اینجا «تریبون رسمیِ» دهه هشتادیهایی است که دنیایی از «تریبونهای غیررسمیِ مجازی» دارند
نسیم بنایی
پیلهای را که به دورشان پیچیده، چنگ میزنند و آرامآرام تلاش میکنند به دنیای بیرون سرک بکشند. بالهای ظریف و شکنندهشان را باز کردهاند و آماده پرواز هستند. اما دنیای آنها خیلی بزرگ است؛ شاید همین فضای مجازی، دنیای آنها را بزرگ کرده است. مهم نیست از چه طبقه خانوادگی باشند، یا در کجای این کره خاکی زندگی کنند، به بازیگرهای خارجی مورد علاقهشان پیام تبریک تولد میفرستند؛ برای خودشان کانال و صفحه اینستاگرام راه میاندازند. آنها نسل پنجمیها هستند، دهه هشتادیهایی که میتینگ راه میاندازند و فریاد میزنند تا شنیده شوند. نسل پنجم در دنیای اطلاعات شناور است و همه تصور میکنند این نسل آنقدر تریبون مجازی در اختیار دارد که دیگر نیازی به تریبون (برخلاف نسل سوم) ندارد. اما همه تریبونهای مجازیِ آنها غیررسمی است. این روزها که در دنیای رسمی هم گوش کسی به حرف دیگران بدهکار نیست، چه کسی به حرفهای یک نوجوان در دنیای غیررسمی گوش میدهد؟ حالا چلچراغ در این صفحه، تریبونی رسمی در اختیار دهه هشتادیها گذاشته و آنها از زبان خودشان میگویند که چرا به چنین تریبونی نیاز دارند. این شما و این نسل پنجم:
حسود، گاهی… بیاسود!
بهار خادمی / قم / ۸۰
مادر من خیلی نگران بود. همه مادرها همینطوریاند. اصلا مادرها خلق شدند تا نگران باشند، درباره چیزهایی که میدانند و چیزهایی که نمیدانند. مادرم نگران بود مبادا حسودی من به برادرم دردسرساز شود.
از آنجایی که برای هر چیزی یک اسم قابل توجیه وجود دارد، من برای فضولیهایم «کنجکاوی» و برای حسودیهایم «تقلید» را جایگزین کرده بودم.
۱۸ سالگی برادرم به طرز وحشتناکی مرموز گذشت. میدانید که، ۱۸ سالگی از آن سنهایی است که آدم فکر میکند از قفس رها شده.
شبانهروز سرش توی کتاب و مجله بود. روی هرچی هم که دست میگذاشتم، پُز میآمد: «به درد سنت نمیخوره کوچولو!»
وبلاگی داشتم که آنجا «همه چیز به دردم میخورد» یا لااقل اینطوری فکر میکردم. آنجا بزرگ حس میشدم. مینوشتم، درباره هر آنچه میتوانستم.
آدمهای مجازی محدود بودند، وبلاگ برای مردم خوب جا نیفتاده بود، مثل قورمهسبزیهای مامان، که هیچوقت بهش لب نمیزدم.
بابا همهاش تبلت را از دستم میکشید! و میگفت: «چقدر چرتوپرت مینویسی برای دو تا کامنت؟! آخر سر هم که کپی میشن!»
این مسائل درباره برادرم صدق نمیکرد! شازده را همه قبول داشتند. و این «تقلید!» مرا میانگیخت.
بعضی حسها خیلی خوباند. تا جاییکه توصیفشان، نوعی اجحاف در حق آنهاست!
از همین حسها را وقتی یواشکی کتابهای برادرم را میخواندم، داشتم. آن روز انگار شروع شدم! لای انبوه کتابهای برادرم یک مجله پیدا کرده بودم. کلی زور زدم تا فهمیدم رویش نوشته: چلچراغ!
همان موقع بدترین خبر را در خوشحالترین حالتم شنیدم: «داستانِ برادرم توی چلچراغ چاپ شده بود!»
مادر یکریز قربانصدقهاش میرفت: «الهی مادر دورت بگرده! کاش یه ذره اون دختره چشمسفید به تو رفته بود مادر! حالا چی نوشتی؟!…»
کلهام داغ شده بود. انگار که چند تُن وزن داشته باشد!
تقلید بود یا حسودی یا هرچی، آنقدر نوشتم و پاره کردم تا بالاخره شد، متنم توی همان مجله چاپ شد!
چلچراغِ حاملِ متنم که به دستم رسید، احساس کردم بزرگ شدم!
