پوسترهایی که چلچراغیها به دیوار میزدند
فرید دانشفر
آنوقتها هنوز دکههای روزنامهفروشی کنار بساط سیگار و روزنامه، یک بخش جذاب و تماشایی هم داشتند که نوجوانها و جوانها را به سمت خودشان میکشاندند. وقتی که خبری از اینترنت، دستکم به شکل امروزی نبود، تصاویر بزرگ هنرپیشهها، فوتبالیستها، رزمیکارها و گاهی هم چهرههای سیاسی بدجور خودنمایی میکردند. عکسها آنقدر جذاب بودند که حتی اگر علاقهای به ورزش و سینما نداشتی، دلت میخواست بنشینی و نگاهشان کنی؛ خیره میشدی به رد چهار خط قرمز روی سینه صاف و محکم بروسلی، لبخند دلنشین پله، چهره جدی و مصمم چهگوارا و شاید هم دل میباختی به نگاه یکی از ستارههای هالیوودی یا شاید هم بالیوودی. نمیدانم چند نفر هستند که هنوز روی دیوارشان این قابها حاضرند، ولی شک ندارم که چند نسل، سالها با نگاه به پوسترهای اتاقشان از خواب بیدار شدند. راستی فکر میکنید چلچراغیها سلیقهشان چطور بوده؟! نیاز به حدس زدن نیست، خودشان خیلی راحت اعتراف کردهاند!
تصاویر نگهبان شهر
فرید خلیلی
آخرین باری که پوستر یک شخص را به دیوار اتاقم زده بودم، به سالهای اوج فوتبال زیدان برمیگردد. تاثری از خونسردی عمیق در حرکات ساقها و جذبه فیگوراتیو یکی از معدود بازیکنان تخطیگرِ پستِ ده. شخصا یک جور نظام سلسله مراتبی به معنای دقیق کلمه بین بازیکنی که میتوانست پوستر شود، بازیکنی که عکسش از روزنامه قیچی میشد و بازیکنی را که عکس برگردون یا عکس کارتیاش خریداری میشد، رعایت میکردم. زیدان تنها بازیکنی بود که پوسترش کردم؛ رابرت پیرس، امانوئل پتی، بارتز و… بازیکنانی بودند که عکس بریدهشدهشان از روزنامه را لای دفترها نگه میداشتم. و داوُر شوکر، تونی آدامز و دیگرانی که تنها در حدود بازیکنانی قابل احتراماند، به صورت کارت نگهداری میشدند.
به نظر میرسد ویژگی اساسی پوستر، برخلاف باور رایج چیزی از این جنس است: «تو پیش از آنکه پوستر را ببینی، توسط آن دیده میشوی.» توسط چشمان خیره یک جور الگوی ساختگی؛ الگویی که با وجود تمام تحولات و مرارتها هنوز همان ویژگی را دارد که پیش از این داشت. پوستر واقعی نیست؛ صلب است و فرسوده نمیشود. پس فانی نیست، بلکه تصویر است و باقی میماند. به همین دلیل میتواند همزمان همه جا حاضر باشد و با وجود زندگی بخشیدن به شناسندهاش زنده نباشد. شاید یکی از تلخترین لحظهها برای یک پوستر جمعکن، پاره کردن پوستر است. با کنار رفتن هر پوستر یک رویای شخصی فرو میریزد. مانند ستونی که تخریب میشود و فرد را به حضور تحت خود بنا مشکوک میکند. عکسی که سلسله مراتب را طی میکند و پوستر میشود، با وجود همه صداقتها و حقانیتها، باید شناخته شود تا بتواند همه جا حاضر باشد؛ گیریم با فرصتطلبی یا با مناعت طبع. فکر میکنم عمیقترین کارکرد پوستر را بشود در این قطعه شناسایی کرد: «در روزگارانِ کهن هنر/ بنّایان هر دقیقه و جزء نادیده را/ بس موشکافانه شکل میدادند و میساختند/ چون خدایان همهجا حاضرند.»
دنیا دیگه مث تو نداره!
