به یاد کامبیز درمبخش
برای صاحبان بزرگ لبخند
بعضی لبخندها هیچوقت پاک نمیشوند. صاحبان آن لب و لبخند و تفکرِ خنده بر هر درد بیدرمان بعضی وقتها همه جا هستند؛ حالا چه خودشان بین ما باشند و چه یادشان با ما. کامبیز درمبخش یکی از صاحبان بزرگ لبخند بود. گفتنیها از او بسیار است و بسیارانی از او گفتنیها دارند. به همین دلیل که نام بعضی نفرات روشنم میدارد، این پرونده را به مناسبت تولد او، در روزی که بین ما نیست، با یادداشتهای همکارانش و دوستانش و دوستدارانش باز کردیم.
حالا که تِم این پرونده تولد است، با لبخند بگوییم که دوستان و اهالی عزیز کاریکاتور و کارتون و سایر بستگان چقدر جای شوخی و خنده را خوب باز میکنند. اسم دوستان را به صورت اختصاری میآوریم تا سری بعد که بیشتر رونمایی کنیم. آقای «الف» اولش ۵۰ کلمه یادداشت برای این پرونده نوشت و گفت ببینید اگه خوبه، ادامهاش بدم. بعد البته دیگر ادامهاش خشک شد و یک تحریریه دنبالش بودیم که آن ۵۰ کلمه را ۶۰ کلمه بکند، لااقل پاراگراف ما کامل شود. آقای «ش» هم دو تا عکس از خودش فرستاد و گفت یکیاش اووووو خیلی قدیمیه و برای ۱۰ سال پیشه، یکی هم الان تو ماشین گرفتم، هرکدام را خواستین، به اندازه یک دایره پنج تومانی بالای یادداشتم بذارید.
خانم «چ» هم یک عکس دستهجمعی فرستاد که ما خودمان با سلیقه خودمان عکسش را از آنجا کراپ کنیم. خانم «م» هم کلی از کمبود حضور زنان در عرصههای هنری درددل کرد و در آخر هم با تمام قوا گفت که حتما یادداشتی و طرحی میدهد که به سهم خودش در عرصه باشد، ولی دیگر اثری از آثارش مشاهده نشد. آقای «س» هم گفت مطلبش چندین صفحه از آن تعداد کلمات محدودی که ما خواسته بودیم، زیاد شده و این تقصیر ماست که یادش انداختیم بنویسد. خلاصه که دم همگی گرم و سر همگی خوش باد که ما و خودشان را سرِ کار میگذارند.
کامبیز درمبخش هنرمندی بود بهسان درختی پربار که واقعا وسیع بود و سربهریز. بسیاری از همکاران و دوستان و دوستدارانش از شدت بغض نتوانستند حتی چند خطی بنویسند، بعضیها هم وقتشان تنگ بود و دلشان پر که نرسیدند به بیانش، بعضیها هم که آمدند، هم از خنده گفتند، هم از غم و هم از روزگار رفته بر هنرمند. آقای درمبخش عزیز، تولدت مبارک.
برای دیدن تصویرها در ابعاد بزرگتر، روی آنها کلیک کنید
آقای درمبخش پنداری درس هندسه میدهد
احمد عربانی
از نظر روانشناسی، تصویر همیشه تاثیر بیشتری نسبت به نوشته در ذهن خواننده میگذارد، چراکه تصویر عینیتی است که انسان بهراحتی میتواند آن را به خاطر بسپارد. مثلا ما اگر کتابی خوانده و به تماشای فیلمی نیز رفته باشیم، نوشتههای کتاب چند صباحی در ذهن میمانند و بعد مقدار زیادی از آنها خودبهخود فراموش میشوند. در صورتی که فیلم برای مدت طولانیتری در ذهن باقی میماند. این بدان خاطر است که تصویر در اعماق ذهن خانه میگیرد، ولی نوشته چنین نیست. به همین منظور میگویند ادبیات و بهخصوص شعر برای ماندگاری و استحکام باید تصاویری غنی داشته باشد.
