مصاحبه با احترام برومند
سهیلا عابدینی
داستان این گفتوگو از آنجا شکل گرفت که برای صفحه خاطرات «مدرسه پیرمردها»، بعد از دو سال اصرار ما و انکار آقای عموزادهخلیلی، بالاخره ایشان قلم را به سمت خاطرات مدرسهاش نشانه گرفت و در آخر هم طبق رسم مهم و مندرآوردی صفحه مذکور، سه تا مهمان هم به پشت نیمکتهای مدرسه دعوت کرد که بیایند و از خاطرات دوران مدرسهشان بگویند. یکی از این هنرمندان محترم، احترام برومند شد. همان که کمتر کسی پیدا میشود که کم دوستش داشته باشد. حالا به خاطر مهربانی و لبخند همیشگی روی صورتش است، یا فروتنی و احترامآمیز بودنش، نمیدانم. من خودم معتقدم او از آنهایی است که حافظهاش برای همه چیز خوب کار میکند؛ برای مهربانی کردن، برای خوب بودن، برای حمایت از جوانهایی که خودش معتقد است آدم باید از دوره جوانی خیلی لذت ببرد و استفاده کند. خاطرات دوران مدرسه را مرور کردیم و گپی زدیم با خانم برومند که چند وقت پیش هم تولد ۷۴ سالگیشان بود.
از خاطرات مدرسه قرار بود برایمان بگویید، از هرچه از آن دورها یادتان میآید!
اولین چیزی که از مدرسه یادم میآید، کلاس اول و دوم و سوم ابتدایی است که خیلی به نظرم متفاوت بود. ما به خاطر ماموریت پدرم در شهرستان خوی بودیم. آن موقع برادر بزرگم بود و من و مرضیه و راضیه. آنجا خیلی مدرسه رفتن برایم سخت بود، چون یکجایی بود که همه ترکی حرف میزدند و زبانشان را نمیدانستم. یک محیط غریبه بود برایم. گرچه آشنا بودم با اینکه تو شهرهای مختلف زندگی کنیم، چون پدرم کارمند دخانیات بود و مرتب ماموریت داشت در شهرهای مختلف. یادم هست که کودکستانم را در رضاییه رفتم. البته کودکستان آن زمان، ۶۷، ۶۸ سال قبل که من تقریبا چهار ساله بودم، یک چیز عمومی نبود که همه مردم بچههایشان را بفرستند. بهندرت بعضیها بچههایشان را کودکستان میگذاشتند. یادم هست که مرضیه تازه به دنیا آمده بود. البته در تهران به دنیا آمده بود، ولی برای ماموریت پدرم رفته بودیم رضاییه. مادرم لابد به خاطر اینکه از دست من راحت شود، مرا گذاشته بود کودکستان.
دختربچه شلوغی بودید؟
خب یک بچه چهار ساله بودم که مرضیه هم تازه به دنیا آمده بود. بچه چهار، پنج ساله شلوغ میکند، سوال و جواب میکند بالاخره. آن کودکستان برایم جالب بود، چون رضاییه یک جای سردی بود و زمستانهای خیلی سردی داشت. اولین روز که رفتم کودکستان، خیلی ترسیدم. همه بچهها با کتهای پوست بره میآمدند مدرسه و من از این کتها میترسیدم. وقتی مادرم متوجه شد میترسم، برایم یکی عین آن خریدند. عکسش را هم هنوز دارم. کودکستان یکذره شوخی بود آن موقع. الان من میبینم که تو مهدکودکها با بچهها با دیسیپلین رفتار میکنند و یک کارهایی یادشان میدهند. ما آن موقع از کودکستان فقط خاطره مثلا بازی و شعرخوانی داریم.
شیوه کار کودکستان دوره خودتان را بهتر میدانید یا الانیها؟
البته الان هم شعر میخوانند و بازی میکنند. از نظر روانشناسها هم کودکستان رفتن قبل از سه سالگی اصلا خوب نیست. بچه از خانواده جدا شود و به یک محیط اجتماعی برود. این را من بعدها راجع به بچههای خودم و نوهام دیدم. درباره لیلی و سینا متوجه شدم که قبل از سه سالگی از محیط خانه بیرون رفتن سخت است. الان شرایط اجتماعی به دلیل شاغل بودن اکثر مادرها فرق کرده. این موضوعی که من میگویم، برای ۷۰ سال پیش است. خب تعداد مادرانی که آن موقع کار میکردند، خیلی کم بود. بنابراین خیلی بهندرت بچه را میگذاشتند کودکستان. بههرحال یادم است از کودکستان رفتن در رضاییه خاطره خیلی محوی در ذهنم است. بعدش آمدیم تهران و راضیه به دنیا آمد و ماموریت بعدی پدرم شهرستان خوی بود که آن را قشنگ یادم است، چون خیلی بهم سخت گذشت آنجا.