نسیم بنایی
نه اینکه آدم فرهیختهای باشم یا آن کار، به قول امروزیها «خز» باشد، اما خوشم نمیآمد؛ حتی از مادرم که میپرسم: «یادتان میآید قدیمها من هیچوقت پوستر به دیوار اتاقم چسبانده باشم؟» صریح و قاطع میگوید: «نه؛ فقط کتاب میخریدی، هر چی داشتی میدادی کتاب.» حالا باز هم میگویم من فرهیخته نیستم، اما اصلا سر این پوستر چسباندن داستانهایی داشتم. زمانی خانه ما کوچکتر بود و اتاق من و برادرم مشترک. همان زمان یک بازیگر نسبتا خوشقیافه جوانِ ایرانیِ اینورِ آبی، ناگهان شد خواننده خوشتیپِ آنورِ آبی. برادر ما ترانه پرمعنایش را زیر لب زمزمه میکرد: «ساده بگم، دهاتیام، اهل همین…» و گیر داده بود درست بالای کتابهای هدایت و گلشیری و شاملو و کازانتزاکیس و سروانتس، عکس آقای خواننده را بچسباند. یک روز چشمهایش را با ماژیک کور میکردم، فردا یکی با ژست عینک دودیاش روی دیوار اتاق بالای همان کتابها سبز میشد. یک روز موهایش را با ماژیک سبز خطخطی میکردم، فردا یکی با کلاهی بر سر بالای کتابهای عزیزم جلوس میکرد. آن دوره با همین داستانها گذشت. حالا ما دو اتاق جداگانه داریم، من کتابهایم را دارم بدون پوستری بر دیوار؛ برادرم هم به اصطلاح متنبه شده و دیگر پوستر خواننده آنور آبی روی دیوار اتاقش نمیچسباند و به اینور آبیها رسیده، اما مشکل اینجاست که به جای استاد شجریان به پوستر بزرگواری پناه آورده که زمانی این شعرش ورد زبان نوجوانها بود: «دنیا دیگه مث تو نداره! نه داره نه میتونه بیاره» و خلاصه گویا دنیا دیگر مثل ایشان ندارد که پوسترش بر دیوار بنشیند.
مرگی که نجاتم داد
فائزه دائمی
فکر میکردم قرار است قبل از ۱۸ سالگی ریغ رحمت را سر بکشم؛ همین بود که پوسترهای سیاه و سفید مرگ را چسبانده بودم به در و دیوار اتاقم و به هر طرف که نگاه میکردم، چشمم میافتاد توی چشمهایش و زیر لب میگفتم: «آره. در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد.» کدام زخم؟ کدام درد بیدرمان؟ کدام خوره؟ خودم هم خوب نمیدانستم. فقط همینقدر میدانم که هورمونها فشار آورده بودند. آنقدر که انگار یک چیزی، یک کسی توی کلهام نشسته، پایش را انداخته روی پایش، دستهایش را از هم باز کرده و آرام آرام ناخنهای بلندش را میکشد به دیواره جمجمهام و نمیگذارد که اتفاقهای دوروبرم را ببینم، بشنوم، بفهمم.
اولین کتابی که توی کتابخانه درندشت بابایم چشمم را گرفت، «عشق و مرگ در آثار صادق هدایت» بود. هدایت کسی بود که در آن روزهای جوش جوشی ۱۲ و ۱۳ سالگی و مانتوهای بدرنگ سرمهای و قد و وزنی که دست از زیاد شدن برنمیداشت، از زمین بلندم کرد و یادم داد که اگر عشقی نیست، لااقل مرگی هست که میشود بهش چنگ زد و زنده ماند.
بزرگ میشوم اما پیر نه
شکیب شیخی
سال ۸۴ بود یا ۸۵، یادم نیست؛ دبیرستانی بودم هنوز. پول تو جیبیام ماهی ۹ هزار تومان بود که همهاش را یکجا میگرفتم و در قفسه سوم کتابخانه بین جلد اول و دوم «بهشت گمشده» میلتون قایم میکردم. هر از گاهی متن کوتاهی برای ترجمه پیدا میکردم، یا دستی به سر و گوش کامپیوتر کسی میکشیدم تا درآمد دیگری هم داشته باشم و دست آخر تقریبا ماهی ۵۰ هزار تومان نصیبم میشد. درآمد خوبی بود، برای یک نوجوان ۱۶، ۱۷ ساله و همهاش هم خرج دو چیز میشد؛ کتاب و پوستر.
