شکیب شیخی
یک روز سرد زمستانی بود. افلاطون رو به بهترین شاگردش کرد و گفت فلسفه چیزی نیست مگر مُردن و مُرده ماندن. نمیدانم چقدر درست میگفت، حتی نمیدانم من چقدر حافظهام یاری میکند، اما شاید همین نگاه بود که باعث شد خیلی از مسیحیان از همان روزهای نخستین مرگ را یک جشن بدانند. چه جشنی؟ یک جشن تاجگذاری که در آن شبحی به نام مرگ تاجی را بر سر انسان فانی زمینی میگذارد.
هزار و پانصد سال بعد از مرگ افلاطون، همه هنرمندهای مسیحی این شعار را سر میدادند: «ممنتو موری!» یعنی «مرگ را بهخاطر داشته باش!» مسیحیها که رابطه خوبی با خوشیها و لذتهای دنیوی نداشتند، فریاد میزدند: «بهخاطر داشته باش که از خاکی و به خاک بازمیگردی، و اگر منزل نهاییات را همواره نزد خود حاضر ببینی، دیگر معصیت نخواهی کرد!» همان سالها بود که آرامگاهی در پرتغال ساخته شد به نام «آرامگاه استخوانها». دیوارهایش همه از جنس استخوان آدمیزاد بودند و بر سردرش چنین نوشته شده بود: «ما استخوانهایی هستیم که در اینجا آرمیده و به انتظار شماییم!» دروغ چرا؟ دست و پایم از دیدنش یخ کردند. این استخوانها آینده حتمی همه ما بود. فکرش را بکنید! یک نفر شاید آهنگر میشد و یک نفر هم شاید کشاورز، اما همه و همه قطعا به آن استخوان تبدیل میشدند. قطعا! بدون هیچ شاید و اما و اگری!
کمکم باب شده بود در بعضی از مقبرهها تمثالی از یک جسد قرار دهند. ما فقیر بودیم و راهمان نمیدادند که برویم و این مقبرهها را از نزدیک ببینیم، اما از کسی شنیدم که در مقبرهها چیزی شبیه مجسمهای از یک جسد در حال تجزیه و نابودی قرار میدادند تا یادمان باشد که این بدن نابود خواهد شد و نباید به آن دل خوش کرد.
تا این سالها مرگ کموبیش در آن سوی زندگی جا خوش کرده بود و تنها سایهاش روی زندگی میافتاد، اما کمکم روی تابلوهای نقاشی و مجسمهها مرگ به شکل یک انسان درآمد که همین الان در کنار ما نشسته و فقط نمیتوانیم او را ببینیم. شاید هم میبینیم و با آن حرف هم میزنیم! نمیدانم! اما واقعا شاید ما هر روز ساعتها با مرگ حرف میزنیم و فقط یادمان نمیآید که چه گفتهایم.
راستش را بخواهید، حتی نمیدانم چرا این حرفها را به شما میزنم. شاید چون سالروز تولد دو نقاش معروف یعنی پیر دو شاوان و ادوارد مونش که هر دو «مرگ و دوشیزه» را ثبت کردهاند، نزدیک است. شاید چون یک سوی همین کشور را زلزله سیاهپوش و عزادار کرد. شاید هم سادهتر از همه اینها، دلیل اصلی گفتن از «دوشیزه و مرگ» این باشد که صدای ساییده شدن مرگ به تمام بدنها و درها و دیوارهای این دنیا مدام به گوش میرسد. تخمین زدهاند که از ابتدای حضور بشر روی زمین تا امروز بیش از ۱۰۰ میلیارد نفر انسان مُردهاند. قطعا هیچ عمل و مراسمی در طول این تاریخ بشر پیدا نخواهید کرد که با مشارکت عظیمتری صورت گرفته باشد، مگر به دنیا آمدن، که حدود هشت میلیارد نفر بیشتر شرکتکننده دارد. پس شاید بد نباشد که یک بار دیگر درباره مرگ بنویسم. اگر هم نمیخواهم درباره مرگ بنویسم، حداقل میتوانم از حرفها و بحثها و مرگهای دیگران برای شما تعریف کنم.
پرونده یک مرگ
خانمی در خیابانهای اتریش
یک روز صبح زود مردم در گوشهای از خیابان جمع شده بودند دور تعدادی از ماموران دولتی. نزدیکتر که رفتم، با جسد رنگپریده دختر جوانی روبهرو شدم. دختر بسیار زیبا بود و هیچ جراحتی هم روی بدنش به چشم نمیخورد. فقط چشمهایش از برق افتاده بودند و رنگ پوستش پریده بود و لبهایش کبود شده بودند. بعدها روزنامهها هم نوشتند و در رستورانها و کافهها شنیدیم که ماموران و پزشکان هم نتوانستند چیز خاصی درباره علت مرگ او پیدا کنند. چندین نفر که گویا شاهد عینی بودند، در بازجوییهای خود گزارشهایی دادند که چهار نفر از آنها را در ادامه برایتان میآورم.
