درباره لنین و نابوکوف، در زادروزشان
ابراهیم قربانپور
«رهبران بالشویک رژیم دموکراتیک کرنسکی را سرنگون و حکومت وحشت خود را مستقر کردند. اغلب نویسندگان روسی جلای وطن کردند. ناظران خارجی ادبیات پیشرو را با سیاست پیشرو خلط کردند و تبلیغات شوروی در خارج با اشتیاق هر چه تمامتر همین اشتباه را قاپید و به آن دامن زد و آن را حفظ کرد. لنین در زمینه هنر عملا یک فیلیستین بود، یک بورژوا. حکومت شوروی با صراحتی تحسینبرانگیز و کاملا متفاوت با تلاشهای بزدلانه و نیمبند و سردرگم دستگاه قبلی اعلام کرد که ادبیات ابزاری است در خدمت حکومت و در این ۴۰ سال گذشته این همنوایی خجسته میان شاعر و مامور پلیس به هوشمندانهترین شکلی ادامه یافته است.»
سطرهای بالا نه بخشی از یک بیانیه سیاسی لیبرال در تقبیح حکومت جماهیر شوروی در سالهای جنگ سرد هستند و نه جملات یک سخنرانی شورانگیز در سالهای افول قدرت حزب بالشویک در شوروی. آنها را یکی از خلاقترین و بزرگترین نویسندگان سده قبل و احتمالا آخرین نام پرفروغ تاریخ ادبیات روسی نوشته است؛ ولادیمیر نابوکف. میراثدار یکی از خانوادههای بروکرات روسیه تزاری، نوه وزیر دادگستری دستگاه تزار و فرزند یک حقوقدان بلندپایه. دقیقا همان چیزی که یک ولادیمیر دیگر، ولادیمیر لنین، رهبر انقلاب اکتبر به آن میگفت طبقه بورژوا. دقیقا همان طبقهای که لنین از آن نفرت داشت. آنطور که از سطرهای بالا میشود فهمید، نابوکف هم در باز گذاشتن دست نفرت در ذهنش هیچ دست کمی از لنین نداشت. هیچ بعید نیست اگر لنین آنقدر زنده میماند تا نوشتههای نابوکف را بخواند، او هم با زبان برا و تمسخرآمیزش نابوکف را بینصیب نگذارد.
این احتمالا باید یکی از آن شوخیهای تلخ تاریخ باشد که امروز چند دهه بعد از آنکه لنین، نابوکف و البته کشور شوروی از میان رفتهاند، روسها زادروز لنین و نابوکف را در یک روز جشن میگیرند. هر دوی آنها در روز ۲۲ آوریل به دنیا آمده بودند با ۲۹ سال فاصله زمانی. نابوکف در سنپترزبورگ عزیزش که بهزودی قرار بود لنینگراد نامیده شود و لنین در یک قصبه کوچک. ۱۸ سال بعد از تولد نابوکف، او و خانوادهاش مشغول جمع کردن اسباب و اثاثیه و همه ثروت قابل انتقالشان به شبهجزیره کریمه بودند تا از چنگ بالشویکهای در حال قدرت گرفتن فرار کنند و لنین ۴۷ ساله داشت از تبعید طولانیمدتش به روسیه بازمیگشت. لنین سنپترزبورگ را از نابوکف دزدیده بود.
نابوکف انتقام این سرقت تاریخی را تقریبا تا پایان عمر با زخمزبانهای مداومش به لنین و بالشویکها گرفت و هرگز دست از ستایش روسیه گمشده قدیم و طعنه به شوروی بالشویکی برنداشت. به مناسبت زادروز لنین و نابوکف تصمیم گرفتیم نگاهی به بعضی از نیش و کنایههای همیشگی نابوکف بیندازیم. گاهی نفرت هم میتواند انگیزه خوبی برای خلق شاهکار باشد.