خانهمان قدیمی بود؛ دیوارهایش کاهگلی و سقفش تیرچوبی. اتاقم بزرگ بود، خیلی بزرگ. به هر دیوار که میچسبیدی، شاید ۱۰ قدم فرصت داشتی که به دیوار دیگر برسی. فضای خالی بین این دیوارها آبستن یک میز تحریر بزرگ و یک کتابخانه چوب گردو بود و خود دیوارها میزبان قابهایی بزرگ. هر پوستری را که میخریدم، سریع پیش قابساز میبردم تا چهار ضلع و چهار گوشهاش را جوری محکم کند که هم «عمیق» باشد و هم «آراسته». فروغ، شاملو، اخوان و البته نیمای بزرگ. شاید از هر کدام چهار، پنج قاب به دیوارها نصب بود، اما داستان زندگی من یک مشاجره درونی با عکسی از مهدی اخوان ثالث بود که لبخند به لب داشت و کنارش آمده بود: «هی فلانی! زندگی شاید همین باشد/ یک فریب ساده و کوچک/ آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را/ جز برای او و جز با او نمیخواهی.»
همان موقع هم به لبخند اخوان میخندیدم، چون فکر میکردم زندگی «همین است»، اما «فریب» نیست. خیلی سالها گذشتند. الان از آن خانه اصلا چیزی باقی نمانده و من هم سالهایی تقریبا دو برابر را دیدهام و هنوز هم – محکمتر از قبل حتی- فکر میکنم: «زندگی همین است، اما فریب نیست.»
شجریان را در پستوی خانه نهان باید کرد!
محمدعلی مومنی
هیچوقت چندان اهل پوستر چسباندن به اتاقم نبودهام. از اینکه چهره محبوبم ۲۴ ساعته جلو چشمم باشد، حس خوبی ندارم. گاهی در زندگی زخمهایی هست که آدم ممکن است به محبوبترین کسانش هم بگوید از جلو چشمم دور شو! حتی دوست داشته باشد خودش هم از جلو چشم خودش دور بشود. همینجاست که آدم مثل فیلمها و سریالهای ایرانی میزند آینه را خرد و خاکشیر میکند. دوست داشتهام مشتاق دیدار و دیدن چهره محبوبم بشوم و بروم دربهدر دنبال تصویری از او بگردم و ببینمش. یکی دو دهه قبل هم که اینترنت نبود، تصویر نمیشد پیدا کرد.
اگر هم قرار بود پوستری به دیوار بچسبانم، اهل پرتره نبودهام. بدترین نوع پوستر برای من پوستر پرتره است. آدم مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد. ما ایرانیها هم احتمالا باید از بت شدن یک نفر بترسیم. هر چند که او خودش خیلی ماه باشد. بااینحال پوستری از محمدرضا شجریان را به دیوار زیرزمین خانه (که اقامتگاه من است) چسباندهام. نه چون آقای شجریان است و استاد است و عزیز! چسباندم، چون زیباست. محض خاطر زیبایی آن را چسباندم. زیباییای که محصول مشترک آقای شجریان و عکاس آن، مهرداد اسکویی، است. همان پوستر معروف که شجریان دست راستش را، با انگشتهای باز روی صورت گذاشته و چشمهایش را بسته. بااینحال مثل موزهها که آثار را میچرخانند و از دیوار به انبار و از انبار به دیوار میبرند، من هم گاهی آقای شجریان را در پستوی خانه نهان میکنم که دلم برایش تنگ شود.
فوتبالیستِ بدون سبیل!
الهه حاجیزاده
علیرضا، داییام، پنج سال از خودم بزرگتر است. زمانی که من یک نوجوان بودم و او جوان، همیشه وقتی میرفتم توی اتاقش، دیوارها پر بودند از پوسترهای ورزشی؛ از علی دایی بگیر تا علی کریمی و احمدرضا عابدزاده. برایم همیشه جالب بود، چون آنقدرها خوشتیپ و چشمآبی مثل هنرپیشهها نبودند. پیش خودم فکر میکردم اگر من میخواستم پوستر انتخاب کنم، قطعا بازیکنهای خوشگلتری را انتخاب میکردم، مثل دیوید بکهام یا خیلیهای دیگر. یک روز که داشتم توی خیابان ولیعصر راه میرفتم، یکی از این دستفروشهای پوستر را دیدم و به دلم افتاد یکی ازش بخرم. دو ساعت داشتم پوسترها را زیرورو میکردم. خیلی فوتبالی نبودم، فقط تیم استقلال را دوست داشتم. فکر میکردم اتاقم با عکسهای فوتبالیستهای سیبیلوی معروف که همه تندتند میخریدندشان، خوشگل نمیشود. یکهو چشمم افتاد به پوستر علیرضا نیکبخت واحدی و پیش خودم گفتم «وای! چه خوشگله!» و درجا تصمیم گرفتم بخرمش و بزنمش روبهروی تختم که درست جلوی چشمم باشد. کلی ذوق میکردم از دیدنش. این اولین پوستر من بود. دومین پوسترم، جلد چلچراغ بود؛ عکسی از بهرام رادان که پشتش به قاب است؛ عکسی که هنوز هم دارمش. عکسی که شد پوستر محبوبم و باب آشنایی من با چلچراغ.
