«فیلمنامههایی برای خواندن»، نه فیلمنامه یک فیلمِ کوتاه است، نه یک داستانِ کوتاه، نه یک… هیچ! شاید برشی از کیکِ بزرگِ ازریختافتاده زندگی مردمان پیرامونمان باشد که شاید هیچوقت هیچ ربطی هم به سینما و ادبیات پیدا نکند. تلاش نویسنده «فیلمنامههایی برای خواندن» مانند تلاش قنادی است که با لیسکِ شیرینیپزیِ در دستش برای آبرومند کردن خامه آن برش از کیک عرق میریزد، بلکه قابل سرو شود.
روز ـ خارجی ـ اتومکانیک مسعود
یک ماشین، با دهانِ باز روی چال است. ماشینی دیگر، از پشت، خودش را چسبانده به ماشینِ روی چال و پوزهاش در سایه سایهبانِ چرک، اما رنگارنگِ تعمیرگاه خنک میشود. در سایه دیواری که بر زمینِ بایرِ کنار تعمیرگاه افتاده، زیر دو ماشین، یکی از جلو و دیگری از عقب جَک زدهاند. با کمی فاصله، ماشین کوچک و هاچبکِ خانم معلم، زیر تیغ آفتاب، فارغ از هر چهار چرخ، خودش را روی چند آجر، بهزور و با آبروداری نگه داشته است.
خانم معلم، خانمِ جاافتاده یا بهظاهر پا به سن گذاشتهای است که موهای دوتا سیاه و یکی سفیدش را پشت سرش، احتمالا با یک کش محکم بسته است. شال نخیِ روی سرش سفید است؛ سفیدِ چرک! پاچههای شلوار جینِ آبیاش تای ظریفی به بالا دارند. مانتوی گشادش میان آبی و سفید مردد مانده. عینک آفتابیاش را بالای سر زده و نرمه بادی که میوزد، انگشتان پایش را در صندلهایش بازی میدهد.
خانم معلم: آقا! آقا پسر! آقا مسعود امروز نیومده؟
آن سوی خیابان، صافکار پیری که به درِ قُرشده یک ماشین تقه میزند، جوری مشغول کارش است که انگار قرار است طی ۱۰، ۲۰، ۳۰ تقه بعدی با همین تقهها معجزهای در سرنوشت بشر رخ بدهد. با صدایی که صافکار به راه انداخته، صدا به صدا نمیرسد. اوستاکارها یا زیر ماشینهای تعمیریاند، یا با تکیه ساعدهایشان به آرواره پایینیِ دهان بازِ ماشینی، آرواره دیگر ماشین را برای خودشان سایه سر کردهاند و شاگردشان را فرستادهاند زیر ماشین.
خانم معلم: پسرم! آقا مسعود…
جلال از زیر یکی از ماشینهای توی سایه بیرون میآید. کفِ دستِ تا آرنج روغنیاش را سایهبان چشمهای زاغش میکند و به شاگردش، میلاد، میگوید:
جلال: این چی میخواد، از صبح مسعود مسعود میکنه؟
میلاد: نمیدونم.
جلال: خب ازش بپرس!
میلاد: به من چه؟!
جلال: میلی! پا نشم بیام سراغت ها…
میلاد: بخواب بابا…
جلال، کلافه، سری تکان میدهد. شیطان را لعنت میکند و انگار که لعنتِ خشک و خالی شیطان فایدهای نداشته، پُتکی را از دم دستش برمیدارد و حواله ساق پای میلاد میکند. نعره میلاد به هوا میرود. ساق پایش را میگیرد و با ساق پای در دست و فحشهای آبنکشیدهای که رو به آسمان، حواله جلال میکند، در زمینِ بایر حرکتی مابینِ بازی لِیلِی یا خروسجنگی میکند. غرور و شیطنت، هم در چشمهای جلال است و هم روی لبهای کشآمدهاش. با پشت دست عرق پیشانیاش را پاک میکند و با نگاهی به سرتاپای خانم معلم میگوید:
جلال: ببینید این عوضی چطور آدم رو حرص میده؟!
خانم معلم: بچهست! باید مراعاتش رو بکنید.
