتهای و لبهای درشتش خیلی زود هویتش را برملا میکند. دهان که به سخن باز میکند، با احتیاط واژهها را تلفظ میکند، اما هر بار با دختر کوچکش حرف میزند، واژههایی از دستش درمیرود و بار دیگر هویتش را فریاد میزند. افغان است، همسرش هم افغان است. مادرش سالها در افغانستان زندگی کرده و دستآخر عاصی از جنگ و خونریزی از مرز خراسان، سر از اسلامشهر تهران درآورده است. لیلا در خاک ایران به دنیا آمده، شناسنامه ندارد، اما حق زندگی که دارد. همین حق باعث شده که با جانمحمد ازدواج کند و صاحب دختری شود. دخترش هم شناسنامه ندارد، تاریخ تولدش را روی کاغذی نوشتهاند و لای قرآن نگه داشتهاند تا یادشان نرود دخترشان در یکی از روزهای بهاری قدم به دنیا گذاشته است. لیلا تنها دختر این خانواده نیست، او خواهرها و برادرهایی دارد که هر کدام در گوشهای از دنیا زندگی میکنند. یکی از خواهرهایش سه سال پیش از راه دریا به یونان رفته و حالا در آلمان زندگی میکند. لیلا میگوید: «بعضی وقتها با «ایمو» با هم صحبت میکنیم. خواهرم میگه آلمانیها خیلی خوبن! همش میگه بیا، اما میترسم.» سواد چندانی ندارد، اما خوب میداند که چنین سفری چه خطراتی به همراه دارد. ترجیح میدهد همینجا آرام و بیصدا به زندگیاش بدون شناسنامه، بدون هویت و بدون آیندهای روشن ادامه بدهد. تمام دغدغه و نگرانیاش آینده دختر دوسالهاش است. میگوید: «دختر خواهرم اسلامشهر مدرسه میره، مدرسهش خوب نیست. چیزهای بدی یاد گرفته. نگرانم؛ با خودم میگم محدثه کجا بره مدرسه، پولش از کجا بیاریم؟» دلداری دادن به لیلا سخت است، نگرانیهایش کاملا درست و منطقی به نظر میآید. دختربچهای بدون شناسنامه دور از وطن خودش، چه آیندهای میتواند داشته باشد؟ بعید است آیندهای روشنتر از مادرش در انتظارش باشد. اما نگرانی تنها بخشی از وجود لیلاست؛ سردرگمی بخش اصلی وجود او را شکل داده است. لیلای ۲۶ ساله، با وجود هیاهوی انتخاباتی که چند وقت پیش ایران با آن درگیر بود، نمیداند نام رئیسجمهوری کشوری که در آن زندگی میکند، چیست. از کشور خودش هم چیزی نمیداند. او آنقدر با کشور خودش غریبه است که در پاسخ به پرسشها در مورد افغانستان، تنها میگوید: «اونجا ویرانه است؛ همش جنگه!» و البته درست هم میگوید، افغانستان همهاش جنگ است.
قصه غصه
«بیا که بریم به مزار ملاممدجان/ سَیل گل لالهزار وا وا دلبرجان» این را عایشه برای ملامحمدجان خوانده است، دختری که داستان پرسوز عاشقانهاش با تاریخ هرات گره خورده. اما افغانستان در پنجهزار سالی که به خود دیده، آنقدر قصه و حکایت از جنگ دارد که حکایت عاشقانه عایشه در آن گُم میشود. بسیاری از کودکان افغان در جنگ متولد میشوند، در جنگ زندگی میکنند و در جنگ میمیرند. آن قدیمیترها با صدای شمشیر مأنوس بودند و این جدیدترها با صدای بمب و گلوله خو کردهاند. اما حتی اگر به این صداها عادت کنند، ذات انسانیشان با جنگ اُخت نمیشود. نمونهاش کودکی که چند وقت پیش عکسش در شبکههای اجتماعی دستبهدست میشد، دختربچهای بود که با دستانش روی چشمان عروسکش را پوشانده تا روح عروسک، با زشتیها و پلشتیها جریحهدار نشود. حتی آن زمان که عکاس تایم نبود تا این صحنهها را با دوربین خود ثبت کند، باز هم کودکان بیشماری بودهاند که زشتی جنگ را درک کردهاند و کاری از دستشان برنیامده جز اینکه مبارزه کنند تا روزی سرزمینشان به صلح دست پیدا کند. زمانی که پشتونها در کنار هزارهایها و بقیه اقوام داخل افغانستان با بریتانیاییها میجنگیدند تا به استقلال دست پیدا کنند، لابد با خود تصور میکردند این مبارزه، راهی به خوشبختی است. اما جنگها یکی بعد از دیگری بر خوشبختی آنها سایه میانداخت. آنها سه جنگ بزرگ تنها با انگلیسها داشتند و تازه انگلیسها که رفتند، نوبت جنگ شوروی با افغانستان رسید که به قدر یک عمر، این کشور را از پای درآورد. دوباره تا آمدند جان بگیرند، سروکله گروهی به نام «طالبان» پیدا شد.
