مازیار درخشانی
قسمت اول
همه فکر میکنند بخش اعظمی از سختیهای سربازی، بدرفتاری فرماندهها با سربازان است که فکر غلطی هم نیست، اما بخش دیگری که خیلی کسی از آن حرفی نمیزند و در خاطرات کسی خیلی بیان نمیشود، بدرفتاری سربازان با یکدیگر است که میتواند به همان اندازه و حتی بیشتر، سربازی را برای خیلیها سختتر کند.
سرهنگ اداری صدایم میکند و به اتاقش میروم. پا میکوبم و احترام میگذارم. همزمان یک سرباز دیگر آنجا ایستاده است. سرهنگ میگوید: «شما هفته دیگه جای آقای حاجیبابا نگهبانی بده. ایشون یه مشکلی براش پیش اومده نمیتونه اون روز باشه.» من سرباز جدیدم و در این مواقع به خاطر جدید بودن، همه چیز روی دوش تو میافتد. با حاجیبابا که نزدیکهای ۳۰ سال سن دارد، به سمت اتاقی میرویم که اسممان را در لوحه نگهبانی جابهجا کنیم. در راه برگشت حاجیبابا میگوید: «ببین، باز هم اگه نمیتونی، من یه نفر دیگر رو پیدا کنم که با اون عوض کنیم.» میگویم: «نه، ردیف است.» اما خیلی خوشحال نیستم، چراکه پنجشنبه تعطیلی رسمی است و اگر نگهبان نبودم، چهارشنبه که از پادگان بیرون میرفتم، صبح شنبه برمیگشتم، اما حالا باید چهارشنبه در پادگان بمانم و صبح پنجشنبه شیفتم را عوض کنم. سربازها همه تلاششان را میکنند تا از نگهبانی دادن در بروند. هیچکس دلش نمیخواهد شب در پادگان بماند و پست دهد. معذرتخواهی میکند و میگوید: «متاهل بودن و سربازی همزمان خیلی سخته.» میگویم: «میفهمم.»
***
صبح چهارشنبه بعد از ورزش صبحگاهی و نظافت یگان، کولهپشتیام را برمیدارم و راهی میدان صبحگاه میشوم. ساعت ۹:۳۰ صبح افسر جانشین میآید و حضور غیاب میکند و بعد از توجیه نگهبانی، هر یک راهی مناطق پستمان میشویم. من نگهبان آشپزخانه پادگان شدهام. در راه از سرباز کناریام که به نظر قدیمیتر از من میآید، در مورد آنجا میپرسم. میگوید: «خیلی به کسی رو نده اونجا. کارتم اینه که موقع ناهار و شام و صبحونه وایسی بالاسر دیگ و آمار هر یگانی که قابلمه میده رو به سربازهای پای دیگ بدی تا بر اساس آمار، غذاشون رو بکشن. همین. کار دیگهای هم نداری. پایه خدمتیت رو هم به کسی نمیخواد بگی.» پایه خدمت در واقع مهمترین امر در سربازی است که به آن مَت میگویند. هرچه از زمان خدمتت بیشتر گذشته باشد، مت بالاتری داری و حرفت در میان سربازان بیشتر برو دارد. هر چقدر هم متت پایین باشد، به قول خودشان باید موتوری بکشی. یکی از تفریحات سربازها پرسیدن این سوال از سربازهای دیگر است: «برج چندی گروهبان؟» یعنی تاریخ اعزامت به خدمت چه ماهی بوده است. البته قبل از اینکه سوالشان را بپرسند، خودشان از وضعیت لباس و ظاهر حدس نسبتا نزدیکی میزنند. مثلا سربازهای قدیمی نقاب کلاهشان را کوتاه میکنند و روی پوتینهایشان را با غلطگیر نقطههای سفید میگذارند.