حسرت پرواز
فرید دانشفر
دیوارهای خانهمان خالی بودند؛ سفید و بدون کمترین تصویر. پدرم بیشتر از صاحبخانه به فکر دیوارها بود و تا جایی که امکان داشت، میخ بهشان نمیزد که مبادا صدمهای به ملک اجارهای وارد شود. با این وضع مشخص بود که من اجازه نداشتم چیزی به دیوار اتاقم بزنم؛ حتی با پونز. بعدها هم وقتی در مسابقهای توی مدرسه، یک ساعت دیواری جایزه گرفتم، موفق نشدم مجوز نصبش را بگیرم. خودم هم زیاد پیگیرش نشدم، ولی بدم نمیآمد یکی از آن پوسترهای جذاب دکه روزنامهفروشی را بزنم به دیوار اتاقم. خلاصه یک روز که یکی از روزنامهها، ویژهنامهای درباره بازیهای مقدماتی جام جهانی ۲۰۰۲ منتشر کرده بود، چشمم افتاد به تصویری بزرگ از علی کریمی با آن پیراهن قرمزرنگش؛ همان لحظهای که داشت از وسط دو مدافع ایرلند میگذشت تا با شیگیون، دروازهبان حریف، تکبهتک شود. همان لحظهای که انتظار داشتم نصف هوش و استعداد فوتبالیاش را به کار بیندازد و توپ را بچسباند به تور دروازه. تصویر پر از حسرت بود، یک دنیا آه و افسوس توی دلش داشت. قیچی را برداشتم و سعی کردم تمیزترین برش را بزنم. کاغذ روزنامه خیلی نازک بود و با حساسیت خاصی کار را انجام میدادم. عکس را برداشتم و با پنج شش تکه چسب نواری زدمش به دیوار. راستی که دوستداشتنی بود. هر بار چشمم بهش میافتاد، توی دلم میگفتم کاش گلش میکردی؛ امکان نداشت ببینمش و حسرت نخورم. یادم نیست به خاطر شُل و ول بودن کاغذ روزنامه بود، یا به خاطر فراموش کردن آن لحظه، که پوستر دستسازم را از روی دیوار برداشتم.
سالها گذشته، دوران پوستر زدن هم شاید؛ ولی من هنوز دلم میخواهد یک تصویر روی دیوار اتاقم باشد. قابی از یک اسطوره، یک حرفهای، یک جادوگر فوتبالی. هنوز ندارمش، اما بالاخره یک روز عکس مارادونا را در اندازه همان پوسترهای قدیمی به دیوار میزنم.
از سیاهی به سیاهی
سیدمهدی احمدپناه
همیشه بکگراند سیاه، رنگ مورد علاقهام بوده. توی اتاق، سر کار و محل تمرین. البته جز آخری هیچوقت امکانِ داشتن بک سیاه را نداشتم. اما یک عکس، یک پوستر با پسزمینه مشکی که به دیوار اتاق نصب بود، برای من تداعیگر کل آن فضای بیانتهای سیاهی بود که آرزویش را داشتم.
سیاهی
یک پوستر سیاه
یک پوستر سیاه با تصویری از احمد شاملو
یک پوستر سیاه با تصویری از احمد شاملو با سیگار توی دستش
یک پوستر سیاه با تصویری از احمد شاملو با سیگار توی دستش و فرم خاص فکر کردنش
یک پوستر سیاه با تصویری از احمد شاملو با سیگار توی دستش
یک پوستر سیاه با تصویری از احمد شاملو.
یک پوستر سیاه
سیاهی
این ترتیب درک تصویری من از پوستر روی دیوار بود.
