نوشتن درمانی در ادبیات معاصر ایران
فائزه دائمی
داستان پیدا کردن رابطه معنادار بین بیماری و نوشتن مال همین امروز و دیروز نیست، گذشتهای دارد به قدمت یونان باستان. افلاطون میگفت که «تات»، ربالنوع نوشتار مصر باستان، ناظر بر مراسم مرگ و تدفین نیز هست. بعدش هم ژاک دریدا، فیلسوف و منتقد فرانسوی، نظرش را مطرح کرد. او معتقد بود که ربالنوع نوشتار، در عین حال که ربالنوع دارو و درمان است، ربالنوع زهـر هم هسـت.
نویسندگانی هستند که نظریات افلاطون و دریدا و چندین فیلسوف و نظریهپرداز دیگر را بلدند. آنها بلدند که چطور از این نظریهها استفاده کنند. ولی لابد نویسندههایی هم هستند که از این نظریهها خبری نداشتهاند و اتفاقا گل هم کاشتهاند. ما که خبر نداریم کی بلد بوده و کی بلد نبوده. ما توی ادبیات معاصر خودمان گشتهایم و به نمونههایی برخوردهایم که میشود نامش را «نوشتن تراپی» گذاشت. از آن نوشتنهایی که نویسنده را، یا شخصیتی را که نویسنده از آن مینویسد، خلاص میکند از فکر و خیال. راحتش میکند، درمانش میکند، اصلا شفایش میدهد. درست مثل جلسههای تراپی. با این تفاوت که دیگر خبری از کاناپه چرم و ملافههای لطیف و قهوههای آبزیپو نیست. قرار هم نیست که به ضرب و زور هیپنوتیزم و خیره شدن به جسم کوچک در حال حرکتی حالت بهتر شود و یک نفس راحت بکشی. شخصیتهای داستانهایی که ازشان حرف میزنیم، مینویسند، چون باید بنویسند.
بوف کور (۱۳۱۵)
«بوف کور» صادق هدایت با جملات معروفی شروع میشود که وصف یک نوع بیماری است: زخمهایی که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و مـیتراشد.
ایـن بیماری وحشتناکی که راوی ازش حرف میزند، چیست؟ حدسهای زیادی وجود دارد. یکی میگوید سل، یکی میگوید شخصیت دوگانه، یکی دیگر همجنسگرایی و دیگری حمله یا تشنج عصبی را دلیل بیماری راوی میداند. البته خودش آن را یک درد روحی میداند.
او معتقد است که دیگران افکار و احساسات او را درک نمیکنند و میخواهد داستانش را تـنها بـرای سایهاش، برای تصویر خودش روی دیوار اتاق بنویسد. تنها امید او این است که برای تشخیص این بـیماری مـبهم داسـتان خود را با صداقت کامل برای سایهاش بنویسد و بدین طریق خودش را بهتر بـشناسد.
راوی درواقـع نقش یک روانشناس آماتور را ایفا میکند که برای درمان بیماری به بیمار توصیه کرده سـرگذشت خود را روی کاغذ بیاورد. او با نوشتن داستان مبهم و درهم و برهم عشق خـود نـسبت به دختری اثیری به ریشه بیماری خود پی میبرد:
«دستهایم خونین بـود. امـا با وجود تب و دوار سر یک نوع اضطراب و هیجان مخصوصی در من تولید شده بـود کـه شـدیدتر از فکر محو کردن آثار خون بود، قویتر از این بود که داروغه بیاید و مرا دستگیر کـند- وانـگهی مـدتها بود که منتظر بودم به دست داروغه بیفتم… این احتیاج به نوشتن بود کـه بـرایم یکجور وظیفه اجباری شده بود. میخواستم این دیوی که مدتها بود درون مرا شکنجه میکرد، بیرون بـکشم. میخواستم دلپری خودم را روی کاغذ بیاورم.»
نون و القلم (۱۳۴۰)
گفتیم که نوشتن میتواند معانی متناقضی داشته باشد. مثل درمان و زهر. جلال آلاحمد در «نون و القلم»ش توانسته این معانی متناقض را، بهخـصوص از نـظر اجـتماعی و فلسفی، بهخوبی مطرح کند.
داستان بیان ماجراهای زندگی و رفتار و عقاید دو میرزا بنویس به نامهای میرزا اسدالله و میرزا عبدالزکی است که زندگی در دوران زمامداری دو حاکمیت متفاوت را تجربه میکنند. نخست حکومت پادشاهی مستبد و ستمگر و دوم حکومت قلندرها. دو میرزا بنویس در حکومت نخست مشغول کارهای معمولی خود مانند عریضهنویسی، کتابت، تنظیم اسناد معاملات املاک و مسائلی از این دست هستند.
این را هم بگویم که قرار است مجموعهای از ۱۰۰ ساعت صدای آرشیوشده جلال آلاحمد و سیمین دانشور که در دهه ۶۰ میلادی، توسط پزشکی اتریشی به نام اشتراوس (که دوره افتاده بود در کشورهای مختلف و صداهای گوناگون را ضبط میکرد) آرشیو شده بود، در اختیار عموم قرار بگیرد. ولی فعلا و علیالحساب میتوانید روی سایت کتابخانه ملی به ۱۵ دقیقه و ۲۸ ثانیه از آن، که جلال مشغول روخوانی قسمتی از« نون و القلم» است، گوش کنید و لذت ببرید.
سنگ صبور (۱۳۴۵)
«سنگ صبور» صادق چوبک. شخصیت اصلی داستان، احمد آقا، نیاز روانی خود را به نوشتن به این صورت بیان میدارد:
« از خودم بدم میاد، برای اینه کـه نـمینویسم. زنـدگی برام جهنم شده. حالا دیگه کارم پخته و جـاافتاده شـده. مثه شراب جا افتاده و صاف شده. مثه جوجهای که از تو تخم به دیوار زندونش تُک میکوبه که بیاد بیرون، نوشتههای مـنم شـب و روز تـوم رو میخورن و اذیتم میکنن که بیان بیرون. اما من باشون لج میکنم و نمیذارم بیان بیرون. بیخودی لج میکنم. برای همینه که مثه سگ هار میشم و میخوام پروپاچه این و اون رو بگیرم. مـن آبـسّنم و مـیخوام بزام. نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه دارم. میخوام بقچهبندیم رو زمـین بـذارم. دیگه نمیتونم با این شکم راه برم. شکمم تو دس و پام افتاده، اگه بخوام جلوش رو بگیرم، نمیتونم، خودش مـیاد بـیرون. هـرچی تو سرمه باید بیرون بریزم.»