چه سختیهایی بوده که بعد از تقریبا شش دهه یادتان مانده!
خب، در مدرسه معلم ترکی حرف میزد و درسها را هم به ترکی میدادند. خیلی برایم سخت بود که اینها را بفهمم. مثلا معلم میخواند آب: سُو، نان: چُورک. بچهها هم فارسی بلد نبودند. بالاخره یکجوری معذب بودم. با یکی میخواستم حرف بزنم، نمیشد. مثل الان هم نبود که این همه مسافرت و رفتوآمد باشد. بچههای آنجا که من باهاشان بودم، اصلا از خوی بیرون نرفته بودند، حتی از دروازه خوی هم آنورتر نرفته بودند. فرهنگ ما در خانه و همه چیزمان با آنها متفاوت بود. یادم میآید که خیلی خیلی برایم آن سه سال سخت بود. بهخصوص که زمستانهای خیلی سختی داشت. صبحها با برادرم که از من شش سال بزرگتر بود، میرفتیم مدرسه که تقریبا یک ربع پیادهروی داشت. البته خاطره خوبی از معلم کلاس اولم دارم. یک دختر جوان خیلی ناز با لهجه شیرین تُرکی بود که خیلی سعی میکرد یک کاری بکند که من آن کلاس و مدرسه را دوست داشته باشم. تا اینکه من رفتم کلاس سوم. دو تا خواهر و برادر هم بهمان اضافه شد و شش تا بچه شدیم و آمدیم تهران.
کلاس سوم که رفتید، زبان ترکی را چقدر یاد گرفته بودید؟
من همچین ترکی حرف میزدم که کسی اصلا نمیتوانست فکر کند که تهرانیام. کاملا به این زبان وارد بودم. آذربایجانیها هم که دیدید خیلی ترکی درستوحسابی و غلیظی صحبت میکنند. پدرم اینقدر یاد نگرفته بود که من و برادرم با این کیفیت بلد بودیم. خواهر و برادرهای دیگرم کوچکتر بودند و مدرسه نمیرفتند. آنها هم خیلی بلد نبودند. اینقدر که ترکی خوب یاد گرفته بودم، دیگر آن شهرستان و آدمهای آنجا و آن محیط برایم آشنا شده بود و دوستشان داشتم و آنها هم ما را دوست داشتند. برادرم مرتضی هم ماشالله شلوغ بود و خیلی شیطنت میکرد. همه هم در آن محیط کوچک دوستش داشتند. خیلی اجتماعی بود و ادب و طنز خودش را داشت. کلا اهل شوخی و خنده و تفریح بود و مرا هم خیلی اذیت میکرد.
چرا خب؟ (با هم میخندیم…)
مرتضی شش سال از من بزرگتر است و من خواهر کوچک بودم. بیشتر کارهایی که برای خنده میخواست بکند، اول با من امتحان میکرد. (میخندد) پروژههای خیلی حسابشده داشت برای اینکه آدم را یکجوری سر کار بگذارد و بخندد.
الان هم رابطهتان اینطوری است، طنز و شیطنت دارند؟
برادرم دیگر تقریبا ۸۰ سالش است. الان هم بله، طنز خودش را دارد. لیلی هم خیلی کارهای طنز اینطوری دارد. بلد است یکجوری برنامه درست کند یا نقشهای بکشد که دیگران را بخنداند. من خودم این کار را نمیتوانم بکنم.
پس زبان ترکی را کامل بلد شدید و تا سوم را در خوی مدرسه رفتید، بقیه سالهای تحصیلی را کجاها بودید!