جلال: کی مراعات ما رو میکنه؟
میلاد همانطور لِیلِی تو تعمیرگاه میرود. صدایش را میشنویم که دارد بدِ جلال را پیش دو سهتا از اوستاکارها میگوید. جلال حین دوباره زیر ماشین خزیدن:
جلال: فقط زر میزنه! … هیچیش نشدهها! بیخود کولیبازی درمیاره!
میلاد: به خدا میرم. همین الان وسایلم رو جمع میکنم میرم.
جلال: به درک! همین امروز گورت رو گم کن. برو ببینم کجا راهت میدن!
روز ـ خارجی ـ زمینِ بایر کنار اتومکانیک مسعود
جلال زیر ماشین مشغول کار است و خانم معلم کنار ماشین ایستاده.
جلال: هزار بار بهش میگم جلوی مشتری با من دهن به دهن نذار. باز ور ور ور ور… همهش فکش میجُنبه!
خانم معلم: یعنی اگه بین خودتون هر جور دلش خواست باهات حرف بزنه، اشکالی نداره؟
جلال: حرمت سرش نمیشه! روزی صد بار مجبور میشم جلوی مشتری بزنمش!
خانم معلم: خب چرا یه بار یک لگدِ درست و حسابی درش نمیزنی که واسه همیشه بره؟
جلال: کجا بره؟! دلم نمیآد که! بیرونش کنم کسی بهش کار نمیده! مدارک نداره! افغانیه!
خانم معلم: افغانستانی!
جلال: همون!
خانم معلم: سنش به نظر خیلی کمه! درس، چیزی خونده؟
جلال: درس؟
خانم معلم: خودت چی؟ درس خوندی یا تو هم بیسوادی؟
جلال: دست شما درد نکنه! فوق لیسانس دارم. گرافیک خوندهام؛ علمی ـ کاربردی!
خانم معلم: الکی! … چرا خودت باهاش درسهاش رو کار نمیکنی؟!
جلال: پس الان دارم چی کار میکنم؟ کار یادش میدم، پول هم میدم بهش! انگار بورس شده اینجا! سر ماه به سر ماه هم باباش رو واسطه میکنه که یک چیزی بذارم رو پول هفتگیش! پول بیشتر میگیره که پُرروتر شه! بیصفت!
خانم معلم از کیف کوچکی که اُریب به شانه انداخته، پاکت سیگار و فندکی بیرون میآورد. سیگارش را که روشن میکند، عینک آفتابیاش را میگذارد روی چشمش! جلال با احساس بوی سیگار سرش را از زیر ماشین بیرون میآورد.
جلال: با آقا مسعود چی کار دارید؟
خانم معلم: ماشینم…
اشاره میکند به ماشینِ بدون چرخ روی آجر مانده! جلال از همان زیر سرکی میکشد و نگاهی به ماشین میکند.
جلال: آهان…!
خانم معلم: شما نمیدونی آقا مسعود کی میاد؟
جلال: خودتون مگه شمارهش رو ندارین؟
خانم معلم: در دسترس نیست!
جلال: ناکس! … کارش رو کرده، پیچیده به بازی!
خانم معلم: چی؟
جلال: هیچی!
خانم معلم: کجا میتونم پیداش کنم؟
جلال: ساعت چنده؟
خانم معلم نگاهی به صفحه گرد و کوچکِ ساعتِ بند چرمیاش میکند. ساعتش را به دست راستش بسته.
خانم معلم: ده و نیم، یازده!
جلال: چه دقیق!
خانم معلم: خرابه! همینجوری، حسی گفتم.
جلال: بخواد بیاد، الانها دیگه باید پیداش بشه.
میلاد برگشته؛ با یک بسته بیسکوییت ساقه طلایی کرمدار. بسته بیسکوییت را میگذارد کنار سر جلالِ خوابیده زیر ماشین. جلال یک نگاه به بسته بیسکوییت میکند و یک نگاه به میلاد و با خنده سری تکان میدهد.
جلال: مارمولک!
میلاد چیزی نمیگوید. خانم معلم سیگارش را زمین میاندازد و پا کِشَش میکند.
جلال: بیادب! بردار، باز کن، تعارف کن!
