فاضل ترکمن
قسمت آخر
مثلا مقدمه: من از معدود طنزپردازانی هستم که منتظر نمیمانم مخاطب بگوید: «لطفا قالب چرتوپرت و مزخرفت رو عوض کن! مرسی! اَه!» خودم در اوج خداحافظی میکنم! (هاهاها!) بنابراین الان هم که آخر سال است، بهترین وقت برایم تمام کردن قالب مرسی! اَه! است. برای نوروز که مطالب ویژه مینویسم و از سال جدید هم اگر سردبیر یا دبیری نیاید که باعث قهر کردن من بشود، یک قالب جدید طنز طراحی میکنم که لااقل یک ذره بامزهتر باشد. البته فقط یک ذره! خلاصه این شما و این هم آخرین قسمت مرسی! اَه!
اَه! اَه!: خانهمان شبیه به بیمارستان صحرایی شده است. نه از این بیمارستانهای صحرایی معمولی! بیمارستان صحرایی در حد جنگ ویتنام مثلا! بابا و مامان و داداش مهدی و من از هر مرضی که فکر کنید، یک مقدارش را داریم! خال بینی بابا دوباره متورم شده، خال سرش هم و احتمال میدهد که سرطانش عود کرده باشد، اما میگوید: «صد سال سیاه پیش دکتر نمیرم! کیارستمی رو کشتن، منو تیکهپاره میکنن!» مامان دیسک کمرش را عمل کرده و با کمربند ایمنی راه میرود. دارد دوره نقاهت را میگذراند. هنوز یک ماه از نقاهتش نگذشته که آنقدر دلش گرفته، هوس میکند برود خانه خواهرم. البته داداش مهدی او را میرساند. ولی موقع شام پایش پیچ میخورد و خیلی شیک و مجلسی زمین میخورد و میافتد روی دستش. وزنش هم که مثل من بهبه(!) دارد و خلاصه دستش هم به کمرش اضافه میشود! داداش مهدی اما میگرن دارد! ذرهای نور یا شلوغی اعصابش را به هم میریزد و سردرد فراوانی به او هدیه میکند! شبها ساعت هشت از شرکت میآید. عصبانی و خسته و کوفته. از جاجرود تا تهران معلوم نیست با چند نفر دعوا میکند تا به خانه میرسد. بعد میآید و مثل پادگان خاموشی میدهد. هرچه میگوییم خوابمان نمیآید، قبول نمیکند. میگوییم بابا جان! تو برو بخواب توی اتاقت! میگوید از زیر در نور میآید و اذیت میشوم! به جای اینکه چشمبند بخرد و بهسادگی مشکلش را حل کند، ما را دیوانه کرده! شاید میگرن او خوب شود، اما من صددرصد از دستش سکته مغزی میکنم و به ملکوت اعلا میپیوندم! جدای از اینها، من هم که کلهم مصداق بارز این مصراع رودکیام که میگفت: «دلا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود!» دندانهای دربوداغانی دارم، هزینه دندانپزشکی هم که قربانش بروم، خودش باید برایش وام قرضالحسنه و حتی بلاعوض تدارک ببینند و با پول روزنامهنگاری دندان توی دهان آدم نمیماند؛ دهان که تازه هیچ! یک وضعیت بحرانی غمانگیزی دارم شبیه به یونان که با آن همه قسط و قرض و وامی که گرفته، نمیداند چه خاکی به سرش کند. دقیقا مثل یونان که زمانی برای خودش تمدن و شکوه و فرهنگی داشت، من هم تمدن و شکوه و فرهنگی داشتم. تَهِ جیبهایم اینقدر شپش نبود و لااقل گاهی خردکشرری در جیبهایم رفتوآمد میکرد. حالا اما به زمین و زمان بدهکارم. به قول عمران صلاحی: «به زمین و زمان بدهکاریم/ هم به این هم به آن بدهکاریم/ به رضا قهوهچی که ریزد چای/ دو عدد استکان بدهکاریم/ به علی ساربان که معروف است/ شتر کاروان بدهکاریم/ شاخی از شاخهای دیو سفید/ به یلِ سیستان بدهکاریم/ مثل فرخلقا که دارد خال/ به امیرارسلان بدهکاریم/ نیست ما را ستارهای ای دوست!/ که به هفت آسمان بدهکاریم/ مبلغی هم به بانک کارگران/ شعبه طالقان بدهکاریم/ این دو تا دیگ را و قالی را/ به فلان و فلان بدهکاریم/ هم به تبریز و مشهد و اهواز/ هم قم و اصفهان بدهکاریم/ به مجلات هفتگی چندین/ مطلب و داستان بدهکاریم/ قلک بچهها به یغما رفت/ ما به این کودکان بدهکاریم/ پیروی کردهایم از دولت/ به تمام جهان بدهکاریم! (حالا ما میتوانیم با اجازه از عمران به جای دولت، یونان بگذاریم که به دولت هم برنخورد!) حالا همه اینها را اضافه کنید به اینکه نزدیک عید است. به قول بابا عید مال پولدارهاست! وگرنه ما که از کسی عیدی نمیگیریم! بچه هم نیستیم که یه اسکناس پنجاه تومنی پرت کنن جلومون! خلاصه عید هم چیزی ندارد جز اینکه روی مخمان برود! اما من عینهو عید نیستم و یک شعر طنز تازه تقدیم شما میکنم که البته بیشتر گریهدار است! مرسی! اَه!
چقدر خستهکننده! چقدر معمولی!
چه روزهای مریضِ بدونِ آمپولی!
چه ساده از بغلِ گرمِ هم جدا شدهایم
درست مثل برد پیت و خانمِ جولی!
چه عکسهای مکشمرگمای مسخرهای
چه دختر و چه پسرهای شوت و گاگولی!
نه یک فرشته که ما را نجاتمان بدهد
نه یک چراغِ خیالی که دَر کند غولی!
تمام درد و مرضهای دیگرم بهدرک!
پدر درآمده از من برای بیپولی!
شماره ۶۹۹