نوستالژی
مرتضی قدیمی
هیچوقت فکر نمیکردیم روزی برسد همانطور که شیر آب را باز میکنیم و پارچ یا کتری را پر میکنیم، شیری هم برای گاز در خانه داشته باشیم که وصل شود به اجاق یا آبگرمکن. دهه ۶۰ که هنوز موبایل ساخته نشده بود، لوله گاز هم به در خانه نرسیده بود تا شغل لولهکشی اینقدر برای مردم آشنا باشد. آن سالها حتی همه تلفن ثابت هم نداشتند و در یک کوچه شاید چند نفر تلفن داشتند تا خانههای تلفندار محل رفتوآمد همسایهها باشد برای جواب دادن به تلفنی از شهرستان یا حتی مدرسه فرزندشان. اهالی کوچه آنقدر صمیمی بودند که کسی از این موضوع گله نداشته باشد. ما که تلفن داشتیم، هیچ سخت نبود برایمان بدویم دم خانه مثلا صفورا خانم و زنگ بزنیم یا از دم دری که باز بود، داد بزنیم صفورا خانم بدو تلفن داری از شهرستان. حالا اگر صفورا خانم یا هرکسی دیگر که میآمد برای جواب دادن، حتما اگر کاری نداشت یک ربع نیم ساعتی هم مینشست برای گپ و گفت با مادرم.
اما از ماجرای تلفن بگذریم که خودش ماجرایی تعریفکردنی و مفصل است. موضوع این شماره گاز است. آن سالها هنوز گازرسانی به صورت لولهکشی نبود و همه مردم گوشه حیاطشان یا در انباری چند کپسول گاز داشتند. کپسولهای ما ایران گاز بود به رنگ نارنجی. اغلب همسایهها پرسی گاز داشتند یا بوتان گاز. چند برند دیگر هم بود که یادم نیست. پرسی گاز و بوتان گاز هر دو خاکستری و طوسی رنگ بودند. گازها توسط وانت یا کامیونهای کوچک تا سر کوچه آورده میشد و از آنجا هم با چرخهایی کاملا مخصوص این کار توسط گازیها، تا دم در حمل میشد و مبلغی اضافه میگرفتند. کوچهها هنوز اینقدر عریض نشده بودند به دلیل ساختوسازها. اما در این میان نکته مهم این بود که ایران گاز دیر به دیر میآمد و دو گاز دیگر خیلی زودتر. انگار که شرکتهای منظمتری داشتند یا هرچه و من نمیدانستم چرا ما ایران گاز داریم و پدرم تغییر نمیدهد گازها را. به دلیل همین نکته موضوع داشتن گاز برای ما بسیار حیاتیتر میشد، چراکه اگر گاز نداشتیم، یعنی حمام هم نداشتیم. وقتی آبگرمکن ما گازی بود و باید یا حمام بیرون میرفتیم که اصلا اتفاق دلپذیری نبود، یا با آب سرد دوشی میگرفتیم اگر تابستان بود. البته که شماره مرکز خدمات ایران گاز را داشتیم و اگر گازها که حدود پنج کپسول بودند، نزدیک به تمام شدن بودند، تماس میگرفتیم. ولی مگر فایده داشت؟ نکته مهمتر این بود که ایران گاز اغلب وقتی میآمد، کارگر حمل با چرخ نداشت تا خودمان کپسول گازها را تا سرکوچه ببریم. جز ما مهین خانم اینها هم ایران گاز داشتند که سر کوچه بود خانه آنها و بهطبع زودتر از ما متوجه میشد ایران گاز آمده و وقتی که میآمد، چه میکرد این هممحلی نازنین. میآمد دستش را میگذاشت روی زنگ ما که آن وقتها داشتن آن مدل زنگ مرسوم بود. چه دلهرهای داشت صدایش. مهین خانم که دستش روی زنگ بود، از دم در فریاد هم میزد… اعظم خانم گاز… اعظم خانم گاز… مادرم را صدا میکرد. قاعدتا شنیدن زنگ و این فریاد گاز، گاز در این مقطع و پیچ تاریخ به هیچ عنوان برای خیلیها آشنا نیست. حالا ما باید میدویدیم. چراکه گازی منتظر نمیماند و میرفت. با دمپایی، پابرهنه، با زیرپوش یا با پیژامه… مهم نبود. مهم رساندن هر پنج کپسول خالی تا سرکوچه بود. وقتی میرسیدیم به وانت، خیالمان راحت میشد. اما حالا باید آنها را برمیگرداندیم که ماجرایی بود برای من که کار سختی بود تنها بردنش. چه لذتی داشت اگر در آن لحظات یک قدم یک قدم جلو بردن، بزرگتری از اهل محل پیدایش میشد. ماجرا اینطور بود که برای دزدیده نشدن گازها یکی را چندمتر میبردیم جلو و برمیگشتیم بعدی را تا هر پنجتا چند متر به جلو برده شده باشند.
همه این مشکلات بالاخره به دست دوست پدرم با ساخت یک چهارچرخ فرغونطور حل شد تا آن چرخ مشگلگشای بسیاری از ماجراهای همه اهل محل شود. الان که فکر میکنم، میبینم بهرغم همه نداشتنهای آن دوران حتی یک چرخ دستی، اما حال همه خوب بود و همه با هم مهربان بودند. شاید به همین دلیل است که پدرم هنوز آن چرخ را که دیگر بلااستفاده است، نگه داشته تا یادآور صمیمیت آن روزها باشد.
شماره ۷۰۷