گزارشی از شفاخانههای کابل
پس از حادثه مکتب سیدالشهدای برچی
هستی عالی طبع
هیچچیز سرجایش نیست. شنبه ۱۸ اردیبهشت، ساعت چهار و چند دقیقه مکتب سیدالشهدا در برچی منفجر شد. البته درستتر است که بگویم منفرجش کردند. جایی را زدند که دخترکان در آنجا درس میخواندند. آنها هنوز سرپا بودند، امیدوار به آیندهای که گویا صلح جایی در آن نداشت. خبر همینقدر کوتاه بود، اما چه کسی باور میکرد همه چیز در همان انفجار چند ثانیهای تمام شود؟ چه کسی است که منکر غوغای بعد از انفجار باشد؟ این چندمین انفجار امسال است؟ در تمام لحظاتی که در حال تنظیم گزارش پیش رو بودم، مثل همه کسانی که این خبر را شنیدهاند، فقط و فقط دو گزاره در ذهنم بود؛ به چه جرمی؟ به چه حقی؟
با سُها نایمن، خبرنگار و پزشک افغان که این روزها برای کمک و ملاقات با آسیبدیدگان حادثه به کابل رفته، درباره وضعیتِ پس از حادثه شفاخانههای منطقه هزارهنشین برچی صحبت کردم. گفتوگوی کوتاه ما به دلیل قطعی برق و نوسان اینترنت در منطقهای که سها در آنجا بود و همچنین قطعی برقی ما در سرتاسر ایران حدود سه روز، به صورت ناپیوسته طول کشید. وقتی از او پرسیدم چرا به کابل رفتهای، جواب داد: «نمیخوام مردم فراموش بشن، نمیخوام تنها بمونن، هرکاری که میتونم، انجام میدم تا ساکت نباشم. من ساکت نمی-مونم.»
ساعات تلخ پخش خبر را گریستیم(۲)
فاجعه اول ساعت چهار عصر اتفاق افتاد؛ حادثهای که پس از آن چشم همه ما با غم از دست دادن ۹۰ کودک و بیشتر از ۱۵۰ زخمی گریست. جای خالی دانشآموزهایی که تا دیروز سروصدایشان در حیاط مکتب می-پیچید، مردم را عذاب میداد. «نمیشود منکر این شویم که آن بمب منفجرشده در مقابل مکتب از مواد اولیهای که تعصب نام دارد، ساخته شده بود، ولی امروز جز همدلی و همراهی آسیبدیدهها کاری از دستمان برنمیآید. ما نباید ساکت بمانیم. تقریبا از همه جای دنیا کمکهای نقدی و غیرنقدی به دست ما که به عنوان امدادگر آنجا بودیم، رسید، اما سوال اصلی این است که این هزینهها زخمی را درمان کرد؟»
فاجعه دوم بیشک مهمتر از اولی است؛ فاجعهای که کمتر کسی در درد آن شریک میشود. اتفاقاتی که از دل روایتهای شخصی دخترکان زخمی مکتب بیرون میآید. سها برای همدلی و همراهی با آسیبدیدگان چند روز مداوم را در بیمارستانهای منطقه گذراند. «اولین شفاخانهای که وارد آن شدم، فضای بزرگی داشت و برخلاف وسعتش پرسنل کمی را در خود جا داده بود و از خیلی از قسمتهایش استفاده نمیشد. بدترین قسمت ماجرا این است که تبعیضهای قومیتی در فضاهای درمانی هم راه پیدا کرده. از قومیت حرف میزنم، چون میخواهم نشان بدهم که چقدر تبعیض و نسلکشی و تعصب علیه هزارهها در افغانستان وجود دارد. در سرتاسر آن بیمارستان که در منطقه هزارهنشین افغانستان است، فقط یک دکتر هزاره وجود دارد! مگر می-شود؟ وقتی با آن پزشک هزاره حرف زدم، بسیار دلشکسته و ناراحت بود و یادم است درحالیکه گریه می-کرد، میپرسید که چرا حتی در ارائه خدمات به مردم هم باید تعصب وجود داشته باشد؟» سها به خواهش تنها پزشک هزاره آنجا پروندههای کودکان را مطالعه کرد تا مبالغ دریافتی را به نحو درستتری تقسیم کند. به گفته دکتر، دیگر پزشکان بیمارستان کمکهای مالی را به خانوادهها نمیرساندند و عموما مبالغ را برای خودشان برمیداشتند. سها بعد از بررسی پروندهها معتقد بود بیشتر کودکان دچار سوختگی شده بودند و موج انفجار و آتشسوزی تا حدی بود که علاوه بر سوختگی، موجب شکستگی دست و پای آنها هم شده بود. ناگفته نماند که سها بعد از سر زدن به بیمارستانهای منطقه شاهد مرخص شدن تعداد زیادی از آسیبدیدگان بود.