میلاد بیسکوییت را باز میکند و سمت خانم معلم میگیرد. با آن دستهای میلاد، که روغن و گریس فقط جزء کوچکی از کثیفیشان است، مردد مانده بردارد یا…
روز ـ خارجی ـ مقابل درِ اتومکانیک مسعود
دم غروب است و نور روز آنقدری نیست که اوستاکارها و شاگردها بدون نور چراغ به کار ادامه بدهند. کارِ اغلب ماشینهایی که از صبح برای تعمیر گذاشته شده بودند، تمام است. اوستاکارها و شاگردهای تسویه کرده، اغلب مشغول زیر و دور ناخنهایشان هستند؛ برای رهایی از روغن و گریس ماسیده به دست و بالشان. داخل مغازه، دور کاپوت باز ماشینی جمع شدهاند و سربهسر اوستاکاری میگذارند که در جمع کردن کارش وامانده. شوخیهای کلامی و دستی اوستاکارهای دستشُسته شاید بین خودشان خیلی خندهدار باشد، اما برای ناظر بیرونیای مانند خانم معلم صفتی جز زننده ندارد!
خانم معلم: آقا! آقا ببخشید! آقا مسعود نیومدن هنوز؟
همه با هم به سرتاپای خانم معلم نگاه میکنند. جلال از جمع جدا میشود و خودش را به خانم معلم نزدیک میکند. بیآنکه چیزی بگوید، اشاره میکند که از دهانه مغازه دور شوند. چند قدم که دور میشوند، صدای انفجار خنده از داخل مغازه میآید.
جلال: فهمیدین چی شد؟ شما که رفتین، پلیس اومده بود. آقا مسعود گم شده!
خانم معلم: مگه بچهست؟
جلال: شما جای مادر ما…
خانم معلم: خب؟
جلال: یعنی خواهرم…
خانم معلم: زودتر میگی حرفت رو؟!
جلال: دور از معرفته من به شما بگم… اما آقا مسعود خیلی آدمِ درستی نیست!
خانم معلم: این حرفا به من چه؟!
جلال: من دیروز دیدم که شما و آقا مسعود به هم شماره دادین! میدونید چی میخوام بگم که؟
خانم معلم: ماشینم رو گذاشتهام اینجا تعمیر شه! نباید شماره همدیگه رو داشته باشیم؟!
جلال: میدونید چی میگم!
خانم معلم: به خدا که نمیدونم.
جلال: اون کثافت بیخود ماشین کسی رو از روی چهار چرخ بلند نمیکنه بذاره رو آجر! … حالا افتاد؟!
خانم معلم: یعنی شما میگین لازم نبوده؟
جلال: خانم! ماشین شما فقط یک صافی بنزین میخواست. هر تعویض روغنیای میرفتی برات انجام میدادن.
خانم معلم: راست میگی؟
جلال: شماره من رو داشته باش، شب زنگ بزن بگم باید چی کار کنی. زود بزنیها. یکی دو ساعت دیگه زده باشی!
شب ـ خارجی، داخلی ـ مقابل آبمیوهفروشی
ماشین جلال اُریب مقابل آبمیوه فروشی پارک شده است. جلال موقع تحویل گرفتن دو ویتامینه مخصوص با صاحب آبمیوهفروشی پچپچی میکند. صاحب آبمیوهفروشی، بلند و بیپروا و جلال موذیانه میخندند. خانم معلم تو ماشین جلال نشسته. جلال به سمت ماشین و پنجره باز سمت خانم معلم که حرکت میکند، در جوابِ «نوش جونتِ» صاحب آبمیوهفروشی چیزی زیر لب میگوید. هر دو ویتامینه را به دست خانم معلم میدهد. پوزه ماشین را دور میزند و سوار میشود. یکی از دو ویتامینه را از دست خانم معلم میگیرد.
جلال: زود بزن، تا آب نشده.
خانم معلم: جلال جان، شما گفتی بیا ماشینت رو ببر…
جلال: این رو بخور، به اونجا هم میرسیم. عجله داری؟ کسی منتظرته؟
خانم معلم: چون کسی منتظرم نیست باید اَنترِ تو بشم؟
جلال: مگه ماشینت رو نمیخوای؟
خانم معلم ویتامینه در دستش را روی داشبورد میگذارد و میخواهد از ماشین پیاده شود که جلال دستش را میگیرد.