روی راحتیهای پذیرایی لم داده بودم و ناراحت بودم…
هیچکس نبود تا ببیند من هم بزرگ شدم؟!…
یکهو، مادر آمد تو. مجله را دید، متنم را خواند، پیشانیام را بوسید و قربان صدقهام رفت: «کاش همه مثل تو حسود بودند!»
مجله را گرفتم جلوی چشمم. احساس میکردم همه چیز دارم، حتی آن چیزهایی را که ندارم!
هِی اسمم را پایینِ صفحه میخواندم و هی دلم ضعف میرفت.
فضای مجازی VS مجلات
مبینا سادات یاسینی / تهران/ ۸۳
خُب بهعنوان یک نوجوان میخواهم ببینم نوشتن در مجله بهتر است یا نوشتن در کانالها و فضای مجازی.
قطعا بیشترِ ما اکانت و کانال تلگرام داریم (اصلا مورد داشتیم یک ایرانی تلگرام نصب کرد و کانال نزد، مُرد!) برای سلبریتی مورد علاقهمان با موضوعات مختلف کانال میزنیم و داخل آن را پر از خبرها و عکسها، فیلم یا موزیک از آن سلبریتی میکنیم. حرفهایمان را با اعضای کانال در میان میگذاریم و از نظراتشان استفاده میکنیم و در آخر حس خوبی به ما دست میدهد که آنجا مطالبمان را میخوانند.
قبلا چیزی بهعنوان کانال و فضای مجازی وجود نداشت که آدمها مثل ما حرفهایشان را در آن بزنند و عده زیادی بخوانند.
بیایید قبول کنیم با دوستان مجازی و اعضای کانالمان راحتتر هستیم، چون مشکلاتمان را درک میکنند، همسن خودمان هستند. ممکن است اصلا ما دوست نداشته باشیم به خانوادههایمان این چیزها را بگوییم، چون میدانیم درک نمیکنند و وقتی میگوییم: «نه شما متوجه نیستید!» میگویند: «ما هم توی سن تو بودیم، پس میفهمیم.» و حقیقت اینجاست: «پدر و مادر عزیز! شما ما را درک نمیکنید.»
من چند تا مجله را میشناسم که بهعنوان مجله نوجوانها فعالیت میکنند، ولی تمام نویسندههای آن مجلهها افراد ۲۰ سال به بالا هستند. خُب این مجله، مجله نوجوانها حساب میشود یا مجلهای که نویسندههایش نوجوانها باشند و واقعاً موقعیت را درک کنند؟
با همه اینها، نوشتن در مجله رسمیتر است و انگار برای کار نویسنده ارزش قائل هستند، اما کانال رسمی نیست، هرچند حد و مرزی برای نوشتن وجود ندارد.
فکر نمیکنم بتوان از راه نوشتن در مجله دوستهای زیادی پیدا کرد، ولی من در فضای مجازی دوستان زیادی از راه ترجمه داستان و کانال زدن و حتی بودن در گروههای مختلف پیدا کردم.
نمیدانم دو نسل پیش که فضای مجازی و دوستیهای مجازی وجود نداشت، نوجوانها چطور حرفهایشان را به گوش بقیه میرساندند، یا با ایدهها و افراد در موقعیتهای مختلف آشنا میشدند.
شاید آنموقع، چون با دوستهای همسطح و با موقعیتِ مشابه بودند و دوستان بهتر از خودشان نداشتند، مثل این روزهای ما سوالهای زیاد و افکار گسترده نداشتند که بخواهند به شخص دیگری بگویند، یا حداقل این چیزی است که من فکر میکنم. بههرحال این صفحه تازه شروع ماجراست.
هرچه میخواهد دل فراخت بگو!
عرفان میرزایی / اصفهان / ۸۰
بعضیها میگویند هر چیزی قدیمیاش بهتر است. شاید یک جوری بشود پذیرفت که آهنگهای فلان خوانندهای که قبلا برایمان پرِ پرواز میخواند، بهتر بودند، اما اینکه نوار VHC از ۴K بهتر است، برایم قابل پذیرش نیست.
