فاضل ترکمن
گرافیستی که با کلاهقرمزی، پسرخاله شد!
جلدهای هفتهنامه «همشهری جوان» یک زمانی از جذابیتهای توریستی(!) این مجله محسوب میشد. لااقل شمارههایی که بهقلم محمدرضا دوستمحمدی بود، بکر و خلاق و منحصربهفرد بهنظر میرسید. جلدهای اخیر اما نهچندان سوژه متفاوتی دارند و نه اجرای چشمنوازی. حتی گاهی بهشدت دمدستی بهنظر میرسند. جلد اخیر که از همه شمارههای دیگر بدتر است. یعنی از کل دهه ۷۰ و سالهای تلخ دهههای مختلف، یک کلاهقرمزی داشتیم که همشهری جوان این شماره عکسش را انداخته روی سنگ قبر. مو به تنم سیخ شد! لابد طراح عزیز پیش خودش فکر کرده که خیلی هم باید به این کارش بخندیم و به وجد بیاییم و اصلا متوجه این نبوده که چقدر کار گرافیکیاش لوس و غمانگیز شده است. هیچ مجلهای حتی بعد از درگذشت دنیا فنیزاده خدابیامرز چنین کاری نکرد. چون خود دنیا هم دوست نداشت. آنوقت حالا همشهری جوان بابت اینکه صدا و سیما در ساخت سری جدید کلاهقرمزی همکاری نکرده، بهگمانش باعث انقراض کلاهقرمزی شده! چرا باید یک طراح در کمال بیمعرفتی، تنها نوستالژی شیرین و ماندگار ما را اینطور دفن کند؟! برای جلب توجه؟! صدا و سیما که سهل است، اگر ماهواره هم بهکمکش بیاید، باز هم کلاهقرمزی همیشه زنده است و… همشهری جوان نباید آنقدر زود با کلاهقرمزی، پسرخاله میشد!
زیارت اهل قبور در باغچه حیاط چلچراغ
بعد از نظرسنجی میان من، ابراهیم و سینا، قرار شد که برای خانم گِروهای اسم دیگری پیدا کنیم که بشود راحت تلفظش کرد. سینا اسم «زُبیده» را پیشنهاد داد و درجا پذیرفته شد و از این به بعد گِروهخانم را زُبیدهخانم صدا میزنیم. زبیدهخانم که کلا کاشف چیزهای ماورالطبیعی است، در حیاط چلچراغ یک سنگ قبر پیدا کرده! سنگ قبر مذکور برای آقا یا خانمی با فامیلی خاکپور بوده که اسم خدابیامرزش پاک شده. حالا ما ماندهایم و این مسئله که آیا در باغچه چلچراغ کسی مدفون است یا نه! از آن روز به بعد مریم عربی با احتیاط از حیاط رفتوآمد میکند. نسیم بنایی که بعد از عمل دماغش، حس بویاییاش قویتر شده، میگوید بوی کافور به مشامش خورده و ابراهیم مثل غول توی قصه «جک و لوبیای سحرآمیز» میگوید: «بوی آدمیزاد میشنفم!» مسعود رئیسی درصدد این است که برود اسکلت مردگان توی باغچه را پیدا کند تا دیگر زحمت کشیدن کاراکتر به خودش ندهد و همان اسکلت را درجا با چند تا رنگ ـ آن هم نه طبیعی بلکه فوتوشاپی! ـ بهعنوان کار گرافیکی به یک مجلهای، سازمانی، جایی قالب کند. سینا هم هر روز با تاثر خاصی سر باغچه میرود و برای مردگان مدفونشده فاتحه میخواند. اگر اینطور پیش برود، آقای اسماعیلی همین روزها حلوا هم میپزد و خلاصه فضای قبرستانزدهای چلچراغ را فرا خواهد گرفت! اما بهقول مادربزرگم: «مرده که ترس ندارد. باید از زندهها ترسید.» در همین چلچراغ زندگانی هستند که بسیار ترسناکترند از مردگان توی باغچه یا بهشتزهرا یا قبرستان پرلاشز، اما نشود فاش کسی که چه کسانی هستند تا دعوا نشود!
ابراهیم نگو، بلا بگو، تنبلِ تنبلا بگو!
ابراهیم یکجور کز کرده و توی آشپزخانه نشسته که انگار علاوه بر غرق شدن تمام کشتیهایش، قایقهایش هم غرق شده! (هاهاها! چقدر بامزهام من!) یعنی حالتش یکطوری است که آدم دوست دارد از قول منوچهر احترامی خدابیامرز (با دخل و تصرف!) برایش بخواند: «من و داداشم و بابام و عموم/ هفتهای دوبار میریم حموم/ اما تو چی؟!/ موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز/ واه واه واه!/ نه قبلهای، نه گِروهای، نه بهزادی/ هیشکی باهاش رفیق نبود/ تنها تو آشپزخونه/ شبیهِ یک دیوونه/ گرفته بود بهونه!/ از بس که چاق و گِرده/ مثل یه توپ میمونه!» بعد از اینکه ترانه ابراهیم قربانپور را خواندم، مسعود رئیسی که ما رئیسعلی هم صدایش میزنیم، وارد آشپزخانه شد و حسابی از دست سینا ناراحت بود. جویا شدیم چرا و چی شده؟! دیدیم که استثنائا حق با سیناست! سینا به مسعود گفته بشین صفحه طنز فاضل را طراحی کن و مسعود هم ناراحت شده و گفته وقت ندارم! حالا اینکه رئیسعلی چرا وقت ندارد و توی چلچراغ چه کار میکند که اینقدر صفحهها بدون تصویر و کاریکاتور و طرح و اینهاست، بهخودش مربوط است و به قول استاد شماعیزاده: «ما که دعوا نداریم… ما که دعوا نداریم… با کسی هم کاری نداریم!»
شماره ۷۰۳