میرقصد یا میجنگد؟
شکیب شیخی
خودم که آن سالها نبودم. بهتر است بگویم از آن سالها جان سالم به در بردم به سمت شمال آفریقا. تمام اروپا در مکافات فرو رفته بود. آن سالها بر عکس این روزها بود و اروپاییها به آب زده بودند که به آفریقا پناه بیاورند. حرفهای عجیبی هم میزدند. «مرگ سیاه»…! میگفتند «مرگ سیاه» افتاده به جان اروپا و آسیای غربی.
هنوز خبر فاجعه را نشنیده بودم
چند قرن بعد از آن سالها روزی در یک بازار قدم میزدم. خبر رسیده بود که نیکولا پوسان، نقاش معروف، تابلویی کشیده و نامش را گذاشته «طاعون در اشدود». بیشتر که پرسوجو کردم، فهمیدم منظورش همان «مرگ سیاهی» بود که دو سه قرن پیشتر اروپاییها را به آفریقا فراری داده بود و من حرفشان را جدی نگرفته بودم و خیال میکردم جنزده شدهاند. میگفتند جمعیت اروپا از نصف کمتر شده بود. دهها میلیون مرد و زن و پیر و بچه قبل از آنکه به خود بیایند، مُرده بودند. شاید بهتر باشد به جای «مُرده بودند» بگویم «به کام مرگ فرو رفته بودند». آن هم چه کامی! وسیع و عظیم.
مردم میگویند که آن سالها هنوز لباس عزا از تن اروپا درنیامده بود که هر روز خبر از یک جنگ و درگیری و شورش در اروپا میپیچید و خون بر زمین جاری میشد. درگیریهای مذهبی هم باز به اوج رسیده بودند و خلاصه آن سالهایی که امروز من و شما بهشان میگوییم «قرون وسطا» سر سالمی به گور نبردند و بازار مرگ را سکه میدیدند.
در پاریس گورستانی بود به اسم «گورستان بیگناهان مقدس» و هنوز که هنوز است، من گورستانی به آن بزرگی ندیدهام، مگر همان دشتی که در آن ارتش رایش سوم و شوروی با هم درگیر شده بودند. آن زمان، یک نقاشی دیواری در این گورستان عظیم وجود داشت که زیرش تاریخ ۱۴۲۴ ثبت شده بود و اینطور به نظر میرسید که در آن یک اسکلت در حال رقصیدن با فردی دیگر بود. این نقاشی امروز دیگر وجود ندارد و نمیتوانم تصویری از آن به شما نشان بدهم و تنها باید به حافظهام تکیه کنم.
چند سال بعد باز هم تصویر مشابهی را در کلیسای سن پُل لندن دیدم که آن هم حدودا همانقدر قدیمی بود، اما الان تاریخ دقیقش خاطرم نیست. حدس زدم که این اسکلتها رابطهای با آن مرگهای آن سالها داشتند و به همین خاطر بیشتر در این مورد تحقیق کردم.
گویا اروپاییها مطمئن شده بودند هر کسی که باشی، یک روز مرگ به سراغت خواهد آمد و برایت آوازی خواهد خواند و ناتوانیات را به تو گوشزد خواهد کرد. مثلا مرگ برای یک پادشاه میخواند که «هرچه داری به کناری بینداز، زیرا شمشیر و ثروت و ارتش در برابر مرگ تو را یاری نخواهد کرد» و عموما مخالفتی هم با آن صورت نمیگیرد. نام این واقعه را هم گذاشته بودند «رقص مرگ»، یا به قول عربهای جنوب اسپانیا «رقص در مقابر».
خبری باز نیامد
همینطور بین این نوشتهها و نقاشیها در این کلیسا و آن کتابخانه میچرخیدم که در ایتالیا به اثری برخوردم که بعد از حدود ۳۵۰ سال نه نام خودش از یادم میرود و نه نام نقاشش: «پیروزی مرگ» اثر «پیتر بروگل». از آن تابلو یک عکس هم دارم تا به شما نشان بدهم. جزئیات زیادی در این تابلو وجود دارد. خودتان مثل من بزرگ و پیر و کهنه که شدید، بروید و از نزدیک همه این جزئیات را ببینید. اما حالا که عکسش را برای شما هم آوردهام، بیایید و تنها نگاهی به این برهوت بیحدوحصر بیندازید که در میانه آن جمعی از انسانها مورد هجوم دستهای از اسکلتها قرار گرفتهاند و جنازههایشان روی هم و بر زمین تلنبار شده است. فقط نگاهی بیندازید به آن درختهای خشکیده و بیبار که شاید تمام جهان ما در برابر مرگ را نشان میدهند.
میگویند بروگل این ایده را از ایتالیاییها وام گرفته که: «مرگ با انسان نمیرقصد، بلکه با انسان میجنگد و فاتح میدان میشود.» حتما سری به باقی آثار بروگل بزنید. میدانید بروگل کیست؟ همان کسی که میگفت «وقتی ایکاروس سقوط میکرد، ما مشغول به زندگی روزمره خودمان بودیم!» شاید مرگ هم همین الان در آستانه درِ اتاق ایستاده و ما در حال کارهای روزمره خودمان هستیم.
روزی پیرمردی به من گفت بهترین درکی که یک انسان در زمان حیات خود میتواند از مرگ داشته باشد، در مواجهه با این سوال است: «اگر همین الان بمیرم چه؟» این سوال طی چند قرن آنقدر تکرار شد و هر روز پیچیده و پیچیدهتر شد که همین چند سال پیش یک نویسنده فرانسوی نوشت: «خودکشی مهمترین و یگانه مسئله فلسفه است.» نمیدانم چه باید بگویم! اما به حرفهای بروگل که فکر میکنم، به نظرم میرسد که اتفاقا خودکشی مسئله پیچیدهای نیست، شاید مرگ بیهیچ رقیبی به این میدان جنگی زده است و ما بدون هیچ جنگی –که میدانیم سودی هم ندارد- سپر و سلاح انداخته باشیم. یا اگر بخواهیم رنگ و لعاب «رقص مرگ» به آن بزنیم، شاید خودمان دست مرگ را گرفته و از جایش بلند کردهایم که با ما برقصد. همین امروز اما یک صفحه قبلتر گفتم که شاید مرگ با ما حرف میزند و ما این مکالمه و چهره را فراموش میکنیم. ممکن است انسانهایی هم آن چهره و مکالمه را فراموش نکنند و به همین خاطر خودکشی کنند.دستم برایتان رو شد! اسمش را گذاشته بودم «هنر مردن»، اما خیلی زود داستان لو رفت که اصلا «هنری در کار نیست» و انسانها خیلی عادی میمیرند و طرح و برنامه خاصی برایش وجود ندارد. البته عمده افراد اینطور هستند. مرگ البته ویژگیهای دیگری هم دارد: قاضی تکحکم است و حرفهایمان را ناشنیده میگیرد. حرفهای ناشنیده آن خانمی که آن شب در خیابانهای اتریش قدم میزد و مرگ به سراغش رفت، اما فعلا برای تعریف کردن داستانش زود است.
شماره ۷۲۱