یکی از پدیدههای تصویری کاریکاتور است که عمرش به گذشتهها میرسد. بعد از رنسانس نقاشان بزرگی به این هنر عشق میورزیدند و طرحهای گویایی از روابط اجتماعی آن زمان را به وجود میآوردند. کاریکاتور مانند هنری واقعی در سدههای اخیر مورد توجه قرار گرفته و هنرمندانش سعی دارند واقعیتهای ملموس و مهم را با زبانی گویا و فاخر به ثبوت برسانند. کاریکاتور معاصر امروز میتواند جدا از ارزش مطبوعاتی و ارزشهای ادبی، شخصیتی جداگانه داشته باشد و از ارزشهای کاریکاتوری برخوردار باشد. زبان کاریکاتور معاصر تفسیر واقعیتهای خشک خبری نیست، بلکه در ابعادی انسانی و جهانی گسترش یافته و از مرزها فراتر رفته و اندیشههای سیاسی، انسانی و فلسفی خود را به گوش دنیا رسانده است و کامبیز درمبخش این امر را به زیبایی بیان کرده است.
طنز یکی از واقعیتهای کاریکاتور است که مسائل جدی و دردآور را به صورتی خندهدار بیان کرده و از این طریق پیام خود را منعکس میکند. یکی از مسائل مهم در کاریکاتور و طراحی آن «خط» است، چراکه تمام معانی و برداشت کاریکاتوریست از مضمون، همگی بر گرده خط نهاده شده است. یک خط افقی یا عمودی یا خمیده و تلفیق آنها با هم میتواند بیانگر افکار کاریکاتوریست باشد. خط نیز مانند رنگها دارای گرمی و سردی است؛ خط عمودی گرم و خط افقی سرد است. خط افقی چون حالتی خفته دارد، در ذهن انسان آرمیدن و سکون و استراحت را نشان میدهد، اما خط عمودی یادآور جنبش حرکت و ایستادگی است.
اگر در اجرای کارهای درمبخش دقت شود، پی به مفاهیم ذهنی کاریکاتوریست میبریم. مثلا وقتی کامبیز تعدادی خط عمودی میکشد و انسانی را در کنار این خطوط مینشاند، نشانه این است که انسان او انسانی پویاست، یا اگر از چند خط افقی تختخواب میسازد و انسانش را روی آن، ایستاده مینهد، یادآور خستگی انسان معاصر است. یکی دیگر از خطوط کارهای کامبیز خطوط قطری است. مثلا وقتی خطی قطری در فضا قرار میگیرد، حالتی از افتادن و گیجی را مینمایاند که در نشان دادن یک بندباز این موضوع کاملا مشهود است.
یکی از عوامل مهم که در طراحی کاربرد فراوانی دارد، خطوط خمیده و دایره است. پیدایش خط خمیده و خصوصیتی که از آن ناشی میشود، یعنی کامل نبودن هر خط راست، ما را برای این ادعا مجبور میکند. خط راست و خط خمیده جفت خطوط اصلا متضاد را تشکیل میدهند، مانند مردی که روی خطی قطری قرار گرفته و زیر باران است. خطی خمیده که تشکیل یک قطره بزرگ باران را داده، به سوی مرد فرود میآید. اینجا این قطره بزرگ با خطهایی که انعکاس باران را دارند، در تضاد است. اگر نقطه به وسیله دو نیرو در شرایط بدون تغییر رانده شود، خط خمیدهای که از آن نتیجه میشود، دیر یا زود نقطه عزیمت خود را بازخواهد یافت، یعنی آغاز و پایان به هم میرسند که دایره نتیجه میشود.
من مطمئن هستم که آقای درمبخش با آگاهی از مسئله فیزیکال خط و مشتقات آن کارهای هنری خود را رسم میکرده و پنداری به نوعی درس هندسه میدهد و من با کنکاش از کارهای اخیر ایشان بهخصوص، به این نتایج دسترسی پیدا کردهام. ای کاش ایشان در قید حیات بود و حضوری مطالب را تقدیمشان میکردم و نکتههای بیشتری از ایشان دریافت میداشتم.
لایکهای استاد درمبخش ارزش دیگری داشت
جواد علیزاده
کارهای استاد درمبخش سرشار از عشق و مهربانی و انسانیت و ایثار بود و از نظر معنا سوژههای لطیفِ شاعرانه و عاشقانه در کارهایش موج میزد. از نظر تکنیک هم آنقدر خطهای قوی و مختصر و مفید داشت که با چند خط ساده میتوانست فضاهای شلوغ و بعیدی را خلق کند. همه ما مدیون استاد درمبخش هستیم؛ چه نسل جوان و چه نسل ما.