بعدش دیگر آمدیم تهران. در تهران هم تا کلاس ششم ابتدایی مدرسه ماندانا بودم. دوره دبستان ماندانا دو شیفت میرفتیم مدرسه. شیفت صبح سه ساعت بودیم و بعد میآمدیم خانه، ناهار میخوردیم و شفیت دوم را هم میرفتیم سه ساعت. کلاس سرود داشتیم، کلاس نقاشی، کلاس موسیقی. خیلی خاطرات خوبی دارم. مخصوصا از معلم کلاس ششمم. آن موقع دوره دبستان هر کلاسی فقط یک معلم داشتم. معلم کلاس ششم من خانم عصمت مستشارنیا بود. بعدا که دبیرستان رفتم، ایشان لیسانس گرفته بود و در دبیرستان هم معلم ادبیاتمان بود. الان هم باهاشان دوستم و خیلی دوستشان دارم. در دوره دبیرستان هم کلاس ورزش داشتیم، زنگ سرود، زنگ موسیقی همه کارهایی بود که ما را سر شوق میآورد. درسهایی مثل دیکته و ریاضی صبح بود، بعدازظهرها درسهای سبک بود مثل سرود، ورزش، نقاشی. چیزهایی که آدم راحتتر میتوانست تحمل کند.
دوره ابتدایی بیشتر شیطنت میکردید یا دوره دبیرستان؟
خب خیلی این خاطره دور است. چندان از شیطنتهای دبستان یادم نمیآید، ولی دوره دبیرستانم چرا. کلاس هفتم رفتم مدرسه اسدی. به درس ادبیات و زنگ انشا و دستور زبان فارسی خیلی علاقهمند بودم. معلمهای ادبیاتم را خوب یادم است. خانم باوندی بودند که روحشان شاد. ایشان همسر آقای محمد زُهری، شاعر خوب کشورمان، بودند. با خانم باوندی رابطه خیلی خوبی داشتم و باهاشان درددل میکردم و حتی از احساسات دوره جوانیام برایشان میگفتم و ایشان هم راهنمایی میکرد. حالا نمیدانم الان بچهها این رابطه را با معلمهایشان دارند یا نه. خواهر کوچکم، طاهره، که معلم بود، این رابطه را داشت با شاگردانش. الان دیگر بازنشسته شد.
از آن احساسات دوره جوانی و شیطنتهای دبیرستانی بگویید!
مدرسه ما، دبیرستان اسدی، چهارراه آبسردار بود. روبهرویش هم اداره هنرهای دراماتیک بود که همه بازیگران بزرگ تئاتر مثلا آقای انتظامی، نصیریان، مشایخی، خانم خوروش، خانم تاییدی و… را میدیدیم، وقتی میرفتند اداره و میآمدند. آقای رشیدی هم بودند. البته کمی دیرتر آمدند ایران، سال ۴۲. یکی از بهانههای ما که از مدرسه اجازه بگیریم و بیاییم بیرون، این بود که میرفتیم آنجا و از دفتر آنجا نمایشنامه میگرفتیم. بهشان میگفتیم نمایشنامهای بدهید که به درد اجرا در مدرسه بخورد. واقعا هم کمک میکردند و بهمان نمایشنامه میدادند. ما میآمدیم تمرین میکردیم و تو جشنهایی که داشتیم، این نمایشها را اجرا میکردیم. خیلی شلوغ و شیطان بودم در دوره دبیرستان. بهخصوص آن سه سال اول قبل از تعیین رشته. یکی از این مثلا از زیر درس درروها بودم. درسخوان نبودم خیلی. (میخندد)
به بخشهای جذابتر دانشآموزی رسیدیم! از داستانهای این درس نخواندنها بگویید!
خاطرهای که هنوز دوستم هم یادآوریاش میکند، چون با او این کار را کردم، این بود که یک دفعه سر کلاس، معلممان خانم استوانی یا استواری که خانم خیلی خوشگلی بود با موهای قرمز و همیشه توالت میکرد و بامزه بود، گفت برومند بلند شو بیا انشاتو بخون. منم انشا ننوشته بودم. با خودم گفتم چه کار کنم، نمیتوانستم بگویم ننوشتم. دفتر انشای دوستم را برداشتم و رفتم خواندم. دوستم هم هیچی نگفت. وقتی آمدم سر جایم نشستم، گفت ببین برومند فقط خدا کنه منو صدا نزنه. اگه صدام کنه، میگم تو انشامو بردی خوندی. الحمدلله صداش نکرد. یک معلم عربی هم داشتیم که این خاطره را هم همکلاسیهایم هنوز یادشان هست. معلم عربی ما پالتو و کلاهش را زنگ تفریح میگذاشت سر کلاس و میرفت دفتر. من این پالتو و کلاه را میپوشیدم و عین معلممان حرف میزدم و ادای او را درمیآوردم.
قصه اذیت معلم و شیطنت شاگرد همیشگی است!
