ابراهیم قربانپور
آقای قریشی کتابدار کتابخانه اداره ارشاد شهر ما بود. اگر قرار بود از روی قیافه برایش شغل انتخاب کنند، مناسبترین شغلی که میتوانست داشته باشد، ماکت بازجوی سابق ساواک در موزه زندان کمیته مشترک بود. از روی صدا باید میشد بوقچی یکی از تیمهای کمطرفدار که باید هر طور هست، صدایش را از بین صدای بوقچیهای استقلال و پرسپولیس بکشد بیرون. از روی پوشش ممکن بود مامورین محترم مبارزه با مواد مخدر جلبش کنند. احتمالا یک نفر موقع تقسیم نیرو شوخیاش گرفته بود، یا شاید آقای قریشی یک دوا برعکس دوای دکتر جکیل پیدا کرده بود که روز استخدام آن را رفته بود بالا، یا اصلا شاید در اداره ارشاد شغلها را با پالام پولوم پیلیش تخس میکردند.
کتابخانه اداره ارشاد شامل دو بخش بود. یکی قرائتخانهاش بود و یکی مخزن کتابها. آقای قریشی و مراجعان کتابخانه تقریبا همگی فقط همان بخش قرائتخانه را به رسمیت میشناختند. وظایف آقای قریشی در بخش قرائتخانه روشن و تعریفشده بود. کافی بود هر نیم ساعت یک بار بدون اینکه کسی نطق کشیده باشد، داد بزند «ساکت» یا «اختلاط قدغنه» و هر یک ساعت یک بار بدون اینکه کسی چیزی خورده باشد، داد بزند «خوردنی نوشیدنی بیرون». همین. البته خلاقیت آقای قریشی نمیگذاشت این شغل یکنواخت شود. ممکن بود یک بار داد بزند «یابو حرف نزن»، یا مثلا «نشخوار کردن سر آخور». منتها معمولا به همان الفاظ کلیشهای اکتفا میکرد.
دشواری کار وقتی بود که کسی از آقای قریشی میخواست وارد حیطه نامأنوس و ناملموس قفسههای کتاب شود. اینجا بود که آقای قریشی تبدیل به یک آقای قریشی دیگر میشد. از لحاظ تئوری قرار بود ما توی برگهدانها بگردیم، شماره کتابی را که میخواهیم پیدا و یادداشت کنیم و بدهیم دست آقای قریشی تا کتابها را برایمان پیدا کند. از لحاظ عملی آقای قریشی همانقدری از شماره کتاب برگهدان میفهمید، که از متن کتاب مقدس به زبان عبری. هر وقت میدید کسی دارد سر برگهدانها چیزی مینویسد، قیافه آدمهایی را میگرفت که ۱۰ دقیقه پیش بهشان خبر دادهاند خانهشان در زلزله فرو ریخته. اما این حالت بیش از ۱۰ ثانیه طول نمیکشید. به محض اینکه قربانی/ مراجع رویش را به سمت او برمیگرداند، چهرهاش همان حالت «وقت من را تلف نکن» همیشگی را میگرفت.
بعد از اینکه قربانی برگه را تسلیم میکرد، آقای قریشی بلافاصله پشت اولین قفسه میرفت و به اندازه یک آن مان نواران صبر میکرد، بعد برمیگشت و با لحن سرزنشباری میگفت: «نیست، بردند.» اگر قربانی جدیدالورود بود، ممکن بود در همین مرحله کتابخانه را ترک کند. اما قربانیان کارکشتهتر میدانستند که حالا تازه باید زورآزمایی فنی را شروع کنند.
-نه آقای قریشی، این اولش الفه. قفسهش اونوره. شما اصلا اونوری نرفتید.
یا
-آقای قریشی، من دارم میبینم عطفش رو. از همینجا پیداست.
یا
-کتابخونه ۱۰ تا از این کتاب داره آقای قریشی. حتما یه دونهش هست.
در این شرایط آقای قریشی باید تصمیم میگرفت همان بازی قبلی را ادامه دهد، یا حاضر شود امتیاز خارقالعاده ورود به مخزن کتاب را به قربانی بدهد. اخذ این تصمیم نسبت مستقیمی با حالات روحی آقای قریشی در ۷۲ ساعت گذاشته داشت. ممکن بود بعد از شنیدن این اعتراض بهکل شاکی شود که چرا متهم به دروغگویی شده و اینطوری کلا کافه را به هم بریزد. ممکن بود اگر واقعا کتاب از همانجا دیده میشد، برود و کتاب را بیاورد. اما در اغلب موارد کاغذ را به خودت پس میداد، نگاهی به قرائتخانه میانداخت و میگفت «ئه ئه ئه! ببین داره چی کار میکنه! بیا برو خودت بردار. من برم این کرهخر رو آدم کنم.» بدیهی است کرهخر مورد اشاره آدم بود و کل این سناریو سرپوشی بود بر ناتوانی آقای قریشی برای پیدا کردن کتاب.
الحق باید انصاف داد که همانقدر که هیچ تصوری از کتابها نداشت، رویشان خیلی غیرت داشت. امانت دادن کتاب برایش از شوهر دادن دختر خیلی سختتر بود. کتابهای مرجع را هیچوقت امانت نمیداد. کتاب مرجع در سیستم آقای قریشی عبارت بود از کتابی که کلفتیاش از حد مشخصی بیشتر، یا شامل چند جلد باشد. مثلا «جنگ و صلح» تولستوی کتاب مرجع به حساب میآمد، اما فرهنگ مختصر سخن نه. در مورد باقی کتابها طی یک فرایند تصادفی تصمیم میگرفت کتاب را امانت بدهد یا نه. معمولا کتابهای خیلی نو را امانت نمیداد. کتابهای خیلی قدیمی را هم امانت نمیداد. کتابهایی که روی جلدشان عکس زن یا دختر بود، مثلا «آنا کارنینا»، را به پسرهای نوجوان امانت نمیداد. کتابهایی را که به قیافه یا اسمشان میخورد سیاسی باشند، به سبیلوها نمیداد. اگر کتاب خیلی نازک بود، امانت نمیداد، چون میشد همانجا بخوانیاش. اگر کتاب جلد نرم بود، امانت نمیداد، چون ممکن بود خرابش کنی. اگر جلد سخت بود، نمیداد، چون ممکن بود کتاب مرجع باشد.
سالها بعد که از کار بازنشست شده بود، توی خیابان دیدمش. آشنایی دادم. شناخت. از حال و روزم پرسید. گفتم تقریبا بیکارم. سری تکان داد و گفت: «تقصیر منم هست. نباید بهت کتاب میدادم.»
چلچراغ ۸۲۱