با آقای درمبخش در اینستاگرام با هم در ارتباط بودیم، با اینکه سنی از ما گذشته و من نزدیک ۷۰ سالهام و آقای درمبخش نزدیک ۸۰ سالشان بود. بااینحال، وقتی بعضی کارتونهای مرا لایک میکرد، لذت میبردم. خب، من نزدیک ۵۰ سال است که کار میکنم و کارهایم در همه جای دنیا چاپ شده و دیگر تعریف و تمجیدها از آثارم شاید برایم عادی شده باشد. ولی لایکهای استاد درمبخش ارزش دیگری داشت، چون ایشان دارای نوعی غرور هنری و نگاه انتقادی بود و بهآسانی کار دیگران را نمیپسندید.
یادم است که در نوجوانی و در سال ۵۰ وقتی میرفتم دفتر مجله کاریکاتور و کارهایم را به ایشان نشان میدادم، هم از کارهایم تعریف میکرد، هم ایراد کارها را میگرفت. خیلی رُک بود. اولش یکخرده بهم برمیخورد، چون منم غرور بیجایی(!) داشتم. دلیلش هم این بود که در دبیرستان همیشه کارهایم از همه بهتر بود و در امتحانهای نقاشی منطقه همیشه اول میشدم. در مجلات نوجوانان کارهایم چاپ میشد. در آن سن با مجله کاریکاتور کار میکردم و کارم در مجله Mid east چاپ شده بود، ولی خب، استاد درمبخش گاهی از نظر پرسپکتیو از من ایرادهایی میگرفت که بعدا دیدم چقدر درست است.
همین استاد درمبخش که در نقد کارهایم خیلی بیرحم بود و اصلا رودربایستی با کسی نداشت، در فروردین ۵۷ که من نمایشگاه تصویرسازیهای سورئالیستیام را از «بوف کور» صادق هدایت در گالری نقش، در میدان کِنِدی سابق (میدان توحید فعلی)، برگزار کردم، از همکاران و استادانی که در مجله کاریکاتور باهاشان آشنایی داشتم، تقریبا هیچکس به نمایشگاه من نیامد به غیر از استاد درمبخش. این کار ایشان چنان تاثیر روحی مثبتی روی من گذاشت که در ادامه کارم مصممتر شدم. از همان سالها همیشه کارهایشان را دنبال میکردم.
موقعی که در سال ۵۶ در روزنامه کیهان بودم و استاد در مجله زن روز، همدیگر را بعضی وقتها در راهروی تحریریه میدیدیم. ساختمان این نشریهها یکی بود. پیرو نقدهایی که به کارهایم داشت، میگفت زیاد روی کاریکاتور چهره یا چهرههای رئال کار نکن، سعی کن یک سبک را ادامه بدهی. حرفهایشان درست بود، ولی خب، من چون خیلی تنوعطلب بودم، سعی میکردم همهجوره کار کنم. معتقد بودم یک کاریکاتوریست یا یک آرتیست در وهله اول یک انسان است، مثل همه. در وهله دوم هنرمند است.
همه ما یک قسمت سیالی در ذهن و علایقمان داریم، مثلا یک موقع ممکن است از موزیک سطح پایین خوشمان بیاید و یک زمانی هم از موزیک سطح بالا، یا از یک فیلم معمولی. از اینرو من در ژانرهای مختلف عامهپسند و اقلیتپسند کار میکردم و تا حدودی هم موفق بودم. هم چهره کار میکردم که اولین جایزه را در سال ۱۳۷۰ در فستیوال انگلت فرانسه بردم، هم کمیکاستریپ، هم ژورنالیستی، هم فکاهی، هم طنز سیاه یا فلسفی، هم طنز علمی… ولی استاد درمبخش در سبک خاص شاعرانه و لطیف خودش کار میکرد. من با اینکه از تنوع کاری خودم پشیمان نیستم، ولی احساس میکنم استاد درمبخش موفقتر از من بود، چون یک ژانری را گرفت و تا آخر ادامه داد؛ کارهای خطی بدون سایه، بدون هاشور. بااینحال، حجم و ابعاد را خوب درمیآورد.
یادم میآید در اوایل انقلاب، استاد در روزنامه آیندگان شرایط شغلی خیلی مناسبی نداشت. یکی دو کاریکاتوریست دیگر بودند که جوانتر اما سروزباندارتر بودند و بعضی وقتها در ستون آقای درمبخش، کارهای آنها هم چاپ میشد. استاد درمبخش آدم خیلی محجوب و آرام و کمحرفی بود و غرور هنرمندانهای هم داشت. از اینرو میدیدم که ستونشان در روزنامه دائمی نیست. آخر هم از ایران رفت. آنجا با یک مجله طنز سوییسی و بینالمللی به اسم Nebel Spalter کار میکرد و چون من مشترک مجله بودم، برای من با پست میآمد. از آنجا آدرس ایشان را پیدا کردم و اکنون بعد از سالها میگویم که تا مدتها مجله خودم را از ایران برایشان میفرستادم.
