نگاهی به فیلم «خفهگی»
شکیب شیخی
فیلم جدید فریدون جیرانی مانند بسیاری از آثار او «دانه درشت» به حساب میآید. با اینکه «دانه درشت سازیِ» یک «کارگردان سینمای بدنه» که بایگانی ناطق و متحرک تاریخ سینمای ایران نیز هست، میتواند موضوعی مهم و قابل تحلیل باشد، این نوشته با قطع ارتباط بین فیلمهای مختلف او در پی پاسخ دادن به این پرسش است: چطور ممکن است یک فیلم سیاه و سفید جنایی-عاشقانه در فضایی نامانوس، تبدیل به یک ملال ۱۰۷ دقیقهای شود؟
روایت نحیف
داستان کلی فیلم یک «رَکَب» سه مرحلهای است: صحرا به مسعود، صحرا به نسیم و نهایتا مسعود به صحرا. پیش از مرحله اول هم یک درگیری بین مسعود و نسیم وجود داشته که صحرا خیلی سریع جانب نسیم را گرفت و مراحل سهگانه مذکور به وقوع پیوستند. تمام جزئیات داستان در خدمت این حرکت سه مرحلهای قرار میگرفتند و این حرکت هم از همان نقطه شروع دچار مشکل بود. چرا صحرا در همان ابتدای کار طرف نسیم را گرفت؟ هنوز که صحبت یک آپارتمان نشده بود. اگر بخواهیم منطق این جانبداری را روی گذشته آزاردیده صحرا سوار کنیم، کار عبثی کردهایم، چون لحن سرد فیلم از یک سو و تبدیل شدن شخصیتها به فیگورهایی ویلانمانده در یک هندسه –که از ابتدا تا انتها بیمعنا باقی ماند- توانایی پاسخ دادن به یک وضعیت روانی را ندارد.
این طرح چهار خطی به خودی خود قابلیت تبدیل شدن به یک فیلم بلند را نداشت و فیلمساز برای غلبه بر این محدودیت به سراغ انگیزه دیگری برای شخصیت صحرا هم رفت و آن شکلی از «بیپولی» بود. این «بیپولی» را اگر بخواهیم کنار آن «بیعشقی» قرار دهیم، در بهترین حالت به «بیسرپناهی» میرسیم که خود میتواند انگاره جذابی برای پرداخت در یک «فضای مینیمال» باشد، اما فیلم آنقدر بخشهای حشو و زاید دارد که تمام این حس تباه میشود. مثلا شما تصور کنید که اگر میخواستید با نور و بدن در یک هوای سرد و تاریکی، فیگور «بیسرپناه» بسازید، چه میکردید؟ ایدههای زیادی میتوان مطرح کرد، اما میدانید فیلمساز چه کرد؟ فیلم را پُر کرد از جملههای «سقف خونهها داره خراب میشه»، «من از تنهایی میترسم» و… وقتی این انگاره اساسی فیلم تا این حد مخدوش و نارسا و حتی دمدستی ساخته و پرداخته شده است، شاید نیاز باشد که تصویری از تمامی سعی و تلاشهایی که فیلمساز برای ۱۰۰ دقیقهای کردنِ قصه چهار خطیاش کرد، ارائه شود.
با سر در دیگ بیحلیم
فهرستی از کارهای عجیبی که در این فیلم تعبیه شده است تا روی ضعف جانسوز روایت را بپوشاند، به این قرار است: سیاه و سفید گرفتن، بازی با نور، لحن سرد، لنزهای عجیب، گریمهای غریب و «موبایل». هوای فیلم آنقدر سرد و پربارش و برف بود که دائما برقها را به قطعی بکشاند و «سقفهای خانهها را خراب کند»، اما آنقدر سرد نبود که شخصیتها حتی اندکی سردشان شود، که شاید سرمای فیزیکی میتوانست راه گریزی برای فیلم باشد، ولی فیلمساز حتی به آن هم بیتوجه بود.
مسئله اساسی در مورد نور این بود که زمانی شما جهانی را با یک نورپردازی خاص میسازید، که این قابل ارزیابی و نقد میتواند باشد، اما اینکه رفتن برق و ترسیدن شخصیت از تاریکی اینقدر در دل داستان تکرار شود، کار را به جایی میرساند که فرض کنیم جهان فیلم کماکان نورپردازی عادی دارد و «این شرایط خاص» آن را به این وضعیت از نورپردازی کشانده است. این مسئله در مورد تمامی تمهیدات بصری فیلم هم قابل رصد و تایید است و حاصلش شده اینکه گویا شخصیتهای فیلم به سیاه و سفید بودن و… التفات دارند و این برای یک فیلم خیلی بد بوده و آن را بهشدت تصنعی میکند.
فیلمبرداری هم به جای آنکه به دنبال مسطح کردن تصویر باشد تا از دل آن مثلا چیزی شبیه «شهر گناه» را بیرون بکشد، عمقی در تصویر حاصل میکند که اصلا ربطی به چنین فیلمی ندارد و حتی نمیتواند نسبت معین و معناداری بین قسمتهای مختلف یک لوکیشن و وضعیت فیگوراتیو شخصیت برقرار کند، بلکه بیشتر به دنبال رخنمایی است و لنزهای عجیبی که به کار میگیرد، بیش از حد قابل تحمل روی پرده بزرگ تصویر را کاریکاتوریزه میکند.
از تمام این موارد که بگذریم هم نمیشود از بیمکانی و بیزمانی کلیت فیلم توامان با «آیفون» و «پونک» گذشت. شاید بتوانیم بگوییم که «پونک» را میتوان حذف کرد، اما حذف «موبایل» نیازمند بازسازی اساسی فیلم است. چرا نمیتوانیم از این مسئله بگذریم؟ به این خاطر که این مسئله بسیار واضح بوده و فیلمساز عزیز ما حتی به این موضوع دمدستی هم توجه نکرده، درنتیجه قطعا بیمعنا خواهد بود که با او از انفعال در تدوین –آن هم با یک تدوینگر ِبنام- حرفی بزنیم. سوالات زیادند: این خانم صحرا چرا اینقدر بیپول است؟ چه نیازی به مهمانی آن شب بود که در آن «دستساز» خوردند؟ شخصیت منصور –که پولاد کیمیایی تنها در کسری از ثانیه نشان داد که کما فیالسابق بازیگر ضعیفی است- و دیالوگ دو نفرهاش با مسعود اگر نبود، آسمان به زمین میآمد؟ دیالوگهای صحرا با خانم همسایه چرا آنقدر تکراری بودند؟ پس تا حالا چه میکردند؟ یعنی واقعا طی هر ۲۰ روز این دو نفر آنقدر حرف تکراری –ولی در عین حال «عمیـــــق» و «پُرمغز»- به هم میزنند؟ واقعا نمیشد «همین فیلم» ۲۰ دقیقه کوتاهتر باشد که از حوصله تماشاگر خارج نشود؟
دو سوال اساسی: جناب آقای جیرانی، واقعا فکر میکنید به همین راحتی میتوان الناز شاکردوست را در فیلم قرار داد و با اندکی لکه و کک و مک روی پوست و «یه ذره آرایش کن» میتوانید بین هنر و گیشه مصالحه ایجاد کنید؟ و سوال دوم اینکه جناب آقای جیرانی میشود لطف کنید توضیح دهید که پلیس چگونه موفق شد «پرده از این جنایت بردارد»؟
شماره ۷۲۱