ماشنکا
رمان کوتاه «ماری» یا آنطور که خود نابوکف دوست داشت آن را به صورت مصغر بنامد، «ماشنکا» یکی از اولین داستانهای منتشرشده نابوکف بود؛ یکی از چند شبهخودزندگینامهاش، یکی از آثار نسبتا ضعیف و خامدستانهاش و البته یکی از کمظرافتترین کینهجوییهایش! شخصیت اصلی داستان یک جوان روسی مهاجر گریخته از انقلاب اکتبر در یک پانسیون روسی است که مجبور به تحمل ناملایماتی میشود و در این بین به گذشتهاش در کشور روسیه نقب میزند و خاطرات آن را به یاد میآورد. در پانسیون گانین، همان شخصیت اصلی، با مردی زمخت و نخراشیده همکلام میشود که نابوکف او را اینطور توصیف میکند:
«آلفییورف پلکهایش را بر هم زد، گویی تازه از خواب بیدار شده باشد. یک پالتوی کهنه و بدقواره نیمدار پوشیده بود. موهای تنک و نرمش اندکی پریشان بود و در چهرهاش حالتی بود که آدم را به یاد یکی از این عکسهای مذهبی باسمهای میانداخت. ریش طلایی کوچک، گردن نیقلیانی کجی که شالگردنی با خالهای روشن به دور آن پیچیده بود…»
احتمالا برای یک خواننده روسی زمان انتشار رمان همین مقدار توصیف برای به یاد آوردن لنین کفایت میکرد، اما در ادامه توصیفهایش نابوکف دیگر جای کمترین تردیدی باقی نمیگذارد که آلفییورف خود لنین است؛ حرف زدن هیجانزده درباره همه چیز، پرخاش به کسانی که با او مخالفاند و توصیف دقیقتر ریش. اما نابوکف لنین/آلفییورف مخلوقش را به همین راحتی رها نمیکند. او به صورت مداوم از همسری که در روسیه رها کرده است، حرف میزند و سرانجام عکسی از همسرش به گانین نشان میدهد و گانین در اولین نگاه میفهمد که همسر محبوب آلفییورف معشوق قدیمی او ماری است؛ انگور شاهانهای که نصیب شغال شده است، یا به عبارت دقیقتر روسیه یا احتمالا سنپترزبورگ زیبایی که باید سهم جوانان خوشپوش و ادیبان خوشزبانی مانند نابوکف میشد، اما شوربختانه به بالشویکهای نخراشیده واگذار شد.
اشاره نابوکف به بالشویکها به همینجا محدود نمیشود. نابوکف با اشاره تقریبا مستقیم به ارتش سرخ و رنگ پرچم کمونیستها به همه کاراکترهای منفی داستانش تمی از رنگ سرخ میدهد که آن را برای تمسخر «هویجی» مینامد. در یکی از کنایهآمیزترین صحنههای داستان، در یک میعاد عاشقانه گانین و ماری جوانک سرخموی نگهبان با لبخندی کریه از پشت شیشه پنجره آنها را دید میزند. تصویر شومی که به نظر راوی آغاز همه دردسرهای بزرگ آنهاست. کنایهای نهچندان مخفی از بالشویکهای حسودی که تاب سعادت روسیه در آغوش بورژواهای روشنفکر را تاب نیاوردند و کاسه کوزه آنها را برای همیشه بر هم زدند.
«ماری» احتمالا خشمگینانهترین روایت این ولادیمیر از آن ولادیمیر بود. در داستانهای بعدی دیگر خبری از این همه نفرت نیست. البته نفرت فروکش نکرده است؛ اما نابوکف دیگر به اندازه کافی جوان نیست!
اینجا روسی حرف میزنند
دور از ذهن نیست که مادامی که نابوکف یک روس مهاجر به غرب بود، بهطور مداوم درباره روسهای مهاجر به غرب هم داستان بنویسد! داستان کوتاه «اینجا روسی حرف میزنند» یکی از همان داستانهاست که از نام داستان گرفته تا صحنه کوچک طعنهآمیزش همه و همه بوی یک روس را میدهد که در برلین منزل ساخته است و دارد سعی میکند بفهمد یک روسی در برلین دقیقا چطور موجودی است:
«چندی پیش پتیا در سالروز غسل تعمیدش به مغازه کتابفروشی اتحاد جماهیر شوروی، که وجودش یکی از زیباترین خیابانهای برلین را خدشهدار میکند، رفته بود. در این مغازه علاوه بر کتاب انواع خرت و پرتهای دستباف هم میفروشند. پتیا چکشی برداشته بود که با گل خشخاش تزیین و نوشتههایی مخصوص چکشهای بالشویکها بر آن حک شده بود. فروشنده از او پرسیده بود که آیا به چیز دیگری نیز احتیاج داد؟ پتیا گفته بود بله و با سر به مجسمه نیمتنه کوچک آقای یولیانف (نام کامل لنین) اشاره کرده بود. او پانزده مارک برای چکش و مجسمه نیمتنه پرداخته و بدون ادای کلامی، روی همان پیشخان، چنان ضربهای با چکش بر سر مجسمه کوبیده بود که آقای یولیانف تکهتکه شده بود.»
احتمالا خشونتآمیزترین بخش داستان نابوکف کوبیدن چکش روی فرق سر لنین نیست. این است که او معتقد بود حتی وجود یک کتابفروشی کشور شوروی میتواند زیبایی یک خیابان برلینی را خدشهدار کند. از روسیه زیبا در ذهن برلینی حالا دیگر فقط یک ویرانه باقی مانده است.