اگر دردم یکی بودی، چه بودی!
نام دیگر «طالبان» را شاید بتوان «مصیبت» برای افغانها گذاشت. آتشی که ملاعمر به جان این مردم انداخت و هنوز هم شعلهور است. طالبان (به معنای تحتالفظی دانشآموزان که در این مورد طلبهها معنی میداد) فصل جدیدی از آشوب و خشونت را در افغانستان رقم زد. این گروه بنیادگرا که اغلب نیروهای خود را از پشتونها که سنی هستند، تامین میکند، بیشتر از سمت پاکستان تغذیه و تقویت میشود و علیه شیعهها که اغلب هزارهای هستند، اقدام میکنند. درواقع به لطف پاکستان، طالبان هیچگاه ریشهکن نخواهد شد. اما قصه طالبان از وقتی پیچیدهتر شد که پای آمریکا هم به افغانستان باز شد. درواقع از سال ۱۹۹۴ میلادی که طالبان در افغانستان متولد شده بود، جریان هنوز تا این اندازه پیچیده نبود. اما در روز ۱۱سپتامبر ۲۰۰۱ حملهای تروریستی در آمریکا صورت گرفت که متهم ردیفاول آن اسامه بنلادن بود و سازمانش که با نام القاعده شهرت دارد. اما بنلادن و القاعده چه ربطی به طالبان در افغانستان داشت که دولت بوش سر از این کشور درآورد؟ گفته میشود بنلادن و گروه بنیادگرایش ارتباط عمیقی با طالبان داشتهاند و حتی مقر خود را در افغانستان تشکیل داده بودند. به این ترتیب، به دنبال این ماجرا دولت آمریکا از طالبان درخواست کرد بنلادن را به آنها تحویل بدهد و دیگر کمپهای آموزشی برای القاعده نگذارد. اما ملاعمر نمیتوانست کسی را که سالها به لحاظ مالی تامینش کرده بود، به آمریکاییها تحویل بدهد. اینجا بود که بوش «جنگ با تروریسم» را به راه انداخت و نیروهای آمریکایی را روانه خاک افغانستان کرد. وقتی اوباما روی کار آمد، از آنجا که میدانست این جنگ چیزی جز هزینههای گزاف به همراه ندارد، تصمیم گرفت به مرور به آن خاتمه بدهد. او که میدانست شاهکلید ماجرا برای ریشهکنی طالبان در دستان پاکستان است، بارها تلاش کرد این کشور را پای میز مذاکره برای صلح بکشاند. آمریکاییها تا زمانیکه اوباما بود، سعی میکردند حتی با رشوه، با پاکستانیها مذاکره کنند. اما عمر دولت او کفاف نداد و دونالد ترامپ به کاخ سفید رسید. حالا او سیاستها را بهکلی تغییر داده؛ بر اساس جدیدترین گزارش اکونومیست، ترامپ نیروهای تازهنفسی را برای ارتش آمریکا در افغانستان فرستاده و بعید است با پاکستان هم پای میز مذاکره بنشیند. اما حالا دردی تازه و درمانناپذیر به دردهای افغانستان اضافه شده است؛ «داعش».
و سحر نزدیک است؟!
