حمید جبلی
نامه اول
با عرض سلام خدمت مادر عزیزم. امیدوارم همیشه خوب و خوش باشید. اگر احوال مرا بخواهید، ملالی نیست جز دوری شما. پدر و هفت برادر و خواهر کوچیکم را سلام برسانید. دوستان بچهمحل را هم سلام برسانید و بگویید سعید همیشه به یاد شماست. اگر یادت باشد، هر نیمهشب که میخواستم به توالت بروم، همیشه اشغال بود و نوبتم نمیشد. بچهها و همسایهها فرصت نمیدادند. وای به آن شبی که پیژامهام را خیس کردم. باور کن تقصیر من نبود. آن را خیس روی بند رخت انداختم و سراغ لباسهای تمیز توی کمد رفتم. میدانستم تو فردا صبح میفهمی چه اتفاقی افتاده، ولی به روی خودت نمیآوری. حالا تازه فهمیدم با یک نگاه به لباس هشت بچه همه چیز را میفهمیدی، ولی آبروی هیچکداممان را نمیبردی. امروز از شما تشکر میکنم که آبروی مرا جلوی بچههای کوچکتر نبردی.
مادر جان، یادت میآید به من چه میگفتی؟ چرا دنبال جای خواب میگردی؟ یک پتو بردار و هرکجا که توانستی بخواب. من همیشه جایم پشت در بود که سوز و سرما میآمد. میخواستم نیمهشب بیایم بغل تو، ولی همیشه چند بچه قدونیمقد بغلت بودند و تو خوابآلود به من میگفتی خرسگنده خجالت بکش! تو هم دو تا از بچهها را بغل کن تا گرم شوند و خوابشان ببرد. ولی من از سوز و سرمای زیر در یخ کرده بودم.
پدر که صبح تا شب گاری میوهفروشیاش را آنقدر هل داده بود، اصلا بیدار نمیشد. میرفتم پیش او بخوابم تا گرم شوم، ولی آنقدر خُرخُر میکرد و در خواب از میوههایش میگفت که نمیتوانستم بخوابم. دوباره میآمدم پشت همان در و هنوز خوابم نبرده، یکی از بچههای کوچک گریه میکرد و شما مجبور میشدی بیدار شوی شیرش بدهی یا بغل کنی یا راه ببری. امیدوارم همه حالشان خوب باشد. نه کسی شبها یخ بکند و نه بچهای از گرسنگی گریه کند. اگر از حال من جویا هستید، باید عرض کنم خیلی حالم خوب است. دیگر در حوض یخزده دست و صورت را نمیشویم. بچهها را هم مجبور نمیکنم طبق دستور پدر در حوض یخزده صورت بشویند. خیلی خوشحال باش. من حالم خیلی خوب است. امیدوارم شما هم حالتان خوب باشد. به همه سلام برسان، به بچهها، پدر، همسایهها و دوستان و بچهمحلهایمان.
قربان مادر عزیز سعید
سعید پاسبان مهربان را صدا میکند. او دریچه کوچک را باز میکند. سعید نامه را به او میدهد و خواهش میکند به خانوادهاش برساند. پاسبان با لبخند نامه را تا میکند و در جیبش میگذارد و میرود.
نامه دوم
سلام بر مادر عزیزم و پدر گرامی. چرا نوشته بودید نگران من هستید؟ من که حالم خیلی خوب است. تخت مخصوص دارم که فنری است و هر موقع بخواهم، میخوابم و توالتی مخصوص به خودم. نه در نوبت میمانم و نه کسی اجازه دارد از آن استفاده کند همهاش مال خودم است؛ پتو، تخت، توالت… تنها غصه من شما هستید. چند نفر به یک توالت! مواظب خودتان باشید. به من غذا میدهند. خوشمزه… نه مثل شما که آب آبگوشت را زیاد میکردی و آب جوش به آن میبستی! تازه دوستی اینجا دارم که یواشکی یک نمکدان هم به من داده. میگوید تا هیجده سالهات نشده، من در خدمت هستم. البته من امیدوارم هیجده سالم نشود. میدانم مرا اخراج میکنند و دیگر از این غذاها و نوشابهها خبری نیست. البته دوستم که لباس پاسبانی دارد، یک قُلُپ از نوشابه را سر میکشد، ولی باقیاش مال من است. یک لقمه از نان سنگک را هم با تکهای گوشت کوبیده برمیدارد، ولی باقیاش مال من است. سیر میشوم. از دریچه چسبیده به سقف اتاق روز و شب را میفهمم. به دیوار با ناخن خط میکشم و اصلا احتیاج به ناخنگیر ندارم. ناخنهایی را که خون میافتد، برای جمعهها نگه میدارم تا مثل تقویم جمعهها قرمز شود.
همه چیز خوب است. فقط روز تولد هیجده سالگیام را قاتی کردم. پاسبان گفت تا روز هیجده سالگی اینجا هستی، یعنی دیگر از کانادا، عدسپلو، پپسی، قرمهسبزی، آش، آبگوشت، سِونآپ خبری نیست! کاش هیجده سالم نشود. شما هم مثل فاطمه خانم نذر کن و هر ماه آش بپز که من هیجده سالم نشود و مرا از اینجا اخراج نکنند. مادرجان مقداری خرما و چند تا میوه و یکی دو نوشابه زیر تخت پنهان کردم که اگر مرخصی آمدم، برای شما و بچهها بیاورم. به فاطمه خانم هم سلام برسان. بگو برای من دعا کند که اخراج نشوم. دوست پاسبانم میگوید تا چند روز دیگر هجده ساله میشوی و دادگاه داری.
امروز دوست پاسبانم وقتی صبحانه آورد، یک تکه کیک در پلاستیک به من داد. گفت دیشب تولد نوهام بود، با تو یک روز به دنیا آمده، ولی با هفده سال فاصله. یعنی امروز تو هیجده سالت شد، تولدت مبارک. فقط زودتر کیک را بخور و بدون آنکه در را ببندد، رفت. عجیب است که در را برای اولین بار نبست. البته یاد شما و بچهها نمیگذارد از گلویم پایین برود.
یک پاسبان بداخلاق وارد میشود. دستان سعید را میگیرد و دستبند میزند. پلاستیک کیک و نامه از دست او میافتد. سعید هرچه صحبت میکند، او جواب نمیدهد و با زور بیرون میکشدش. بعد از لحظهای پاسبانِ مهربان وارد شده و نامه سعید را برمیدارد. تا میکند و در جیبش میگذارد. غصهدار چراغ مهتابی را خاموش میکند و میرود.
*از مجموعه «قصههایی برای نخواندن»
چلچراغ ۸۳۶