دفاع لوژین
کم نیستند منتقدانی که معتقدند نابوکف در تمام طول مدت زندگی چیزی ننوشت مگر واریاسیونهای مختلفی از زندگی خودش. روایتهای تکهپارهای که از گوشه و کنار زندگی خودش جمع کرده بود و هر بار تعدادی از آنها را در قالب یک شخصیت جمع میکرد و با آن رمانی میساخت. کار به جایی رسیده بود که او برای آنکه خوانندگانش را متوجه کند که نمیتوانند مچ او را در حال ارتکاب این جرم بگیرند، در مقدمه کتابهایش به این حقیقت اعتراف میکرد. به این ترتیب عجیب نبود که همه متوجه تقسیم شدن نابوکف به دو بخش پدر (لوژین بزرگ) و پسر (لوژین، شخصیت اصلی داستان) بشوند. روایت لوژین بزرگ، نویسنده میانمایه، از انقلاب اکتبر این بود:
«تصویر پسرش در محاصره آدمها و موقعیتهایی بود که متاسفانه فقط در پسزمینه جنگ قابل تصور بودند و بدون چنین پسزمینهای وجود نمیداشتند. در مورد انقلاب از این هم بدتر. تصور عمومی این بود که انقلاب در سیر زندگی تکتک روسها اثر گذاشته است. هیچ نویسندهای نمیتوانست قهرمان خود را به سلامت از انقلاب عبور دهد و ندیده گرفتن آن غیرممکن بود. این باعث نقض اختیار نویسنده میشد…»
عدهای بدبینانه تمامی داستان را کنایهای از مواجهه با انقلاب اکتبر دانستهاند. احتمالا خود نابوکف از شنیدن چنین چیزی کهیر میزد. اما یک چیز را نمیشد فراموش کرد: نابوکف تقریبا هرگز، جز در یکی دو رمان، نتوانست انقلاب اکتبر را فراموش کند. انقلاب بهوضوح اختیار او را نقض کرده بود. برای همیشه.
پنین
طبیعتا کسی نمیتوانست نادیده بگیرد که «پنین» بیش از اندازه شبیه «لنین» است. طبیعتا درباره آن چیزهایی نوشتند و البته طبیعتا نابوکف همیشه از آن نوشتهها به زشتی یاد کرد. برای او پنین بسیار دوستداشتنیتر از آن بود که با لنین مقایسه شود. البته کسی نمیتواند منکر شود که لحن نابوکف درباره پنین کمی تمسخرآمیز است، اما همدلیاش با او آنقدر آشکار است که تردیدها را از میان ببرد. بههرحال پنین نابوکف هم مثل باقی روسهایش داغ انقلاب اکتبر را بر دل داشت:
«بسیاری از دوستان قدیمی بهقتلرسیده، فراموششده، انتقامناگرفته، صحیح و سالم، فناناپذیر، در سراسر سالن نیمهتاریک لابهلای آدمهای جدیدتری پخشوپلا بودند. مثل دوشیزه کلاید که با فروتنی یک صندلی ردیف جلو را دوباره صاحب شده بود. وانیا بدنیاشکین که در سال ۱۹۱۹ در اودسا با گلوله سرخها به قتل رسیده بود- چون پدرش لیبرال بود- با خوشحالی از ته سالن به هممدرسهای سابق خودش سلام میداد…»
پنین نابوکف احتمالا نماینده دوران سالخوردگی خود او بود. سالهایی که رفته رفته کینه قدیمی داشت، اهمیتش را از دست میداد و نابوکف دیگر آنقدر غربی شده بود که بتواند روس نباشد. پنین نابوکف معمولا تمایلی برای به یاد آوردن خاطرات روسیه قدیم ندارد و جز در لحظات حمله عصبیای شبیه آنچه پیش از سخنرانی در یک سالن روی داد و آن را خواندید، سعی میکند گذشته روسیاش را فراموش کند. حتی نابوکف هم به چیزی بیش از نفرت برای ادامه کارش نیاز داشت.
موخره
«لنین همچنین مخالف هر ایدهای درباره «ادبیات و هنر پرولتاریایی» بود و اصرار داشت که نمیتوان با فرمولهای مکانیکی و مرده، آنهم ارائهشده در کشوری که سطح فرهنگش، در وسیعترین معنای کلمه، بیشازاندازه پایین است، از قلههای فرهنگ بورژوایی (و اسلاف کهنتر آن) فراتر رفت. میانبرها در این زمینه هرگز جواب نخواهند داد؛ نکتهای که «رئالیسم سوسیالیستیِ» مزخرفی که در سالهای بدِ متعاقب مرگ لنین معرفی شد، آن را بهگونهای قاطعانه اثبات کرد.» طارق علی، احتمالا به اعتبار همین پاراگراف برای نابوکف میشد یکی از آن نویسندگان غربی که فریب حرفهای لنین را خوردهاند. شاید واقعا هم حق با او بود. اما بههرحال هیچکس نمیتواند فراموش کند که لنین هم درست مثل نابوکف شیفته چخوف بود و از داستایوسکی دل خوشی نداشت. احتمالا دانستن این دومی باعث میشد نابوکف کمی درباره نفرتش از لنین بیشتر فکر کند. یک دشمن مشترک معمولا همیشه کارساز است.