آن موقعها در سال ۱۳۵۰ آقای درمبخش چون با نشریات خارجی کار میکرد، با فرهنگ کارتون روز اروپا آشنا بود. برای همین من درباره سبک بعضی از کاریکاتورهای خارجی از ایشان سوال میکردم. مثلا آن زمان یک سبکهایی متداول بود که کاریکاتوریستها با خطوط لرزان کار میکردند. یک بار از آقای درمبخش پرسیدم این کاریکاتوریستها چطوری کار میکنند؟ این چه سبکی است؟ آقای درمبخش گفت این را فقط به تو میگویم. اینجور کاریکاتوریستها وقتی که کاغذ را میگذارند روی میز و شروع میکنند به کار کردن، دو نفر را هم استخدام میکنند میز را برایشان بلرزاند که خط و خطوطشان لرزان بیفتد! من اول فکر کردم دارند جدی میگویند، ولی وقتی خندیدند، فهمیدم که شوخی میکنند.
درواقع در دفتر مجله کاریکاتور، هیچ منطقی حاکم نبود و نباید انتظار یک جواب منطقی و جدی برای سوال میداشتی. همه چیز آنجا به صورت طنز بود؛ چه طنز تصویری، چه طنز گفتاری و کلامی که بیشتر در مورد آقای درمبخش این مورد نمود داشت. ایشان یک شخصیت کامل طنزاندیش بودند که هم آثارشان، هم رفتارشان، هم گفتارشان و هم کردارشان با طنزی ناب آمیخته بود. افسوس که در دوران تلخ کرونا این استاد بیهمتای دوستداشتنی را از دست دادیم. همیشه دلمان برایش تنگ میشود.
کامبیز الگوی کامل یک هنرمند پاپ بود
داود شهیدی
هر چند که از روزگاران گذشته این آشنایی اول با اردشیر محصص شروع شد که مرا با هنر طرح هجایی و حوزههای برآمده از آن آشنا کرد. آشنایی حقیقی هم که همراه با درک تئوریک از چیزهاست. اما من فقط با کامبیز دوست و همنشین بودم که نام او برای من سرشار از خاطرههاست؛ ناهار خوردنها در حیاط یک هتل بالای پارک دانشجو که اکنون مخروبه است. قدم زدنهای اتفاقی در خیابان که میگفت کتابها و کاتالوگهای تمام نمایشگاهها را دارد.
مرا برای دیدن آنها به خانهاش دعوت میکرد و تماشای عکسهای خانوادگی که در آنها او همیشه یک پسر کوچک و شیطان بود که چشمهایش را چپوچوله میکرد و مستانه میخندید. قبلترها هم نامِ آشنای او در مغازههای فتوکپی بود که صاحب مغازه میگفت کامبیز درمبخش هم کارهایش را اینجا فتوکپی میکند. فتوکپیهای به سبک عکاسیهای سنتی همراه با نگاتیوهای خیس از دوای ظهور و صنعت چاپ تنها کلیشه و خط بود و گراور تنها هاشورهای سیاه و مرکبی.
در نمایشگاههایش من سخنگوی او بودم در شرح کارهای او برای مردمی که کارتون بدون شرح را خیلی درنمییافتند، یا حتی در رقص و پایکوبی در مهمانیها و پارتیها از جانب گروههای روشنفکری آن زمان. هرازگاهی یادآور میشدم که من دوستان واقعی و حقیقی خودم را در محیط دانشگاه خواهم یافت که چنین هم شد. یاران خوب و دلپذیرم در دانشگاه شیراز بودند که گروه آبنوس را بنا کردیم و کارهای فرهنگی بسیار کردیم و درنهایت در آیندگان ادبی مستقر شدیم که کامبیز درمبخش طراح ثابت آن بود. دوستی من و کامبیز کاملتر شد.
راز کامبیز درمبخش در ارتباط سنجیدهای است که در آثار او مابین هنر و خلاقیت هنرمندانه و آرتیستیک از یک سو و فکاهه و اینترتینمنت در کارتون از سوی دیگر ایجاد میشود. میدانیم که هر حرکت فرهنگی بهناگزیر موضوعیت هنر و هنرمندی را از یک سو و تفریحسازی و خلق ابزار تفریح در اوقات فراغت، یا اینترتینمنت بودن را از جانب دیگر مطرح میکند. علیالخصوص که مثل کارتون در ارتباط با رسانه و مخاطب مردمی تعریف میشود.