با این همه، نوشتن و خواندن مطالب در مطبوعات، که شاید نسخه پیشین دنیای جدیدِ مجازی به حساب میآیند، آن هم در مجلهای چون چلچراغ، باعث میشود آدم با «ویر» بیشتری نوشتهها را دنبال کند. با خودش میگوید: اینجا هرکسی هرچه دلِ تنگ یا فراخش خواسته، برایمان بار نگذاشته است؛ لازم نیست بعد از خوردن نیمرو بهعنوان صبحانه، عکس صبحانه رنگارنگ دوستم را لایک کنم، یا خندهها و متنهای به زعم صاحبشان تلخ و پرمعنی را تحمل کنم و میتوانم با خواندن حرفهایی حسابی که با وسواس نوشته و وارسی شدهاند، حداقل به سلیقه خودم احترام بگذارم؛ بهعلاوه اینکه فردا روز، راحت میتوانیم سرمان را بلند کنیم و بگوییم فلانجا مطلبی از ما چاپ کرده، درحالیکه اگر بگوییم مثلا در توییتر سه هزار دنبالکننده داریم و پستهایمان هم کلی لایک میخورند، با نگاهی عاقل اندر سفیه برایمان تاسف میخورند.
بهواقع نشریات چاپی شاید امروز بخشی از خوانندههایشان را از دست داده باشند، اما ارزش آنها همچنان حفظ شده. هر چند با فراگیر شدن فضاهای مجازی و دسترسی آسان، بسیاری از جوانان هیچگاه میل یا فرصت نداشتهاند که سراغ مجلات و روزنامهها بروند.
در فضای مجازی اما، هر کسی فرصت ابراز خودش را دارد. بهویژه نوجوانانی چون ما، که تازه فهمیدهاند میتوانند از خودشان، حالشان و امثال اینها برای بقیه بگویند و بازخورد هم بگیرند. چیزی که شاید مشابهِ آن برای نوجوانان نسل پیشین در خاطرهنویسی در یک دفتر شخصی خلاصه میشد. یک ویژگی مثبت این به اشتراک گذاشتنها، این است که ما نوجوانها میتوانیم خودمان را از آینه دیگران هم نگاه کنیم و به تصوری که شخصا از خودمان داریم، اکتفا نکنیم.
با وجودیکه کاربران فضای مجازی غالبا رسانههای دستِ چندماند و از محتوای تولیدشده توسط دیگران استفاده میکنند، اما بسیاری از این محتواهای تولیدی هم بهراحتی نادیده گرفته شده و در میان انبوه دادهها فراموش میشوند، بهویژه اگر از ویژگیهای عامهپسندانه عاری باشند. اما در نشریات، تولید محتوا با دشواریِ بیشتر و -از آنجایی که برای طیف خاصی از مخاطبان تهیه شده- با ماندگاری بیشتر انجام میشود. بهعلاوه اینکه از بازخوردهای آنی خبری نیست و کمتر پیش میآید نگارنده یک مطلب، از استقبال نشدن از آن دلسرد شود، بلکه اگر مطلبشان موجب ایجاد موجی نو شود، گواه این است که کارشان را درست انجام دادهاند و احتمال آن میرود که بروند بالای بالا و روی ابرها حتی.
خب تا اینجای کار سعی کردهام حرفهای جدی بزنم، بدنمان هم به این چیزها عادت ندارد و تا الآن واقعا سخت گذشته است، بنابراین برای کوتاه کردن کلام، نوشتهام را با اعلام امیدواری از پایان یافتنِ هر چه زودترِ پدیده شاخیگری در فضای مجازی و سرِ عقل آمدن عاملان این پدیده، به پایان میبرم و همچنین امیدوارم مسئول صفحهمان، ما را کمتر با این دست موضوعات سنگین تنها بگذارند.
اعترافات یک دهه هشتادی
نگین سردارنژاد / تهران/ ۸۰
سلام، من نگین هستم، یک نوجوان. (پاسخ حضار: سلام نگین!)
همه چیز از یک صبح شروع شد، یک روز صبح پا شدم دیدم دوتا جوش خارج از قاعده روی پیشانیام سبز شده، از آن لحظه بود که دیگر آن آدم سابق نشدم، دیگر هیچچیز مثل قبل نشد… دیدم حرف هیچکس برایم منطقی نیست و تو کتم نمیرود، هیچ کس هم حرف من را قبول ندارد، همانموقع بود که فهمیدم از این لحظه به بعد من یک «نوجوانم». (حاضران نفسها را در سینه حبس کردند.)
برای اثبات این موضوع همان روز رفتم و موهایم را از ته کوتاه کردم و شش، هفت جای گوشم را سوراخ کردم و گوشواره اسکلت و جمجمه انداختم، پشت لباسم یک کاغذ چسباندم و نوشتم: هشدار! نزدیک نشوید من یک دهه هشتادی هستم!
(یکی از حاضران جیغ میزند و بیحال میشود.)