اذیت کردن معلمها سادهترین کاری بود که ما میکردیم. البته که از ناظم و مدیرمان مثل چی میترسیدیم. فقط خدا میداند که ما چقدر ازشان میترسیدیم. یادم است یک دفعه تابستان که رفته بودم مدرسه اسمنویسی کنم، ما خودمان میرفتیم اسمممان را توی مدرسه مینوشتیم و آدمهای متکی به خود بودیم. یک ناظمی داشتیم به اسم خانم عندلیبی که وقتی راه میرفت، باور کنید این مدرسه اسدی میلرزید. مدرسه اسدی یک ساختمان قدیمی سر چهارراه آبسردار بود. متاسفانه الان خیلی تغییر کرده. خانه یک آدم معروف از شاهزادههای قاجار بوده که آن موقع شده بود مدرسه. خیلی ساختمان قشنگی بود. آن روز خانم عندلیبی که سرش پایین بود، تا اسمم را گفتم که برای کلاس نهم یا نمیدانم دهم ثبتنام کنم، سرش را بلند کرد و مرا تیز نگاه کرد. من هم یکی دو تا موی ابرویم را برداشته بودم. یکمرتبه چنان دادی زد سر من که برووووومند تو ابروت رو برداشتی… ای داد بیداد… . خانم عندلیبی و خانم نوآموز ناظم و مدیر ما بودند. واقعا ما از اینها میترسیدیم و حساب میبردیم ازشان. یکی دیگر از تفریحهای دخترها تو دوره دبیرستان این بود که وقتی از مدرسه میآیند بیرون، پسرها را ببینید، چون یک عده از پسرها همیشه دم هر مدرسه بودند. دم مدرسه ما اتفاقا آدمهای معروفی هم بودند، چون محلهمان شهباز و عینالدوله و اینها بود. خیلی از هنرمندانی که الان داریم و معروفاند، از بچههای آنجا بودند. یک چیز دیگر که خوب یادم مانده، اینکه در دوره دبیرستان ما با مدارس دیگر هم در ارتباط بودیم؛ چه مدارس پسرانه، چه مدارس دخترانه. مثلا برای نمایشهای آخر سال که میرفتیم در تالار فرهنگ و نمایش میدادیم. یادم هست که یک نمایش ما داشتیم که سوسن و من در نمایش با هم بازی میکردیم که عکسهایش را هم دارم که به من و سوسن تسلیمی دارند جایزه میدهند. در کارهای فوقبرنامه و کارهایی که میخواستیم برای نمایش جشنهای آخر سال و اینها برگزار کنیم، یک مرتبه میدیدی که از پنج تا هفت تا مدرسه یک برنامه درست میکردند در تالار فرهنگ.
با خانم سوسن تسلیمی هممدرسهای بودید؟
من یک سال رفتم مدرسه حجت. وقتی مدرسه حجت باز شد، چون نزدیک خانهمان بود، پدرم اصرار کرد به جای اینکه با اتوبوس فاصله خانه تا مدرسه را بروی که برسی به مدرسه اسدی، همین مدرسه حجت را برو. ما شهباز بودیم، با اتوبوس چند ایستگاه بود تا مدرسه اسدی. مدرسه حجت را هم ماها به شوخی همگی میگفتیم حجت گدا. سوسن تسلیمی و مرضیه و خواهر سوسن و خواهر کوچک من طاهره همه یکی دو سال آنجا بودند. منتها در مدرسه حجت وقتی میخواستی تعیین رشته بکنی، فقط رشته طبیعی و ریاضی داشت و ادبی نداشت. من یک سال، کلاس نهم، را آنجا بودم. از خاطرات جالب مدرسه حجت این است که مطب دکتر ساعدی بغل مدرسه بود و پنجرهاش هم درست تو حیاط مدرسه ما باز میشد. البته ما آن موقع او را درست نمیشناختیم، بعد از ما که مرضیه و سوسن و اینها مدرسه حجت بودند، خاطرات بیشتری دارند از دکتر ساعدی. خاطرات شعرا و نویسندگان بزرگ را هم که میخوانم، میبینم اشارهای به مطب دکتر ساعدی در خیابان دلگشا دارند. بههرحال شعرا و نویسندگان آنجا جمع میشدند و آن هم برایم جالب بود. در مدرسه حجت دختر آقای علیاکبر صنعتی، خانم مریم صنعتی هم با ما بود. الان هم اتفاقا همسایهایم با هم.