***
هوا ابری است و باران نمنم میبارد. دلگیرترین هوای دنیا همین است. آدرس آشپزخانه را میگیرم و به سمتش میروم. از میدان تا آنجا ۱۰، ۱۵ دقیقهای راه است. در بین راه برای اینکه اشتباه نروم، از دو سربازی که از کنارم رد میشوند، آدرس آشپزخانه را میپرسم. اولش کمی مسخرهام میکنند که: «پسر بابا اونقدر جدیده که نمیدونه آشپزخونه کجاست. همین مسیرو تا ته برو بعد بپیچ سمت چپ. میبینش پسر بابا.» سربازی فرهنگ لغت خاص خودش را دارد. از سرباز یک روزه بگیر تا سرباز چهار، پنج ساله هر کدام برای خودشان اصطلاحی دارند.
به آشپزخانه میرسم. یک سوله خیلی خیلی بزرگ. در را باز میکنم و با هیاهوی زیادی روبهرو میشوم. صدای برخورد درهای دیگ روی زمین، صدای جابهجا شدن چرخ گاریهایی که روی آن سبزی و گونی برنج و حبوبات است و همزمان صدای حرف زدن سربازها در فضایی که ارتفاعش خیلی خیلی زیاد است. آشپزخانه تنها جای پادگان است که سربازانش لباس استتار نمیپوشند. همه سربازهای آنجا شلوار مشکی و پیراهن-های آستین کوتاه با رنگ آبی تیره تن کردهاند و شلوارهایشان را در چکمههای بلند پلاستیکی سفیدرنگ فرو کردهاند. کاشیهای آشپزخانه سفیدند و یکسوم پایینش آبیرنگ است. برای دیدن سقفش باید گردنت را تا روی کتفت عقب ببری. کف آنجا موزاییک خاکستری است و راهآبهایی طویل و مستطیلشکل در مسیرهای مختلف آشپزخانه قرار گرفته است که بعد از شستن دیگها، آب کف زمین جمع نشود. دیگهای بزرگ غذا در کنار هم و پشت سر هم راهروهای طویلی را تشکیل دادهاند و پای هر دیگ یک سرباز ایستاده است. سمت چپ در ورودی آشپزخانه اتاقی است که روی درش زده است اتاق افسرنگهبان. آنجا اتاق من است. درش را باز میکنم. یک تخت چسبیده به کنج دیوار و کنارش یک کتابخانه که در آن چندتایی کتاب مذهبی است. یک میز و یک صندلی به همراه یک بخاری دیواری و یک پنجره کوچک. اتاق بدی نیست. نسبت به نگهبانیهای دوره آموزشیام جای خوبی است. کولهپشتیام را باز میکنم و با شیشه رایتی که فرماندهام روز قبل از نگهبانی داده است، کل اتاق را ضدعفونی میکنم. هوا گرفته است مثل دلم. آشپزخانه خیلی شلوغ است.
از وقتی کرونا آمده است، نظارت و سختگیری روی آشپزخانه پادگان از هر جای دیگری بیشتر شده است. هر چند ساعت یک بار یک نفر میآید و نظافت آنجا و سربازان را چک میکند. قبل از ورود به آشپزخانه باید کفشهایت را دربیاوری و دمپاییهای داخل آنجا را بپوشی. اتاق را که ضدعفونی میکنم، پوتینهایم را درمیآورم و دمپایی میپوشم و داخل فضای اصلی آشپزخانه میشوم. آشپزخانه واقعا تمیز است و سربازهای آنجا فقط دارند کار میکنند. یک قسمت از آشپزخانه مخصوص شستن دیگهای غذاست که این کار را سربازهایی که پایه خدمتی کمی دارند، انجام میدهند. دو سرباز ریزجثه با چکمههایشان رفتهاند داخل دیگها و دارند تکان میخورند.
