دستور ساخت فیلمفارسی
شکیب شیخی
فیلمفارسی دو بُعد دارد: تاریخچه و ساختار. عجالتا در این نمودار از تاریخچه آن چشمپوشی کنیم و تنها به ساختارش بپردازیم. فیلمفارسی یک «آش» است، که ساختار و دستور ساختش یکی شده و تولید و مصرفش مشابه است با همان آش. پس اولین مرحله برای رسیدن به این ساختار، حذف کلمه «ساختار» و جانشین کردن آن با «دستور ساخت» است. اجازه بدهید تقلب کنم و یک مرحله دومی را هم از دل تمامی این فیلم استخراج کنم: اغراق! شاید جلوتر نتوانم آنقدر که شایسته فیلمفارسی است، این اغراق را شرح بدهم، پس از همین الان بدانید و آگاه باشید که اغراق مورد نیاز، بسیار فراتر از زبان قاصر بنده حقیر است.
یکم: یک مرد جوان خوشتیپ لازم داریم. بامرام و جنوب شهری! ستاره سینما هم باید باشد. جواناولِ این فیلم حتما سر و زلف قشنگی باید داشته باشد و بزن بهادر هم باشد. باید برایتان این سوال را پیش بیاورد که «کی وقت کرده وسط دعوا زلفش را تاب دهد؟» این مرد جوان یک مادر پیر دارد که او را «ننه!» صدا میکند و ترجیحا پدرش یا واقعا از دنیا رفته یا بنا بر دروغ مصلحتی مادر ناپدید شده. تنها کافی است روابط گرم او با در و همسایه و بقال، به انضمام یک رفیق قدکوتاهتر بانمک و پایهکار را به او بچسبانید تا جنسمان جور شود. اینکه مرام و معرفتش را چطور به تماشاچی نشان میدهد، بسته به سلیقه و «هنر» شماست. پیشنهاد من کمک به انسانهایی است که به لحاظ جسمی کمتوان یا ناتواناند. تمام اینها را که گفتم، به هیچ نمیارزد اگر این نکته آخر را رعایت نکنید: خوشتیپپسرِ قصه ما باید در کسری از ثانیه از یک آدم «چشمپاک» به یک «هیزِ جلف» درجه یک چرخش کند. به من اعتماد کنید. این نکته آخری بعدا به کارمان میآید!
دوم: به موازات آن گلپسر، یک دختر خانم هم میخواهیم. این دختر در نسخههای «مدرنتر» میتواند جنوب شهری باشد، اما اگر به «فیلمفارسی کلاسیک» علاقه دارید، باید آنقدر به بالاشهر تهران بغلتانیدش تا سر از کوههای مازندران درآورد. در اینجا با دوشاخه اصلی در فیلمفارسی روبهرو میشویم. گرچه پسر قصه حتما باید جنوبشهری باشد، دختر میتواند هر دو حالت را برگزیند. اینکه دختر جنوبشهری باشد یا شمالشهری تفاوتی آشکار در آینده «معلوم» این فیلم ایجاد میکند. دختر جنوبشهری چادر به سر در حال خرید نان سنگک است. دختر شمالشهری با تیپِ شمالشهریاش اصلا در چند لحظه اول قرار نیست پسر قصه را تحویل بگیرد. دخترها ویژگی دیگری لازم ندارند، صرفا خانوادهشان یا فقیر است و رو به نابودی، یا ثروتمند است و رو به نابودی. البته اینکه وضعیت خانوادگی «ناموس مردم» در این مرحله از فیلم چیست، به من و شما ربطی ندارد. تنها تذکر دادم تا خودتان هم چیزکی در ذهنتان آماده باشد و در مراحل بعدی که «محرم» شدیم، مثل تماشاچی بهتزده نشوید.
سوم: پسر قصه ما در این بخش باید توانایی «نازل شدن از آسمان» را داشته باشد. این توانایی خیلی هم پیچیده نیست. وقتی سر پلان میگویید «حرکت!» با دست به بازیگر مرد اشارهای بکنید که او هم برود جلوی دوربین. بعدا در تدوین منطقی جلوهاش میدهیم. دختر اگر شمالشهری باشد، روزی که مشکلی برایش پیش آمده و ترجیحا کسی مزاحمش شده، سرش را برمیگرداند و پسری که «از آسمان نازل شده» را میبیند و پسر نجاتش میدهد. حال اگر دختر جنوبشهری داشته باشیم، قضیه با اینکه بهکل متفاوت است، اما بههرحال کسی را همراه نوچههایش بفرستید که مزاحمش شود و مرد جوان نجاتش دهد و یک تنه چند نفر را بزند. در انتهای این بخش روی چشمهای پسر و دختر یک «زومِ معروف» کنید تا مخاطب مطمئن شود این دو از هم خوششان آمده و نانمان آجر نشود. از آنجا که «جذابیت در نهفتگی» است، یادتان نرود که دختر قصه –مخصوصا در نسخه جنوبشهری- به این زودیها نباید «وا بدهد» تا داستان «ناز و نیاز» اندکی معنا پیدا کند.