یکهو همه چیز برایم مسخره و حوصلهسربر شد، یک نگاه به دوروبرم انداختم و دیدم همه جا را آدمهای آنتیک و عتیقه برداشته که فقط دستور میدهند! من هم برای اینکه به همه بفهمانم یک نوجوان دهه هشتادیام به حرف هیچکس گوش نمیکردم و هرکس هرچه میگفت، برعکسش را انجام میدادم.
نوجوانی عوارض زیادی دارد، یک روز یکهو به سرم زد و رفتم موهایم را آبی کردم، یک روز دیگر هم برای اینکه روی دوستانم را کم کنم و بگویم یک دهه هشتادی اصیل هستم، رفتم با نوک پرگار ساق دستم را خط انداختم. (یک نفر سالن را ترک میکند.)
یک بار هم حوصلهمان سر رفت و با بقیه دوستانم که به نوجوانی مبتلا بودند، قرار گذاشتیم اندازه یک استادیوم آدم روبهروی پاساژ کوروش جمع کردیم و خیابان را بند آوردیم، نه بهخاطر اعتراض به سیستم کاپیتالیسم یا تظاهرات سیاسی، فقط به مناسبت تموم شدن امتحانات! اسمش را هم گذاشتیم میتینگ دهه هشتادیها.
اما بازهم آنی که میخواستم نشد، انگار یک آدم فضایی از یک سیاره دیگر بودم، هربار هم اعتراضی میکردم، در جواب با لحن ترحمآمیزی میگفتند: آخیی، عب نداره، نوجوونن دیگه…
فقط هم من اینجوری نبودم، مثل من زیاد بودند، همه ما میخواستیم دیده شویم، ایدههایمان را مطرح کنیم، ولی هیچکس ما را آدم حساب نمیکرد، تازه بهجز دهه هشتادیها یک اسم دیگر هم برایمان گذاشته بودند؛ گودزیلا. (خنده حضار)
ما هم حوصلهمان سررفت، دلمان گرفت، عصبانی شدیم، قهر کردیم، باروبندیلمان را بستیم رفتیم دنیای مجازی، از وایبر شروع شد، لاین، واتساپ، تلگرام، اینستاگرام و…
خوشحال بودیم که بالاخره قلمروی امپراتوریمان را پیدا کردیم!
یک دنیای جدید، دنیای سلفی گرفتن با دست جلوی دماغی که پف داشت و تو ذوق میزد، سلفی با اسنپچت که تازگیها مد شده و هرکس اگر یک عکس با گوش خرس و خرگوش نداشته باشد، از قافله عقب است.
دنیای پست گذاشتن و کپشنهایی که به در میگفتیم دیوار بشنود.
سر تعداد لایک و فالوئر کَل میانداختیم و هشتگ میزدیم و ذوق میکردیم که بالاخره یک جایی هست که بشود حرفهایمان را راحت بزنیم…
اولش خیلی خوب بوداااا.
ولی کمکم فهمیدیم که اینجا همه چیز دروغ است. همه چیز فیک و فانتزی و سانتیمانتال است.
در دنیای مجازی پادشاهی میکردیم، اما خب… حرفهایمان به گوش آنهایی که باید نمیرسید، خلاصه دلمان گرفت، رفتیم یک گوشه که زانوی غم بغل کنیم. (بغض یکی از حاضران میترکد.)
کمکم داشتیم از دنیا ناامید میشدیم که یکهو یک جرقه زد! یک دعوت! یک تریبون! نه مثل فضای مجازی که هر آن ممکن است تمام اطلاعاتش از بین برود، که یک تریبون رسمی! جایی که بتوانیم راحت و آسوده حرفهایمان را بزنیم، نه در دنیای مجازی که در دنیای واقعیِ واقعی، یک تریبون امن و معتبر که بتوانیم خودمان را از این همه دروغ و مجاز بیرون بکشیم، پُلی بسازیم بین خودمان و نسلی که کیلومترها با آن فاصله داریم. یک خانه راحت، صفحهای که تازه اول کارش است و راه زیادی دارد تا جا بیفتد.
لایکخورش فراوان و کامنتهایش پررونق باد!
(صدای تشویق حضار)
شماره ۷۱۵
سلام…منم دهه هشتاد ام و همین حس هارو ،یک جور دیگه،دارم…وقت نکردم دو تا مقاله رو کامل بخونم،ولی ب هرحال ما نسل تلگرامیم?و هیچ کس مثل یه دهه هشتادی نمیتونه کانال تلگرام باحال داشته باشه حتی با دوتا ممبر که دوتاش هم اکانت خودشه??