سرم خیلی درد میکند و خستهام. دور کوتاهی میزنم و برمیگردم به اتاقم. از کیفم ملحفه درمیآورم و میاندازم روی تخت. صدای برخورد باران روی کولری که بیرون پنجره است، شنیده میشود. ساعت تازه ۱۰ صبح است و من باید تا ۱۰ صبح فردا اینجا باشم. ملحفه را که میاندازم روی تخت، در اتاقم باز میشود و یکی از سربازهای آشپزخانه با یک سرباز دیگری که لباس استتار پوشیده است، وارد میشود. سلام سردی میکند و به همراهش میگوید: «مال من رو با ۲۰ بزن، ولی بقیه سربازها رو با چهار.» صندلی را برمیدارد و مینشنید و آن یکی موهایش را کوتاه میکند. نمیدانم باید چه کنم. احساس میکنم بهتر است حرفی نزنم. موهایش همینطور میریزد کف اتاق و با سربازی که آرایشگرش است، حرف میزند. به نظر میرسد که ارشد سربازهای آشپزخانه است. هر یگانی از بین سربازهایش یک نفر را به عنوان ارشد انتخاب میکند که به سایر سربازان امر و نهی کند. اصولا سربازی که پایه خدمتی بیشتری داشته باشد، ارشد میشود. بعد میرود و یک نفر دیگر میآید. سرباز جدید به آرایشگر میگوید: «اگه میشه، با ۱۶ بزن، هفته دیگه میخوام برم شهرستان. نمیخوام اینقدر سفید باشه.» آرایشگر میگوید: «نه نمیشه. همه با شیش.» و هنوز حرفش را تمام نکرده که با ماشین وسط سرش اتوبان باز میکند. به آرایشگر میگویم: «چقدر کارت طول میکشه؟» میگوید: «باید سر همهشون رو بزنم. سر کرونا هی میان چک میکنن. تقریبا ۳۰ تایی میشن.» یکییکی به داخل اتاق میآیند و هر کدام قبل از نشستن از آرایشگر خواهش میکنند که کم کوتاه کند، اما ارشد ایستاده است دم در و نظارت میکند. کمی بعد یک نفر میآید و ارشد به آرایشگر میگوید: «برا مهدی هم اندازه من بزن. اینم مث خودم نکِش شده.» دلم میگیرد. سرم درد میکند. همانطور که صدای وزوز موزرش میآید، میخوابم. سربازها یکییکی میآیند و میروند. کارش تا بعد از ناهار هم طول میکشد.
روی میز اتاقم دفتری است که در آن آمار غذای هر یگان نوشته شده است. باید بروم دم پنجره انتهای سوله کنار سربازهایی که مسئول کشیدن غذا هستند. از هر یگان یک یا چند سرباز با یک یا چند دیگ و قابلمه میآیند. اسم یگانشان را میگویند و من در دفتر پیدا میکنم و به سربازهای دم دیگ عدد میدهم و آنها بر اساس عدد من قابلمهها را پر میکنند. مافیا در هر جایی حاضر است. سربازهای آشپزخانه به سربازان انتظامات غذای بیشتری میدهند و آنها هم در عوض، هنگام ورود و خروجِ سربازانِ آشپزخانه به پادگان، خیلی بدن و وسایلشان را نمیگردند و به همین دلیل در آشپزخانه گوشی موبایل و سیگار بهوفور یافت میشود. نزدیک ۴۰ دقیقه عملیات توزیع غذا طول میکشد و بعد نوبت غذای من و سایر سربازان آشپزخانه میشود. بعد هم باید سربازهای جدید آشخوری کنند و تمام دیگهای غذا را که نزدیک ۲۰ دیگ بزرگ میشود، بشویند. غذایم را به اتاقم میبرم و لابهلای موهایی که همه جای اتاق ریخته است، میخورم. ناهار تن ماهی است و به امید بهتر شدن سردردم میخورم. دوباره روی تخت دراز میکشم. صدای وزوز موزر سرباز ضعیفتر میشود. دیگر نا ندارد. مثل سرباز زیرِ دستش. موهایش روی صورتش میریزد.