غم بود و الم بود و جفا بود و ستم بود(۳)
سها از تبعیض میگوید، کلمهای که حتی در عملکرد پزشکان بیمارستانها هم تاثیر گذاشته است. «دکتری که برای درمان مردم سوگند خورده، چطور میتواند به یک کودک زخمی رسیدگی نکند؟ وجدانش کجاست؟ اینها وجدان ندارند. تبعیض بین هزارهها و پشتونها در این کشور تمامی ندارد.» اما همه چیز به پرسنل ختم نمیشود. او از روایت دختر ۱۴ سالهای میگوید که در اثر حادثه دچار شکسستگی دست و پا و حتی جابهجایی اعضای داخلی بدن مثل کلیه شده بود. او در اثر شدت حادثه دچار آسیب در ناحیه تناسلیاش شده بود و این آسیب تا حدی بود که او دیگر قادر به مادر شدن نبود. «متاسفانه قالب اجتماعی اینجا طوری چیده شده که دختر بودن، مادر نشدن و فلج شدن او دلایل خوبیاند که او دیگر به ادامه زندگی بازنگردد! پدرش رضایت نمیداد که او را به بیمارستان فرانسوی که برای اطفال بود، منتقل کنند! وقتی با مادرش حرف زدم، متوجه شدم که مسئله اصلی رضایت ندادن پدر برای انتقالش است. تهدیدشان کردم، التماسشان کردم و آنقدر به آنها فشار آوردم تا به انتقال کودک رضایت دادند. آنجا همچین فضایی دارد. اگر به این مسائل رسیدگی نشود، دخترها از فشار تعصب و خشونت علیه زنان در این کشور فاجعههای بیشتری به چشم میبینند.» سها از صحنههای امیدبخش بیمارستان میگوید: «پدر یکی از دخترکان که رقیه نام داشت، با وجود فقر زیاد به ادامه زندگی دخترش امیدوار بود و شک نداشت که او مسیرش را ادامه میدهد و هرگز زمین نمیخورد. من شاهد تلاشهای او بودم.»
امیدوار ماندن چیزی بود که سها معتقد بود میان مردم آنجا کمرنگ شده است، اما قرار نیست همینطور بماند. با دقت روایت دیگری را برایم تعریف میکند: «سه روز بعد از حادثه وقتی که پکیج کمکی را که با حمایتهای مالی از نقاط مختلف دنیا تهیه شده بود، به منطقه بردم، دختر کلاس هفتمیای را دیدم که بهشدت سوخته بود. هاجر آنقدر سوخته بود که خیلی خوب یادم است چطور قلبم با دیدنش مچاله شد. من قصد دیدار با او را نداشتم، ولی پدربزرگش به من اصرار کرد که حتما به ملاقاتش بروم که بداند که تنها نیست و آرام شود. وقتی من، مادرش، دوست و پدربزرگش وارد کلینیک شدیم و هاجر را دیدیم، همگیمان ناگهان شروع به گریه کردیم. همه چیز واقعا دردناک بود. من او را بغل کردم و به او گفتم که همه چیز بالاخره درست میشود و او باید قوی بماند. یادم است فقط سرش را تکان داد، ولی چشمهایش پر از وحشت بود. ۱۳ روز بعد من دوباره او را دیدم و وقتی حالش را پرسیدم، یک کلمه گفت «خوبم» و من اصلا نمی-توانستم باور کنم این همان دختر است! آنقدر که امید به زندگی و ادامه دادن در چشمها و صدایش بود که باورم نمیشد.»