خاطرات مدرسه که مرور میشود، از مهربانیِ همیشگی خانم احترام برومند استفاده میکنم و میگویم این گپِ دیر به دست آمده را ادامه بدهیم که چند سوال در ادامه به میان آمد تا به این بهانه بیشتر پای صحبتهای او باشیم.
درباره اسمتان، احترام، بگویید که بسیار محترم بودن و احترامآمیز بودن شما را خوب در خودش دارد!
این واقعا نظر لطف همه کسانی است که این را میگویند. البته یک وظیفه سختی هم به عهده آدم محول میشود که سعی کند به جز این نباشد. انشاءالله که اینطوری باشد. اسمم را از پدرم پرسیدم کی انتخاب کرده، گفت مادربزرگم گذاشته. خب، ما سید بودیم. البته بعضی اقوام کلمه سید یا سادات را به اسمشان اضافه نکردند، ولی پدر من خیلی دوست داشت و طبیعتا اسمهایی انتخاب میکرد که بعدش سادات بهش بیاید. اولش در شناسنامه احترامالسادات بود، بعد که عوض کردند، تخفیف دادند و شد احترامسادات. یک اتفاقی که افتاد، اینکه بعضیها آن وسطها شروع کردند به من گفتند اِتی. حالا دیگر نوه و عروسم و اینها به من میگویند اتی. بعضیها هم میگویند احترام. خوشم میآید و حساس نیستم. بههرحال این اسم من است.
تو صفحه اینستاگرامتان از بچههای جوان همیشه یاد میکنید و نام میبرید و با فروتنی خاصی برخورد میکنید.
احساس میکنم این وظیفه را دارم که حتی اگر کمی خسته شوم، عکسالعمل نشان دهم به کسانی که به نوعی باهاشان معاشرت دارم. درباره خبرنگارها و روزنامهنویسها که برایم واقعا مهم است، چون فکر میکنم تو کشور ما مطبوعات خیلی آسیب خورده. واقعا آسیب خورده. برای همین فکر میکنم وظیفهام است. یکوقتهایی اگر مثلا خبرنگاری بخواهد با من حرف بزند، حتما قبول میکنم.
چند وقت پیش هم خیلیها از خبرنگار و روزنامهنگار و سینمایی و تئاتری پست برای تبریک تولد شما گذاشتند.
خودم هم تعجب میکنم. من نه سلبریتیام، نه پنجمیلیون فالوئر دارم، نه زیاد کار میکنم. حتی از دوستان جوان خبرنگار که خواستند برای تولدم صحبت کنند، گفتم دوست ندارم، حمل بر خودستایی میشود. دو تا از بچههای جوان تئاتر تابلویی برایم تهیه کرده بودند. این وظیفه را حس کردم که خوب است برای قدرشناسی ازشان آن تابلو را بگذارم در اینستاگرام. نمیدانم شاید این حس آشنایی و علاقه از پیشینهای است که از من در ذهنشان هست، یا از مادرشان یا مادربزرگشان شنیدند، یا خودشان در فضای مجازی دیدند و شنیدند. بههرحال برای من جای خوشحالی دارد و از شانسِ خوب من است.
گفتید شانس، چرا ما شانس این را نداشتیم که نوار قصههای بیشتری بشنویم از شما؟ چرا بیشتر کار نکردید؟
اتفاقا یکی دو تا برای کانون کار کردم که منتشر کردند. منتها الان اینقدر حجم کارهایی که تولید و منتشر میشود، زیاد است که همه تو هم گم میشود. از طرف دیگر الان کودکان و نوجوانها سرگرمیهای مختلف دارند که حتما باید خیلی کارت تداوم داشته باشد. من اول انقلاب شروع کردم که با جدیت نوار بدهم بیرون. شروعش هم خیلی خوب بود. نوار «قاصدک» را کار کردم. در نوار قاصدک هم دکتر ساعدی، آقای شاملو، خانم قدیری خیلی برای بچهها با من همکاری کردند. حتی یک نمایش گذاشتیم که رضا بابک، راضیه، بهرام، اینها همه همکاری کردند. محمدرضا اعلامی متنش را نوشته بود، آقای دانش شعرها را گفته بود و درکل خیلی کار خوبی شده بود آن کار. بعدش هم یک کاست درآوردیم «بچهها بهار» و بعدی «بچهها سلام». دیگر یکمرتبه بگیر و ببند شد. گفتند اینها باید زیر نظر ارشاد باشد. من دیگر رها کردم و دنبالش نرفتم. دیگر نمیشد.