جلال: در رو ببند، بریم یک جای دیگه با هم حرف میزنیم. خوبیت نداره جلو مردم. میگم… ببند در رو!
خانم معلم: به خدا که شکایت میکنم.
جلال: باشه. اول بذار برسونمت، بعد هر کاری خواستی بکنی بکن… شکایت!… شانس ما رو… کرَمت رو شکر، اوسکریم!
جلال به ماشین استارت میزند. با دنده خلاص، دو تا گازِ شوماخری به ماشین میدهد و دندهعقب میگیرد.
شب ـ داخلی، خارجی ـ مقابل آپارتمان خانم معلم
جلال و خانم معلم توی ماشین نشستهاند. ویتامینه خانم معلم دستنخورده، روی داشبورد مانده و آبِ آب شده. جلال یکبَری تکیه داده به در. دستی را که در آن، یک سیگار، میان دو انگشت تا کمر سوخته، بر قاب پنجره عمود کرده. صدای کمِ پخش ماشین را کمتر میکند. یک کامِ نصفهونیمه از سیگار میگیرد و پیش از بیرون دادنِ بازدم دودآلودش سیگار را پرت میکند بیرون.
خانم معلم: بیشعوری دیگه!
جلال: اشتباه از من بود. من فکر اشتباهی در مورد شما کردم. به خدا تقصیر آقا مسعوده… بیشرف.
خانم معلم: تو داری؟ تو شرف داری؟
جلال: من حرف نامربوطی به شما زدم؟
خانم معلم: نمیخواستی هم بزنی؟
جلال: ای مسعودِ نامرد… به خدا…
خانم معلم: خوبیت نداره!
جلال: چی؟
خانم معلم: هیچی… همین پشت مُرده حرف زدن!
جلال: مگه مُرده؟
خانم معلم: خودت گفتی گم شده! پلیس اومده دم در تعمیرگاه…
جلال: تو رو خدا اگه چیزی میدونی بهم بگو! زنش خیلی نگرانه. دوتا بچه کوچیک داره، یکی هم تو راهه.
خانم معلم: همین؟
جلال: یعنی چی؟
خانم معلم: دیگه چی میدونی ازش؟ بگو، تا بگم.
جلال: زنش رو ببینی، عین پنجه آفتاب میمونه. اونوقت این حیوون، تا یک زن دَم مغازه میبینه رَم میکنه؛ ماشینِ زنِ بیچاره رو از روی چهار چرخ میذاره روی آجر. اگه شوهری، برادری چیزی بالاخواه زنه در بیاد که هیچی. در نیاد، اول بدبختی زنهست.
خانم معلم: تا حالا کسی ازش شکایت نکرده؟
جلال: دلت خوشهها…
خانم معلم در ماشین را باز میکند و پیاده میشود. در را که میبندد، برمیگردد به جلال اشاره میکند که شیشه را پایین بدهد.
خانم معلم: خیلی مراقب خودت باش پسرم.
خانم معلم به جلال پشت میکند و به سمت درِ خانهاش میرود. نگاه جلال دنبالش میکند. جلال آب دهانش را قورت میدهد و با صدایی ترسیده میگوید:
جلال: آقا مسعود پیدا میشه؟
خانم معلم میایستد و سمت جلال برمیگردد. فکری میکند و شانههایش بالا میافتد.
خانم معلم: من چه میدونم!
جلال: اگه پیدا نشه، چطوری میخوای ماشینت رو پس بگیری؟ کلید اون انباری رو که لاستیکهات رو توش گذاشته، فقط خودِ نامردش داره.
خانم معلم نزدیکتر میآید. تا قابِ پنجره بازِ ماشین جلال خم میشود.