***
تنبیه بزرگ
نزدیک ساعت سه ظهر صدای دادوبیداد میآید. در اتاق را باز میکنم و میبینم سربازِ ارشد پنج تا از سربازهای جدید را به خط کرده است و دارد سرشان داد میزند. مابقی سربازها همه در سکوت دارند نگاه میکنند. ارشد میگوید: «باید کلِ کفِ آشپزخونه را با سیم بسابید تا یاد بگیرید به من دروغ نگید.» یکی از سربازها: «آقا عرفان کوتاه بیا. باور کن اینجور که فکر میکردی، نیست.» ارشد: «همین که گفتم. برید شروع کنید.» بعد همه میروند سر کارشان و ارشد و یکی دیگر از قدیمیها به اتاق من میآیند. یکی از سربازهای تنبیهشده میآید دم اتاق و میگوید: «آقا عرفان باور کن اینطوری نبوده.» عرفان: «اون موقع گفتم سیگار داری بده ما میخوایم، گفتی ندارم. بعد دیدم رفتید اون پشت دارید با هم میکشید. برید برید کفو سیم بکشید.» بعد رو به من و رفیقش میگوید: «هنو بو واکسنشون میاد، اون وقت میخوان سر ما کلا بذارن.» میخندند.
اعصابم خرد میشود. دور قلبم تیر میکشد. در دلم به خدا میگویم چطور ما آدمها میتوانیم اینقدر بد باشیم. همه میروند و کف آشپزخانه را سیم میکشند و ارشد، در اتاق روی صندلی لم میدهد و با گوشی موبایلش بازی میکند. رفیقش میگوید: «گروهبان برج چندی؟» نمیتوانم دروغ بگویم. «یکِ ده.» میگوید: «پس گروهبانمون موتوره.» و هر دو با هم میخندند. بعد ارشد میرود و دوستش میماند. به او میگویم: «چرا این کارو میکنید؟» میگوید: «اینها رو اگه اولِ کار سخت بهشون نگیری، بعد پررو میشن برات. تو نمیدونی وقتی ما اومده بودیم، قدیمیها بامون چی کار میکردن.» میگویم: «برام چندتاش رو بگو.» میگوید: «روزهای اول که اومده بودیم، یکی از همین سربازهای قدیمی پودر را ریخت روی میز و گفت آنزیمهای آبیش را جدا کنید. ما سه ساعت داشتیم دونهدونه این آنزیمها رو جدا میکردیم، ولی اصلا نمیشد. یا مثلا زنگ میزد و میگفت با یه چهار لیتری بیایید آسایشگاه. اون وقت ما میرفتیم اونجا، از تختش پایین میاومد و داخل چهار لیتری دستشویی میکرد و میداد به ما که خالی کنیم.» میگویم: «خب به مافوق نظامیتون میگفتید.» میگوید: «اون وقت اونم به مافوق میگفت اینها از زیر کار در میرن. اونم به حرف ارشدش گوش میداد.»
راستش یک چرخه بود و همینطور ادامه داشت. باید یک گروه از سربازهای جدید وقتی قدیمی میشدند، کوتاه میآمدند و به جای خالی کردن عقدههای گذشتهشان، رفتار خوش را به جدیدها نشان میدادند تا آنها هم یاد بگیرند و این چرخه سالم شود.
هوا کمکم تاریک میشود و باران بیشتر و بیشتر. حال خوشی ندارم و دلم گرفته است. جلویم ظلم میشود و من هیچ کاری نمیتوانم بکنم. چراغهای مهتابی آشپزخانه را روشن میکنند و انعکاس نورهای سفید، روی آبهای کف آشپزخانه میافتد. سربازها زمان استراحت ظهرشان را در حال سیم کشیدن کف آشپزخانه بودهاند و حالا در حال تدارک شاماند. بین دیگها راه میروم و سعی میکنم سر صحبت را با بعضیهایشان باز کنم. میگویند در کنار تمام سختیهایش اینجا جای خوبی است. اینقدر کار داری که نمیدانی زمان چگونه میگذرد.