سلام
من هم از اون پوسترچسبونهایی یودم که کودک فهیم چلچراغ مسخره میکرد…عکسهایی از علیرضا عصار خواننده محبوبم که تو مصاحبه هاش با مجلات قیچی کرده بودم، عکسهایی از فوتبالیست های جامجهانی ۹۸ فرانسه، دایی عابدزاده خداداد مهدوی کیا کریم باقری…ولی خب گل سرسبدشون شاهرودی بود که هم خوشتیپ بود هم سیبیل نداشت??
سلام
خب پس اینطور که معلومه سابقه زیادی توی پوستر چسبوندن دارید
سلام
با 25 سال سن .با اینکه دانشگاه رفتم و خدمت هم تموم کردم.هنوزم که هنوزه پوستر میزنم تن دیوار اتاقم. از همایون شجریان . محمد رضا شجریان.داریوش.ابی.هایده.و دو تا نقاشی از استاد فرشچیان.تازه تو فکراین هستم که یه سری عکس ها رو هم چاپ کنم و بزنمش تن دیوار.
توی خونه ی ما از زمان بچگی یادم میاد مرسوم بود. برادرم.خواهرام.مادرم . و حتی خودم
سلام
چقدر خوب که این کار رو میکردید و چقدر بهتر که این حس و حال رو زنده نگه داشتید
کاش واسه عکس این قسنت، عکس بهروز وثوقی رو نمیبریدین از کنار دوستاش.
چند وقت پیش که زندهیاد ناصر ملک مطیعی از دنیا رفت، اتفاقا همون عکسی که میگید رو کار کردیم
پوستر چسبوندن باعث میشد دنیای رویایی ذهنمو به دنیای واقعیم نزدیک کنم و در لحظاتی که تاریخ میخوندم یا تمرینای ریاضیو حلم یکردم نگاهم به پوسترای محبوبم بیوفته و مدادمو جای چوب جادو فرض کنم ووردهایی که از بر بودمو نثار زمین و زمان بکنم .از کتاب یک هری پاتر که سنگ جادو بود پوستر چسبونده بودم تا کتابای اخرش که شاهزاده دورگه و محفل ققنوس بود .این اواخر که اصلا روابط عاشقانه ای بین من و هری بوجود اومده بود و پوستراشو بچشم یه پسر جذاب میدیدم که جادوگرم هست .الانم همه پوسترام لوله شده تو انباری .ولی مطمینا هر وقت بهشون نگاه کنم گذر رویاهامو از کودکی تا نوجوونی خواهم دید .
مرسی
بزرگسالی دیگه پوستر نمیخواد یا دوران جادو کلا گذشته؟
بهترین پوستر که تا حالا دیدم و داشتم پوستر خسرو شکیبایی با کلاه نمدی کج و متن حال همه ما خوب است ولی….
یه چیزی مثل شال گردنم دور گردنشون بود، نه؟
یادشون خیلی به خیر
تو بزرگسالی رویاها بیشتر به واقعیت نزدیک میشند .یعنی یجورایی مجبور میشی نزدیکشون کنی.اینقد نزدیک که حین روتین زندگی ببنیشون و دیگه به پوسترهای اتاق برای دیدنشون چشم ندوزی.ولی هنوزم وقتی اسم هری پاتر میاد برق جادو و جادوگری تو چشمم جرقه میزنه…هییی روزهایی بودن
روزهای خوبی بوده
معلومه
کاش توی بزرگسالی جای اینکه رویاها نزدیک واقعیت بشن، واقعیت نزدیک رویاها میشد
کاشکی…
ولی خب بازم امید هست که واقعیتا رنگ رویاها بشه.
و البته ی نکته ای که هر دوره ای رویای ِ خودشو داره.امیدوارم رویاهای جوونیم به واقعیت برسن.
چقدر هم خوب
ما هم امیدواریم به امیدواری شما
سلام. پوسترهای اتاق من در دوره های مختلف: استقلال – شهید سعید امیری مقدم – مصدق – خاتمی – چگوارا و..
سلام
گستره این دورهها چند ساله؟
دیگه چی داری اینجا؟
پس از خاموشی نیما؛ برای نیما یوشیج
آثار علیرضا اسپهبد در «کتاب جمعه» – ترجمان فاجعه
نگاهی به آثار داریوش رادپور در «کتاب جمعه»
یادداشت – ژیان
فامیل دور جانشین مصدق شد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به مجله 40چراغ است و هر گونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.
طراحی وب سایت و بهینه سازی وب سایت دنیای وب