خانم معلم: میدونستی مسعود کچله، کلاهگیس میذاره سرش؟
روز ـ خارجی ـ زمینِ بایر کنار اتومکانیک مسعود
کارِ مردِ آپاراتیای که با وانت، چهار حلقه لاستیک نو و جَک سوسماری آورده تا ماشین خانم معلم را راه بیندازد، کمکم دارد تمام میشود. خانم معلم کنار ماشینش ایستاده. خبری از جلال نیست. میلاد در سایه دیوارِ تعمیرگاه گشاد نشسته و سرش در گوشیِ دکمهایاش رفته. مثلا دارد «اِسنِیک» بازی میکند. خانم معلم میلاد را با نام کوچکش صدا میکند تا نزدیک بیاید. «میلاد جان.»
خانم معلم: امروز نه جلال اومده، نه آقا مسعود؟
میلاد سرش را پایین انداخته و با سنگریزه زیرِ کفشش بازی میکند. خانم معلم از کیفش یک کارت ویزیت کوچک بیرون میآورد و سمت میلاد میگیرد.
خانم معلم: دیروز که خوب بُلبل بودی! امروز آره یا نه رو زورت میاد بگی؟! بیا… این رو بگیر.
میلاد: خانم ما نمیتونیم! ما بلد نیستیم. ما نمیخوایم. ما اینجوری بزرگ نشدیم…
خانم معلم: بزرگ؟ نترس بابا! آدرس و شماره تلفن یک مدرسه است. از غروبه، تا شب.
میلاد: مدرسه واسه چیمه؟
خانم معلم: مدرسه جاییه که آدمها دور هم جمع میشن، بلکه بین مزخرف گفتن و مزخرف شنیدنهاشون چهارتا چیز دیگه هم یاد بگیرن.
میلاد، کارت را از خانم معلم میگیرد. نگاهی به پشت و رویش میکند.
میلاد: شما خودتون هم اونجا درس میدین؟
خانم معلم: چند سال پیش آره. درس میدادم. اما الان دیگه نه!
میلاد کارت را در جیب لباس کارش میگذارد.
خانم معلم: رفتی اونجا، بگو من رو گلبوئیان معرفی کرده. همین امروز میریها… فهمیدی؟ میدونی اگه نری، چی میشه؟
میلاد: بله!
خانم معلم: مطمئن باشم؟
میلاد: بله!
آپاراتی، جَک سوسماری را بهزحمت سوار وانت میکند و در عقب وانت را چفت میکند.
آپاراتی: خانم دیگه امری نیست؟
خانم معلم: ممنون.
آپاراتی: امری بود، شماره من رو دارید دیگه؟
خانم معلم: بفرمایید آقا! خسته نباشید.
آپاراتی درحالیکه سمت وانت میرود تا سوار بشود و برود، زیر لب غرولُند میکند.
روز ـ داخلی ـ ماشین خانم معلم
خانم معلم پشت فرمان نشسته. استارت میزند و پیش از حرکت، آینه را تنظیم میکند. پا که از روی کلاچ برمیدارد، ماشین تیکآفِ پُرسروصدا و پُرگردوخاکی میکند و چند متر جلوتر خاموش میشود. دوباره استارت میزند. شیشه سمت شاگرد را پایین میدهد و میلاد را صدا میکند. میلاد کنار پنجره میآید. خانم معلم درِ کیفش را باز میکند و کلید کوچکی را که به حلقه بزرگِ نخِ باریک و بلند و پوسیدهای افتاده، بیرون میآورد. کلید را از نخش، آویزان، سمت میلاد میگیرد.
خانم معلم: بگرد ببین این کلید به کدوم قفلِ اینجا میخوره!
میلاد: چی خانم؟
خانم معلم: بگرد ببین این کلید به کدوم قفلِ اینجا میخوره!
میلاد: بله؟
خانم معلم: ببین چه جوری آدم رو حتی از لطفی که میخواد در حقت بکنه، پشیمون میکنی…!
میلاد: اوستام برمیگرده؟
خانم معلم نگاهی به چشمهای ترسیده میلاد میکند. کلید را از آینه وسط ماشین آویزان میکند و به ماشین دنده میدهد. با حرکت ماشین، میلاد از آن فاصله میگیرد.
خانم معلم از زمین خاکی که میخواهد به خیابان بپیچد، در آینه کنارش، به کپه آجرهای از زیر ماشین درآمده پشت سرش نگاه میکند. زیر لب چیزی میگوید، که نمیشنویم.
نویسنده: امید شیخ باقری
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۴۱