شاهد اول: آقای فرانز شوبرت
آقای شوبرت آهنگسازی خوشنام در اروپا بود. میگفت نیمهشب از آن خیابان میگذشته که صدایی از یک مکالمه را از نقطهای تاریک شنیده است:
«به من کاری نداشته باش ای موجود بدترکیب!
نه! نترس! من دوست تو هستم!»
شوبرت میگوید دختر صدایی لطیف مانند فرشتههای آسمانی داشته و آن نفر دیگر صدایش بیشتر شبیه خسخس بوده، یا صدایی که از یک مار خارج میشود.
«دیگر صدایی نشنیدم. فقط صدای گامی بسیار سریع و ظریف را که از کنار گوشم رد میشد، شنیدم. میترسیدم! باور کنید که جرئت نداشتم به آن فضای تاریک نزدیکتر شوم. صدای پا در باد و صدای شب میپیچید و میرفت. من هم زودتر خود را به کافهای که شب باز بود، رساندم که تا آن صدا در خاطرم هست، روی کاغذ بیاورمش.»
شوبرت بعدتر آن صدایی را که روی کاغذ آورده بود، برای یک کوارتت زهی تنظیم کرد. با اینکه فضایی که توصیف میکرد، بسیار آرام به نظر میرسید، اما صدایی که در خاطرش مانده بود، سرتاسر آشوب و اضطراب بود. اگر کسی میخواست تنها همین صدا را مبنای قضاوت خود قرار دهد، به این نتیجه میرسید که یک جنگ در میان بوده است و نه یک مرگ به سادهترین شکل آن.
بنا بر همین دلایل قاضی اظهارات او را رد کرد، چون فکر میکرد شوبرت احساسات خودش را بیش از حد با گزارشش قاطی کرده است و دیگر ارزش قضایی ندارد. هرچه هم از او پرسیدند، گزارشی شفافتر به دست نیاوردند. آقای شوبرت بابت همین گزارش پیچیده و مرموزش چندین سال نقل هر جمع و محفلی شده بود و همین امروز که این همه از آن روز میگذرد، مردم شوبرت را بابت گزارشات پیچیدهاش از مرگ میشناسند. آن زمان همه فکر میکردند میتوان خیلی ظریف و زیبا و پرآبوتاب و مرموز عاشق شد، اما نمیتوان به همان ظرافت مُرد.
شاهد دوم: آقای پیر دو شاوان
دو شاوان میگفت خودش صحنه را از نزدیک ندیده، اما دختر را چند ساعت قبلتر در جایی همراه با دوستهایش دیده است. میگفت آن دختر را همراه با پنج نفر دیگر از دوستهایش در یکی از چمنزارهای اطراف شهر در حال تفریح در دل طبیعت دیده است:
«در حال کشیدن نقاشی از منظرهای بودم که دیدم چند دختر چند متر آن طرفتر مشغول بازی شدند. بوم و قلم را آماده کردم تا تصویری از آنها بکشم. همینطور که مشغول کشیدن نقاشی بودم، متوجه شدم که یک انسان با ردایی سیاه و داسی در دست آرام به آنها نزدیک میشود. نحوه حرکت کردنش مانند حیوانی درنده بود که میخواهد با حفظ کمین به شکارش نزدیک شود. انسان داس به دست دانه دانه به هر یک از آنها نزدیک شد و شانهشان را بوسید و رفت. من که دیگر کارم تمام شده بود هم به خانه بازگشتم.»
آنطور که دو شاوان تعریف کرده بود، گویا اولین دختری که شانهاش بوسیده شده بود، همان خانمی بود که آن شب مُرد. دوستانش میگفتند اصلا متوجه حضور انسان سیاهپوش نشدهاند، اما آقای دو شاوان را دیدهاند که در حال نقاشی کشیدن از آنهاست. تمامی آن پنج دختر باقیمانده طی دو قرنی که از آن روز میگذرد، همگی به مرگی مشابه مردهاند؛ بیدلیل، بیجراحت، بیسرنخ.
من چند بار برای این پرونده به دفتر پلیس آن زمان مراجعه کردم تا شاید تابلوی نقاشی آقای دو شاوان را گیر بیاورم، اما گفتند چون اسناد صحنه جرم در آن ثبت شده است، نمیتوانیم در اختیار شما قرار بدهیم. البته دوستی دیروز میگفت که این تابلو امروزه دیگر در دسترس همه قرار دارد و کافی است کسی در اینترنت نام «پیر دو شاوان» و «دوشیزه و مرگ» را سرچ کند تا بتواند آن را ببیند! شما هم چنین کنید! هم در مورد تابلوی نقاشی آقای دو شاوان و هم در مورد تابلوی نقاشی شاهدِ بعدی؛ آقای ادوارد مونش!