سربازهای اینجا همه دیپلمه هستند و من تنها گروهبان آشپزخانهام. در حال برگشت به اتاقم هستم که یک پسر لاغرِ ریزه میزه با شانههایی افتاده و با دستکشهای سبزرنگ و چکمههای سفیدی که رویشان کف نشسته است، به سمتم میآید و با صدایی خسته و آرام میگوید: «گروهبان، نمیدونی من چه شکلی میتونم از اینجا منتقل بشم یه جای دیگه؟ آشنا نداری؟» رنگش پریده است. جان ندارد. اشک در چشمانم جمع میشود. میگویم: «نه راستش. میدونم خیلی اینجا سخته. خودم حس کردم. ولی باید زمان بدی بهش. میگذره.» این حرف را همیشه به دوستانم پس از تمام شدن رابطهشان میگفتم. جواب هم میداد، اما نمیدانستم اینجا جواب میدهد یا نه. میگوید: «اینجا خیلی بدرفتاری میکنن با ما.» ارشدشان از بینمان رد میشود و به او میگوید: «سیگار داری؟» میگوید: «نه، من سیگاری نیستم.» ارشد میگوید: «من نمیدونم، تا شب از تو سیگار میخوام. باید برام جور کنی.» من و او نگاهی از سر تاسف و ناامیدی به هم میکنیم، بعد او برمیگردد سمت دیگها و من میروم سمت اتاقم.
اول در دلم خداروشکر میکنم که لیسانسم را گرفتم و بعد آمدم سربازی، ولی بعد در دلم میگویم چرا باید تفاوت یک مدرک اینقدر در نحوه رفتار آدمها با هم فرق کند. به سمت اتاقم میروم. سلمانی تعطیل شده است و موها را یکی از همین سربازهای جدید جمع کرده است. مهتابی اتاق را روشن میکنم. روی تخت دراز میکشم و به فردا همین موقع فکر میکنم. به خودم میگویم میروم یک کافه و مینشینم با خیال راحت قهوه میخورم. در اتاقم را میزنند. یکی از سربازها میگوید: «گروهبان، شامتو بیارم اتاق؟» میگویم: «نه، میام با شما میخورم.» با لحنی ناراحت که دیگر توانی ندارد، میگوید: «اومدی سر میز ما نیا. این قدیمیها به ما پیاز پرت میکنن موقع غذا و اذیتمون میکنی.» دمپاییهای سفیدرنگ را میپوشم و به وسط آشپزخانه میروم. شام خودشان با شامی که بیرون میدهند، فرق میکند. بادمجان و سیبزمینی و تخممرغ را قاطی کردهاند و با نان میخورند. دو تا میز است. سر یک میز سربازان قدیمی و قابلمه غذا و سر میز دیگر سربازان جدید ایستادهاند. باید بروند سر میز قدیمیها، از قابلمه برای خودشان غذا بکشند، نان بردارند و بیایند سر میز خودشان بخورند. من میروم سر میز قدیمیها. قدیمیها به جدیدها متلک میاندازند و سربهسرشان میگذارند. «موتور» «دختربابا» «آشخور» اما آنها حق حرف زدن ندارند. شاید هم آنقدر خستهاند که نای حرف زدن ندارند. بعد یکی از سربازهای جدید میآید و دوباره بشقابش را پر میکند. آن وقت صدای ارشد بالا میرود که «هوووی! اگر هر کدوم ما امشب گرسنه بمونیم، تقصیر شماست.» پسرک بشقابش را برمیگرداند و میگوید: «بیاید شما خودتون بکشید.» ارشد میگوید برو حالا نمیخواد. لقمه در گلویم گیر میکند. قورتش میدهم و تشکر میکنم و میروم سمت اتاق. میگویند: «کجا پس گروهبان؟» میگویم: «من سیر شدم. دم شما گرم. باشد برای بقیه.» بعد از غذا قدیمیها میروند استراحت و جدیدها باید ظرفهای شام را بشویند.
