احمد عربانی، ۱۲ ساله از محله سیدنصرالدین
پسربچه اولش نمیدانست نقاشی چی هست. وقتی هم تو سه ماه تعطیلی آن سالهای دور میخواست بادبادک درست کند و بفروشد و سرش گرم باشد، باز نمیدانست چرا مثل همه کاغذ برش معمولی را که برای خیاطی به کار میرفت، دوست ندارد، یا چرا مثل بچههای محلههای دیگر با کاغذ روزنامه بادبادک درست نمیکند که همه بخرند. اینطوری ارزانتر هم درمیآمد.
او با هر مکافاتی که بود، میرفت بازار بینالحرمین و در بین جنسهای کاغذفروشها، کاغذ شیشهای ماتی را پیدا میکرد که گرانتر از کاغذ برش بود، آن را میخرید و سر راه هم از مغازه آقا کوچیک، سریش و چوب حصیر میخرید و با اشتیاق برمیگشت تا سیدنصرالدین که خانهشان بود. در دالان خانهشان قیچی و کاغذها را پهن میکرد و تا سریش را درست کند برادرش، علی هم با کلی کاغذ روغنی از راه میرسید.
پسربچه تا غروب بادبادکها را آماده میکرد و میگذاشت تا خشک شوند که فردا برای فروش ببرد سر کوچهشان و به نخی آویزان کند مثل رختی که شسته و روی بند پهن کرده باشند. خودش هنوز کار را تمامشده نمیدانست. بادبادکها چیزی کم داشتند، برادرش میگفت:
-اینا که تمومه. دنباله گوشواره هم که با کاغذ روغنی بهشون زدی. خیلی هم خوشگل شدن. دیگه چیش مونده؟
پسربچه جواب میداد:
-آره. کار تموم شده، ولی اینا هنوز صورت ندارن! باید چشم و ابرو هم براشون بذارم!
فردا صبح او و برادرش بادبادکها را روی نخ شیرینی، که به دیواری در سرکوچهشان بسته بودند، آویزان میکردند. حدود ۱۰، ۱۵ تایی میشدند. حساب کرده بودند هر کدام دانهای ۳۰ شاهی تمام شده بود، چون کاغذ شیشهایها گران بودند. یواشیواش بچههای محله از کوچک و بزرگ پیدایشان میشد و با ولع به سمت بادبادکها هجوم میآوردند که بخرند. میپرسیدند:
-دانهای چند؟
وقتی میشنیدند دوزار، پکر میشدند. بعضیها میگفتند:
-کمتر نمیدی؟
بچههای محل بادبادکها را نگاه میکردند و میرفتند. پسربچه یواشیواش دلش سوخت و بادبادکهایی که سه شاهی برایش تمام شده بود، یک قران فروخت. مثل برگ زر همه بچهها خریدند و خیلی زود نخ بادبادکها خالی شد. آخر آن بچهها بیشتر از یک قِران نداشتند.
در اینجا یعنی در آن سالها، بدون آنکه پسربچه متوجه شود، اتفاقی افتاده بود؛ چرا اصرار داشت حتما چشم و ابروی مینیاتوری و لب و دهان برای بادبادکها بگذارد و به ضرر خودش حاضر شود بفروشد، ولی عوضش بادبادکهای خوشگل دست بچهها بدهد. درصورتیکه میتوانست با کاغذ روزنامه درست کند و همان یک ریال بفروشد و تازه سود هم بکند.
باز هم روزی پسرک به کشفی دیگر نائل آمد؛ اینکه از کجا و با چه حسی متوجه شد که عکسهای سیاه و سفید را میتواند رنگی کند. آن موقع هنوز فیلم عکاسی رنگی به آن محلهها سرک نکشیده بود. این اتفاق جنبوجوش عجیبی در محله سیدنصرالدین و سرکوچه پسرک به راه انداخت. او کشف کرد که با کاغذهای رنگی آکوردئونی که در بازار بهوفور یافت میشد و در جشنها و عروسیها استفاده میکردند، میشود عکس هم رنگ کرد و رنگ عکس هم ثابت بماند. در آن محلهها هیچکس به این موضوع پی نبرده بود. وسایل کار پسربچه کاغذ کشی رنگی به رنگهای مختلف بود که یافت میشد و یک نعلبکی و یک قلممو. نرخ هم برای کارش گذاشته بود؛ هر عکس یک ریال!
بچهها مثل مور و ملخ سرکوچه جمع شدند و هرکدام یک یا چند عکس سیاه و سفید که از آلبومهای خانهشان درآورده بودند، دستشان گرفته و تو نوبت ایستاده بودند. برادر پسرک یک ریالیها را از بچهها میگرفت و به آنها نمره میداد. عکسها را به خانه میفرستاد و پسرک رنگ میزد و عکسهای رنگیشده را پسشان میداد و آنها هم شاد و شنگول راهی خانههایشان میشدند تا اینکه آن اتفاق افتاد.
یک روز پسرک به سرش زد که بساطش را بیرون ببرد و سرکوچه و جلوی بچهها عکسها را رنگ کند. نعلبکیهای رنگی را آورد سرکوچه و کاغذ کشیها را هم داد دست برادرش و مشغول رنگ کردن شد. بچهها با چشمهای گشادشده به عملیات پسرک چشم دوختند. زمان زیادی نگذشت که زمزمه بچهها شروع شد. آنها پولهایشان را پس گرفتند و عکسهای رنگنشده را هم برداشتند و دواندوان به سوی خانههایشان برگشتند.
باز در اینجا یعنی در آن سالها پسربچه متوجه نشد که چرا اسرار کارش را لو داد و مشتریها را پراند! اینبار هم او ماند و حوضش.
احمد عربانی، ۷۵ ساله از محله پردیس
رفتهرفته وقتی گرایش نقاشی پسرک به سمت کاریکاتور رفت و در آن حوزه سرک کشید و به استخدام مجلههای طنز و فکاهی درآمد و روزگارش از این راه سپری شد، تازه فهمید که او از اول کاسب نبوده و میل هنریاش بر درآمد مادی میچربیده. در اینجا یعنی در این سالها او متوجه شد استعدادی که در او نهفته شده، شاخهای از هنرهای تجسمی بوده و لاجرم به جای اینکه تاجر موفقی شود، یک کاریکاتوریست باقی ماند.
نویسنده: احمد عربانی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۵۳