چهارم: برخوردهای دیگری باید بین این دو شخصیت طراحی کنید. این برخوردها محل مناسبی برای انواع «جلفبازی»، «هیزبازی» و درنهایت «ضایعبازی» پسر است. لطفا داستان را جدی بگیرید! فیلمفارسی یک «اودیسه» است. نمکپرانی بیوقفه، تکیهکلامهای ضدزن مانند «ضعیفه» و آوازخوانی مهمترین اقلامی هستند که باید در این مرحله از سفر همراهتان باشد. در مورد آواز خواندن اصلا آهنگهای کوچهبازاری پاسخگوی نیاز ما و شما و مخاطب نیست. بهترین گزینه موسیقی بزمی با چهچهه در باب «عشق» و «دوستی» است، همراه با پیادهروی شبانه در یک کوچه خلوت، یا «بپر بپر» در کوچه و خیابان به سبک «فیلمهندی». یادتان نرود که انطباق صدای خواننده و تصویر بازیگر نباید بهطور کامل رعایت شود. اگر صداگذاری در این بخش بهدرستی انجام شود، به تصویری شیک میرسیم که برای فیلمفارسی حکم سم را دارد. البته اگر تعدد لوکیشن خارجی برایتان مهم است، پیشنهاد میکنم مرد جوان با رفیق جانش یک سر به بالاشهر بزند تا از زر و زیورِ زندگیِ «از ما بهترون» موهایش فِر بخورد و با رفیقش این دیالوگ را داشته باشد که «اینا کجان ما کجا؟»
پنجم: حالا که جای پایمان سفت شد و در کنار هم ماندن این دو پرنده عاشق ممکن به نظر رسید، وقت یک بحران است. برای دو الگوی جنوبشهری و شمالشهری گزینههای مختلفی وجود دارد. جنوبشهری که پول ندارد، میبایست برای تامین پول –که لابد برای برادر بیمارش میخواهد- تن به کاری بدهد که ناخوشایند است. اگر میخواهید فیلمتان مشکل مجوز پیدا نکند، ازدواج با یک مرد پولدارِ پیر، یا با یکی از طلبکاران پدر –که خودش هم میتواند گزینه جذابی بهعنوان مشکل اصلی باشد- را بهعنوان آن «کار ناخوشایند» طراحی کنید. دختر پولدار چون پول دارد، آپشنهای بیشتری به ما ارائه میدهد: یا زورش کردند که از ایران برود آمریکا، یا مجبور است ازدواجی در شأن خود و خانوادهاش بکند تا پایههای اقتصادی تقویت شوند، یا گزینه سوم. گزینه سوم چیست؟ پدر واقعی دختر پولدار بنا بر دلایلی غایب است و مادرش با مردی دیگر ازدواج کرده. این آقایی که همسر مادر است، خیلی آدم سالم و پاکی نیست، و مادر دختر هم حرف در کلهاش فرو نمیرود. فکر میکنم فرمان دستتان آمد.
ششم: از این نقطه به بعد «کرشمه» و «جلفبازیِ» عناصر به ترتیب مونث و مذکر فیلم جایشان را به «گریه» و «خشم» میدهند. صدای آواز هنوز هم شنیده میشود، اما سوزناک و غمناک و نمناک است. هر مشکلی که برای دختر پیش آمده، نیازمند پاسخگویی مناسب و سریع از سمت پسر است. پاسخها را حتما با خودتان مرور کنید تا سر جلسه فیلمبرداری استرس نگیرید: اگر پول لازم است، باید کتککاری کرد و پول درآورد. اگر «سفر خارجه تشریف میبرن»، باید کتککاری کرد و آدم دزدید و قطعا کتکی هم خورد. اگر ازدواج همشان مسئله است که باید «کتککاری» کرد و دخترک هم قدمی پیش بگذارد و خودکشی کند؛ اگر هم بحث آن مردک مریضِ عوضی است که قطعا باید آنقدر او را زد تا جانش منافذ خروجی بدنش را پیدا کنند. گفتم خودکشی؟ نترسید! دختر نمیمیرد! «رومئو و ژولیت» که نیست. نجاتش دهید بنا بر سلیقه خودتان. فقط به شما بگویم که اگر این دختر تلف شود، جواب تهیهکننده و تماشاچی خشمگین را باید خودتان بدهید.
هفتم: خسته نباشید! پایان نزدیک است! آنقدر بالا و پایین رفتیم که این دو جوان به هم برسند. اصلا نگران نباشید. به یاری کارگردان و نویسنده به هم میرسند. بههرحال «عشق تمامی موانع را کنار میزند» لابد. تنها باید یک نکته را رعایت کنید، وگرنه نه من، نه شما. اگر دخترمان پولدار است، حتما باید او بیاید پایینشهر. اصلا فکر نکنید که پسر فقیر بالاشهر میرود. دختر باید بیاید در همین خانهکلنگی و از مادرِ پسر محبت واقعی ببیند و قناعت بیاموزد. اگر دستِ مادر خودش را هم گرفت و آورد تا بیاید و زندگی اینها را ببیند و کمتر نق بزند، که چه بهتر و آموزندهتر. درنهایت این فیلم باید جدای از «جادوی عشق» حتما این دو نکته را خوب از آب دربیاورد: محبت نهفته در جنوب شهر است و قناعت لازمه زندگی. همین! راستی به آن دختره بیادب تذکر بدهید که حواسش پرت نشود و پایش را جلوی مادر پسر دراز نکند. قدیمها اینطوری نبود و مردم بزرگتر و کوچکتر سرشان میشد.
حتی هشتم: ای وای یادم رفت! شرمنده شدم! یادتان باشد در همان ابتدا گوشیموشیهای این بچهها را بگیرید. اینها اگر به تلگرام و اینستاگرام و دایرکت و اینها دسترسی داشته باشند، دیگر نه از خانوادههایشان کاری برمیآید، نه از من و نه از شما و نه از مسئولان. فیلمفارسی «موبایلمحور» نباشد بهتر است. در ضمن هرچه فیلم گرفتید را بفرستید تا نسخه سیاهسفید از آن تهیه شود. نسخههای رنگی این چند سال اخیر چنگی به دل نمیزنند و بازاریابی ما نشان داده که هرچه تنوع رنگ کمتر باشد، مخاطب حواسش کمتر پرت شده و بیشتر در «عشق» غرقه میشود.