صبحانه لوبیاچیتی است و باید ساعت ۱۲ یک نفر زیر دیگ را روشن کند و هر یک ساعت یک بار به آن سر بزند و از آنجا که آسایشگاهشان کمی با آشپزخانه فاصله دارد، یکی از آنها شب در اتاق من میماند تا به غذا سر بزند. با هم گپ میزنیم. پسر خوبی است. نه خیلی جدید است نه خیلی قدیم. چای میآورد و میخوریم. ساعت ۱۱ شب است. تقریبا آشپزخانه ساکت شده است. سر من هم بهتر است. میگویم چرا اینجا اینطور است؟ میگوید: «تازه اینها خوبشه، وگرنه پاسدارخونه از این هم بدتره.» میگوید: «کارت چیه؟» میگویم: «نویسندهام. تو مجله مینویسم.» میگوید: «پس از اینجا هم بنویس.» میگویم: «حتما، ولی اینقدر زیاده که نمیدونم چه شکلی بنویسم.»
صبح میشود و برای پخش صبحانه بلند میشوم و میروم بالای سر دیگ. زود تمام میشود. با سرآشپز که او هم در آنجا اتاقی دارد، کمی حرف میزنم و به اتاقم برمیگردم. هوا کمکم روشن میشود و صداها کمکم بیشتر. در دفتری که روی میز است، باید نظراتم را از وضعیت آشپزخانه بنویسم و امضا کنم. دلم میخواهد از همه اینها بنویسم، ولی جا ندارم. راستش مسئله حتی جا هم نیست، دل و جرئتش را ندارم، چراکه این نامردها نظرات را میخوانند و اگر چیز بدی در موردشان بگویی، در نگهبانیهای بعدی حسابی اذیتت میکنند.
مینویسم اینجا کار خیلی زیاد است.
روی تختم را مرتب میکنم و وسایم را برمیگردانم داخل کولهپشتیام. پوتینم را میپوشم. شلوارم را گِتر میکنم و بند پوتینم را سفت و مینشینم روی صندلی کنار بخاری و کتابم را میخوانم تا ساعت ۱۰ شود. هر چه عقربهها جلوتر میرود، احساس سبکی بیشتری میکنم. دیگر بار سنگینش برداشته شده است و کمتر از دو ساعت دیگر در خانه خودم هستم.
ساعت نُه و نیم میشود و در اتاقم باز میشود. سرباز ارشد میگوید: «از بالا زنگ زدن گفتن نگهبان جدید غیبت کرده امروز نمیاد. گروهبان دیروز امروزم باید بمونه.» انگار که یک سطل آب یخ ریخته باشند روی سرم. حرفی ندارم بزنم. فقط نمیخواهم یک روز دیگر باز همین آدمها و همین آشپزخانه بزرگ و سرد و بیروح را ببینم. در سرم هیچ صدایی نمیآید. میگویم اینطور نمیشود. از آشپزخانه بیرون میروم و خودم را به اتاق افسرِ سرنگهبان میرسانم. احترام میگذارم و میگویم: «سروان من همچین خبری شنیدم، راسته؟» سروان میگوید: «فعلا خودم هم نمیدونم. افسر بعدی هم که باید جای خود من بیاید، هنوز نیومده. حالا برو سر پستت ببینیم چی میشه.» باران کماکان میآید و من عصبانی هستم. میروم داخل اتاقم و میایستم پشت پنجره و بیرون را نگاه میکنم. ساعت ۱۰ شده و خبری از نگهبان جدید نیست. به خودم میگویم حتی سه بعدازظهرم که بیاید، من راضیام، ولی بیاید. نزدیکهای ساعت ۱۱ یک گروهبان از جلوی پنجره رد میشود. در دلم میگویم توروخدا همین باشه، کاش دستش را بذاره روی دستگیره. از دید من خارج میشود و چند ثانیه بعد در اتاقم باز میشود. خودش است. رسیده. میگوید: «سلام. ببخشید اینقدر دیر اومدم.» میگویم: «نه بابا، همین که الان هم اومدی عالیه. به من گفتن نمیای.» میگوید: «نگهبانی اولت بوده؟» میگویم: «آره.» میگوید: «خب همونه! وقتی میدونن نگهبانی اولته، صبحش این کارو باهات میکنن که کما بزنی.»
کولهام را روی دوشم میاندازم و از آنجا میزنم بیرون. دفترچه مرخصیم مهر میشود و به خیابان میرسم.
باران بیشتر و بیشتر میشود و حال من بهتر و بهتر.