نوار قاصدک هنوز هم طرفداران خودش را دارد.
کاست قاصدک را یک کسانی به من میگویند ما داریمش که تعجب میکنم. همین نوار قاصدک را یادم است یکی از دوستان پسرم، فرهاد، از سوییس آمده بود و میخواست این را با خودش ببرد. چون خیلی آدم سوییسی و منضبطی بود، رفته بود وزارت ارشاد که مجوز خروج نوار را بگیرد. آن موقع، حوالی سال ۶۰، نمیگذاشتند نوار کاست ببری. البته اگر در چمدانت بود، کسی متوجه نمیشد. درهرصورت به این مهمان ما گفته بودند نمیتوانی ببری. دیگر حساب امروز را نکرده بودند که این فضای مجازی عین اینکه نان بریزی توی یک استخر پر از ماهی، ماهیها بیایند بالا، فضای مجازی هم همین کار را کرد. هرچه ته بود، آورد بالا. دیگر الان چیزی نیست که از چشم کسی پنهان مانده باشد. همه، همه چیز را میدانند. کارهای ما را میدانند، نوارها را میشناسند، همه چیز را پیدا میکنند.
چند تا فیلم هم دهه ۹۰ بازی کردید. باز هم میخواهید فیلم بازی کنید، یا سختپسندید!
نه، موضوع سختپسندی نیست. پارسال هم یکی دو تا کار داشتم. سریال «خوابزده» کار آقای مقدم بود که یک قسمتش را کار کردم. فیلم «عروسی مردم» آقای توکلی را کار کردم که نیامده هنوز. مجموعه «سلمان فارسی» کار آقای میرباقری یک قسمتش را کار کردم که البته فیلمبرداریاش حالا حالاها کار دارد. در چند ماه گذشته هم یکی دو تا کار پیشنهاد شد، ولی به خاطر محدودیتهای کرونا احتیاط کردم و قبول نکردم.
روزمرهتان چطور میگذرد با این شرایط کرونا.
خانه هم خودش کار دارد دیگر. (میخندد) با کتاب و تلویزیون و فضای مجازی و اینها میگذرانم. بههرحال ۷۴ ساله شدم. بعضی کارها کمی خستهام میکند. بااینحال هر کاری بگویند، انجام میدهم. اینطوری هم نیست که کاری نکنم. مثلا برای فلان برنامه میگویند این متن را بخوان برای ما و بفرست که انجام میدهم. از اینجور کارها هست.
امیدواریتان را در قرنطینه حفظ کردید؟ یا مثل ما امیدوار شدید و ناامید شدید و…
اینکه آدم خسته میشود و این چیزهایش بماند، مرا عملکرد مسئولان کلافه کرده. بههرحال اتفاقی است که افتاده. بالاخره هم باید یکجوری جمعوجور شود. واکسن تولید شود و راهکاری ارائه شود. ما هم به سهم خودمان همراهی و همدلی در این یک سالونیم داشتهایم؛ ویدیو ضبط کردیم، از کادر درمان تشکر کردیم، به مردم توصیه کردیم سفر نروند، ماسک بزنند،… اما وقتهایی که ناامید میشوم، آنجایی است که میبینم بین خود مسئولان تشتت آرا هست. ضمن اینکه همهشان هم دلشان برای ما شور میزند، ضمن اینکه فرض را بر این میگذاریم که دلسوز همه ما هستند، ولی وقتی تشتت آرا باشد، خب، آدم ناامید میشود.
آرزوی تولد امسالتان را اگر میشود، بلند برایمان بگویید که دلمان خوش شود.
آرزوی تولدم نیست، آرزوی همیشگیام است؛ اینکه از صمیم قلبم میخواهم که واقعا آرامش باشد برای مردم دنیا، مخصوصا برای مردم کشور خودمان. ما لیاقتش را داریم که آرامش داشته باشیم. از کرونا بدتر به نظر من، کرونا را که همه مردم دنیا درگیرش هستند، عدم امنیت اقتصادی است که ما در کشورمان درگیرش هستیم. این روحیه مردم و بهخصوص جوانها را به هم میریزد. این عدم امنیت اقتصادی بدترین چیز است که مردم را کلافه و ناامید میکند. از کرونا بدتر است، چون معلوم نیست تا کی قرار است اینطور باشد و هیچ دارویی هم برایش نیست.