پیر دو شاوان
شاهد سوم: آقای ادوارد مونش
مونش خیلی جوان بود. حداقل از شوبرت و دو شاوان که خیلی جوانتر بود. میگفت از نقطهای که ماجرا را میدیده، همه چیز بهوضوح به چشم میآمده است. مونش بعدها دیوانه هم شد. یعنی مقدار زیادی از جنون در زندگیاش راه پیدا کرده بود و میگفتند که هر روز روی پلی میرود و جیغ میکشد. تا پیش از آن شب کسی به خاطر ندارد که مونش نشانهای از جنون از خود بروز داده باشد، حتی موقعی که خواهر جوانش را از دست داد. میگوید میدیدم که مردی به یک زن نزدیک شده است:
«همهجا تاریک بود و چهرهها را درست نمیدیدم. اما یک مرد را دیدم که بسیار لاغر و استخوانی بود و لباسی به تن نداشت و همین بود که برایم عجیب بود. ماه نوامبر همیشه سرد است و آن روز از همیشه سردتر هم بود، پس چرا یک آدم نباید لباسی به تن داشته باشد؟ مرد استخوانی کمکم به دخترک نزدیک شد و با هم گفتوگو کردند.»
مونش میگوید که همان حرفهایی را که آقای شوبرت هم شنیده بود، شنیده، ولی باقی حرفهایشان که شوبرت بهخاطر صدای شدید باد نشنیده بود، رمز مهمی در خود داشتند که مونش آن را برای ما برملا کرد:
«دخترک در ابتدا به مرد میگفت که به من نزدیک نشو، مرد هم به دختر یادآور شد که پیشتر و یک بار در چمنزار و یک بار در مهمانی شبانه با هم قرارِ امروز را گذاشتهاند. دختر ناگهان چیزی را بهخاطر آورد و پس از چند جمله به این نتیجه رسید که از این مرد نمیتواند رهایی داشته باشد و خود را تسلیمش کرد. احساس میکردم فرصت کمی دارم. سریع قلم و کاغذم را از جیب درآوردم و طرحی کشیدم.»
مرد به دختر نزدیک شده بود و دختر که دیگر تسلیم این سرنوشت به نظر میرسیده، آن را با آغوش باز پذیرفت، گویا نه ناراحتی و نه حسرتی از این کار دارد. این توضیحات مونش و نقاشی دقیقش که آن هم در اینترنت با عنوان «دختر و مرگ» قابل جستوجو است، باعث شد که حداقل بدون جراحت بودن بدن و چهره دختر توجیه داشته است. اما هنوز هم ماجرای اینکه آن انسان یا آن مرد که بود، پابرجا ماند. و اینکه دلیل مرگ این دختر چیست؟

ادوارد مونش
شاهد چهارم: آقای رومن پولانسکی
آقای پولانسکی هم مانند دو شاوان ماجرا را از نزدیک ندیده بود. تنها میگفت چند شب پیش در یک مهمانی نظرش به انسانی سیاهپوش جلب شده، که گویا به چشم هیچ شخص دیگری نمیرسد و آن انسان مدام اطراف این دختر میپلکیده است:
«همه یک جور رفتار میکردند انگار او را نمیدیدند. من اول فکر کردم دیوانه شدهام. بعد از اینکه زن و بچه خودم را چند سال پیش به آن شکل فجیع از دست دادم، از همهچیز هراس داشتم. با خودم فکر کردم که آن هراس شدید بالاخره کار خودش را کرده و من را دیوانه کرده است.»
پولانسکی میگفت که حس میکرده آن انسان سیاهپوش مزاحم این دختر شده است و دختر شکلی از بیمیلی و عذاب در چهرهاش نمایان بوده. گویا هیچ صحبت یا برخورد مستقیمی هم بین دختر و مرد سیاهپوش برقرار نشده بود. البته اظهاراتش همیشه در همینجا متوقف میشده، چون یاد خاطرات تلخی میافتاده و اعصابش به هم میریخته است. ماموران پلیس این اظهار نظرهای او را بهعنوان بخشی از پرونده جمعآوری کردند، اما سر نخ خاصی برای حل مشکلات اصلی پرونده به دست آنها نداد.
سرانجام ماجرا
سالها گذشت و همین چند روز پیش بالاخره نتیجه این پرونده مشخص شد. بله! درست فهمیدید! پیشرفت علم باعث شد که درنهایت بتوانیم جوابی برای این مسئله پیدا کنیم. ما در همه این قرنها به دنبال «علت مرگ» میگشتیم، در صورتی که «مرگ خودش یک علت است». به صورت منطقی هم نتیجه گرفتند که قاتلی در میان نبوده، بلکه این موارد خاص با حضور مستقیمِ «خودِ مرگ» اتفاق میافتد. احتمالا چند قرن بعد از تیتر روزنامه هفته پیش بسیار یاد کنند: «پرونده مرگ دوشیزه حل شد: مرگ علت نمیخواهد!»
شماره ۷۲۳
شاهکار!
همین!
من قبلا هم یک یادداشت از این نویسنده در مورد فیلم 400 ضربه خوندم که اون هم شاهکار بود!
واقعا چلچراغ باعث افتخاره!