تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۷/۲۰ - ۰۹:۵۰ | کد خبر : 5259

هم‌بازی

مریم عربی دست انداخت توی موهای قهوه‌ای‌اش و همین‌طور که آرام با برف‌های زیر پایش ور می‌رفت، گفت: «دیشب بهم زنگ زد. قراره عصر بریم بیرون.» لپ‌هایش گل انداخته بود. خندیدم و گفتم: «خوبه که، دیگه چی می‌خوای؟» ریز خندید. خیس خیس بودیم. زیر پتوهایمان از سرما می‌لرزیدیم. صورتش مثل لبو سرخ شده بود؛ نمی‌دانم […]

مریم عربی

دست انداخت توی موهای قهوه‌ای‌اش و همین‌طور که آرام با برف‌های زیر پایش ور می‌رفت، گفت: «دیشب بهم زنگ زد. قراره عصر بریم بیرون.» لپ‌هایش گل انداخته بود. خندیدم و گفتم: «خوبه که، دیگه چی می‌خوای؟» ریز خندید. خیس خیس بودیم. زیر پتوهایمان از سرما می‌لرزیدیم. صورتش مثل لبو سرخ شده بود؛ نمی‌دانم از سرما یا از ذوق و خجالت. چسبیدیم به هم که یک کم گرم شویم. حوصله خانه رفتن نداشتیم؛ حوصله حرف زدن هم.
گفتم: «سرما نخوری حالا از قرارت بیفتی.» خندید و گفت: «نه بابا، من به این چیزها عادت دارم، می‌دونی که.» می‌دانستم. اولین برف سال که می‌آمد، دیوانه می‌شدیم. شال و کلاه می‌کردیم و می‌زدیم بیرون برای برف‌بازی. این‌قدر برف توی سروکله هم می‌زدیم که از نفس می‌افتادیم. ۱۰ سالی می‌شد که قرار برف‌بازی‌مان پارک جنگلی نزدیک خانه بود؛ درست از هفت ‌سالگی؛ از کلاس اول.
صورتش بدجوری گل انداخته بود. انگار یک‌شبه هفت، هشت سال بزرگ‌تر شده بود. صورتش لاغرتر و چال روی گونه‌هایش عمیق‌تر شده بود. هم‌بازی بچگی‌هایم یک‌شبه انگار شده بود یک دختر جوان ۲۰ و چند ساله. سرش را انداخته بود پایین و توی چشم‌هایم نگاه نمی‌کرد. کلاه بنفش منگوله‌دار را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود. دست‌هایش را تا آرنج کرده بود توی جیب‌هایش و زیر پتو می‌لرزید؛ نمی‌دانم از سرما یا از خجالت. بدون این‌که نگاهم کند، گفت: «بریم؟»
بی‌حرف کنار هم راه می‌رفتیم. از جیغ و داد و دنبال‌بازی خبری نبود. دیگر کوچه را نمی‌گذاشتیم روی سرمان. خودمان را پیچیده بودیم لای پتوهای سفری راه‌راه و می‌لرزیدیم؛ من از ترس، او از ذوق قرار بعدازظهر. می‌ترسیدم هم‌بازی‌ بچگی‌ام برود دنبال زندگی‌اش. می‌ترسیدم دیگر از جیغ زدن و برف‌بازی خبری نباشد. از این که گونه‌هایش این‌قدر گل انداخته بود، می‌ترسیدم؛ از این‌که دل توی دلش نبود. دستش را انداخت دور بازویم و پرسید: «سردته؟» جواب دادم: «آره، خیلی.» دویدیم سمت خانه. برف تندتر شده بود.
موقع خداحافظی بالاخره سرش را آورد بالا و نگاهم کرد. دست انداخت دور شانه‌هایم و محکم فشارم داد؛ یک جوری که انگار قرار است ۱۰۰ سال همدیگر را نبینیم. باز ترسیدم و اشک توی چشم‌هایم جمع شد؛ نمی‌دانم از ترس یا از زور سرما. نمی‌دانم نفهمید، یا فهمید و به روی خودش نیاورد. به‌زور لبخند زدم و گفتم: «خوش بگذره.» یک لبخند گل و گشاد تحویلم داد و دوید سمت خانه. روی موهای قهوه‌ای‌اش دانه‌های برف نشسته بود. پاهایم جان نداشت که تا خانه بدوم. نوک انگشت‌هایم بی‌حس شده بود. پتوی راه‌راه دراز کشیده می‌شد روی برف‌ها. گونه‌هایم یک‌دفعه داغ شد. روی صورتم برف نشسته بود.

Maryam Arabi

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