«بلقیس! رفته بودی انار بگیری / تکههایت برگشت» این شعر از نزار قبانی با تصویر زنانی که در جریان بمبگذاریهای اخیر کابل سرتاپا خون بودند، این روزها زیاد دستبهدست شد؛ اما محمود درویش شاید حال این روزها را از همه گویاتر گفته باشد: «شعرهامان بیطعم و بیرنگ و بیصدایند… در پیشگاه خون… جوهر حیا میکند و منصرف میشود…» حق با درویش است، حتی همین سه روزی که مردم افغانستان در کابل تجربه کردند، برای اینکه یک عمر به حال این ملت گریست، کافی است. قصه از چند روز پیش شروع شد، روزی که کابل در خون مردم بیگناه خود غرق شد. طالبان با همه سنگدلیاش، مسئولیت بمبگذاری را نپذیرفت و آن را «محکوم کرد»، اما داعش طبق معمول مسئولیت بمبگذاری را بهعهده گرفت. بیش از ۱۰۰ نفر در یک روز کشته شدند، تصاویر آنقدر دردناک بود که اینبار شبکههای اجتماعی سکوت نکردند و به آن واکنشهایی هرچند کم، نشان دادند. فردای آن روز، مردم در کابل به خیابانها ریختند. فریاد میزدند: «دولت را پایین میکشیم، خونمان فدای شهدا!» آنها که از ضعف دولت در برقراری امنیت به ستوه آمده بودند، به سمت دفتر ریاستجمهوری حرکت کردند. یکی از میان مردم در مصاحبه با یکی از خبرگزاریهای خارجی میگفت: «نمیتوانیم که هر روز از خانه درآییم و امید بازگشت به خانه را نداشته باشیم. هر روز انفجار و انتحار!» اینبار مردم بیگناه، هدف گلولههای محافظان دولتی شدند. سه نفر در این درگیری کشته شدند. فردای آن روز، مردم به تشییعجنازه آن سه نفر رفته بودند که دوباره سه بمب در میان آنها منفجر شد و جان ۱۸ نفر دیگر را هم گرفت. قصه این سه روز کابل، تلخ و پر از درد است، مانند قصه تاریخ آن؛ اما سوسویی از امید هنوز به چشم میخورد. مردم به خیابانها میآیند و ضعف دولت را محکوم میکنند. مردم دنیا بالاخره هرچند کم، به فجایع در این کشور واکنش نشان میدهند. شاید اینبار، این مردم دردکشیده بتوانند سرنوشت خود را عوض کنند؛ شاید آفتاب بالاخره در این سرزمین طلوع کند.
امید رهایی نیست، هست!
به کلاف سردرگمی میماند که همه به دنبال آن هستند؛ داعش، طالبان، دولت افغانستان، آمریکا، پاکستان و دستآخر هم مردم بیگناه. آموزشهای بنیادگرایانه طالبان کم بود که موشکهای آمریکایی هم به آن اضافه شد، موشکها کم بود که خصومت پاکستانی هم به آن اضافه شد، خصومتها کم بود که عملیات انتحاری داعش هم به آن اضافه شد و حالا داعش کم بود که گلولههای محافظان دولتی هم به درد مردم اضافه شده و آنها را به آخر خط رسانده است. اما آخر خط افغانستان کجاست؟ آیا هنوز امیدی برای نجات و رهایی این کشور وجود دارد؟ از آن زمان که این کشور با انگلیسها درگیر شد تا به استقلال دست پیدا کند تا زمانی که با شوروی دستبهگریبان شد و حتی آن زمان که درگیر جنگهای داخلی شد، در تمام مدت این سوال بارها و بارها در ذهن مردم این سرزمین تکرار شده؛ آیا میتوانند امیدوار باشند؟ برخی امیدوارانه تحمل کردهاند، برخی هم تسلیم شدهاند و کشورشان را ترک کردهاند تا حداقل جان سالم از مهلکه به در ببرند و فرزندانشان شاهد چیزی به غیر از جنگهای مداوم باشند. واضح است که وضعیت افغانستان نه فقط مردم این کشور، بلکه مردم دنیا را هم خسته کرده است. کسانی که به افغانستان سفر کردهاند، از شجاعت، شهامت و قدرت مردم این کشور میگویند. شاید وظیفه همسایهها و دیگر مردم جهان است که به آن دسته از مردم افغانستان که هنوز کشور خود را ترک نکردهاند، امیدواری بدهند. شاید اگر این مردم جسارت کافی را پیدا کنند، بتوانند به همه دنیا ثابت کنند که سرنوشتشان این نیست. شاید هنوز هم امید رهایی باشد.