عمری است در اجابت خود سنگ میخوریم (۴)
سوالی که در این میان مطرح میشود، این است که آیا صلحی که این روزها بحثش داغ است، به کمک مردم افغانستان میآید؟ «نمیشود که فهمید این اتفاقات تا کی وجود دارند. قریب به اکثریت مردم در غرب کابل و هزارهها از این بلاتکلیفی و آیندهای که نمیدانیم با چه تلخیای منتظر ماست، خستهاند. این صلح ناخوشایندی که از آن حرف زده میشود، هرگز اقلیتها را در نظر نگرفته، زنها را در نظر نگرفته و مطمئنا اولین قربانیها همین زنان و اقلیتها هستند. ما امیدواریم این خونریزیها تمام شود، ولی این امید واهی است. ما را در خیلی از موقعیتهای حساس مورد حمله قرار دادند، وقتی که به زایشگاه، مدرسه و دانشگاه حمله کردهاند، ما هم امیدی به پایانشان نداریم.»
از سها میپرسم تصمیم و واکنش مردم منطقه در برابر حوادث اخیر چیست و او جواب میدهد: «نمیدانم این ادامه دادنها و کوتاه نیامدنها تا کی ما را سرپا نگه میدارد؟ دانشآموزان، دانشجوها، مدرسها و هیچکدام ما به کوتاه آمدن فکر نمیکنیم، بههیچوجه. همه میخواهند مبارزه کنند و ادامه بدهند. این حملات بیرحمانه بار اول نبوده و یقینا بار آخر هم نیست، ولی زندگی جریان دارد، بچههای ما به مکاتب میروند و درس میخوانند و هدفمندند، اما متاسفانه نمیدانم دولتمردان ما دارند بر سر چه چیزی معامله میکنند که صلح را به هر قیمتی به دست بیاورند؟! تا به حال صلح به دست نیامده و من شک ندارم آنقدری که برای صلح قربانی دادیم، برای جنگ ندادیم. آنقدر که جوانها و کودکان ما برای به دست آمدن صلح کشته شدند، در جنگها نشدند، و این ناراحتکننده است. من نگرانی و مظلومیت دخترهای زخمی را بستر بیماری دیدم و به خودم گفتم ما آدم بزرگها تقریبا نصف راه را رفتهایم. این بچهها چه؟ برای آنها همه چیز خیلی سخت است و این سختیها خیلی زیادند.»
آخرین حرفهایی که بین من و سها ردوبدل میشود، درباره مسئولیت این اتفاق است. اینکه بالاخره این حادثه به چه کسی برمیگردد؟ جواب شنیدم: «وضعیت در اینجا طوری است که اصلا مشخص نیست چه کسی این کار را کرده! هر چند با وجود اینکه طالبان به عهده نگرفته، ولی ما میتوانیم بفهمیم که وقتی این حادثه در یک منطقه خاص، با یک قوم خاص صورت گرفته، ماجرا چیست و ردپای چه کسی این وسط است. با وجود این، عدهای باور دارند که این نسلکشیای علیه هزارههاست و ممکن است از سوی دولت صورت بگیرد. اتفاقا بعید و دور از باور نیست، چون دولت تبعیضهای زیادی را علیه هزارههای زنده در اداراتش قائل میشود. شاید نسلکشی و پاکسازی قومی بیسروصدایی در حال صورت گرفتن است.»
***
کشتههای صلح جهان تمامی ندارند، کشتهها هرگز تمامی ندارند. به امید اینکه روزی آفتاب آزادی بر تمام دنیا تابانده شود و دیگر کشتهای در راه جنگ و صلح ندهیم.
- بخشی از شعر رامین مظهر، شاعر افغان، به مناسبت حادثه مکتب سیدالشهدا
- ضیا قاسمی، شاعر افغانستانی
- احمد شهریار، شاعر پاکستانی
- تکتم حسینی، شاعر افغانستانی
چلچراغ ۸۱۵