دوستی من با کامبیز به اوایل دهه ۵۰ بازمیگردد و با ملاقاتی در گالری خانه آفتاب که محل برگزاری اولین نمایشگاه او بود، آغاز میشود. با یادآوری اینکه حضور در گالری برای ارائه یک هنر روزنامهای است که به قولی کارتون را در سطح هنر مطرح میکند. کامبیز الگوی کامل یک هنرمند پاپ بود. در اولین نمایشگاه او روحیه یک «پاپ آرتیست» را با ذکر این نکتهها درمییابیم. او در برابر یک «ادینس» بود با طرح یک «پرفورمنس» همراه با «مارکتینگ» برای ارائه و «لانسه» کردن کارهایش. درست مثل تام جونز که فقط میماند که آواز بخواند.
کامبیز خوشسیما و شیرین بود، با سرعت انتقال در اجرای یک نمایش مثل یک شومن خوب. آن آفریده رند و پرهیاهو که آرمیده است در خاک سرد و این مصیبت است و زخمی است بر پیکر هنر.
استاد، من از بچگی کارهاتونو دیدم و یاد گرفتم
شهاب جعفرنژاد
گفتن و نوشتن از کامبیز درمبخش سخته… از آرتیست یگانهای که هم به لحاظ حرفهای بزرگ بود، هم به لحاظ انسانی. من هیچوقت اونقدر مثل دیگران با این شخصیت بزرگ صمیمی نشدم که کامبیز یا عمو کامبیز صدایش کنم. همیشه برای من استاد درمبخش بودند و همیشه الزام داشتم که این شکل صحبت کردن رو باهاشون حفظ کنم.
یادم هست اولین باری که ایشون رو دیدم، همون اوایل حضور مجددشون در ایران بود، اواسط دهه ۸۰. یک روزی داشتم به محل کارم، روزنامه گل، میرفتم، نزدیک میدان آرژانتین دیدمشون. بلافاصله رفتم و سلامی کردم. مبهوت شده بود و با تعجب گفت از کجا منو میشناسی؟ شاید به خاطر حضور تازهاش در ایران این انتظار رو نداشت که در خیابان شناسایی بشه. گفتم استاد، من از بچگی کارهاتونو دیدم و یاد گرفتم. محکم دستم رو گرفت و اسممو پرسید. طرحهایی رو که همراهم بود، نشونشون دادم. لحظه آخر خداحافظی بهم کافهای رو که عصرها میرفت، معرفی کرد و گفت بیا بهم سر بزن. در اوج افتادگی و تواضع.
بعدها بارها و بارها در مراسم متعدد، نمایشگاهها و… دیدمشون و با همون عبارت استاد، تعمدا از اون کلمهای که آدم رو پسرخاله جلوه میداد، برای صدا کردنشون استفاده نکردم و همیشه تمامقد احترام گذاشتم. فقدانش یک جای همیشه خالی برای این هنر است، اما اگر بتونیم مسئله رفتن رو بپذیریم، میفهمیم چه زیبا رفت و چه باشکوه. و چه نقشی زد بر لوح جهان… یاد او ابدی است.
شوالیه ضدجنگ
کیارش زندی
به یاد کسی که دارای نگاهی ژرف از نظم و نظام آفرینش بود
هم در هنرش و هم در رفتارش و هم در زیست خودش
برای همین بهتنهایی جهانی بود که عین خود جهان بود
تجسم یک انسجام بود
یگانگی چندگانهها بود
تکامل تضاد بود
هماهنگی آشفتهها
مغرور خاکی
شوالیه ضدجنگ
طناز جدی
ژورنالیست نمایشگاهی
سیاه و سفید
بیرنگ رنگارنگ
ایستای پویا
سینمای ثابت
تلخ شیرین
یکپارچگی متضادها
ساکت پُرغوغا
با خطوط ساده پیچیده
با همه دوست و تنها
عالیجناب درمبخش بود و عمو کامبیز
مرگش نیز همینگونه بود
تسلیم کرونایی شد که بیشترین مبارزه کارتونی را با آن داشت
جمع اضداد
درست مثل یین و یانگ
یادم نرود با نوجوانی که عاشق کارش است، چطور رفتار کنم
علی آهنگر
اگر کسی کامبیزجان درمبخش را از نزدیک دیده باشد، میتواند بهراحتی از دل مهربانش حرف بزند. اولین مواجهه من با استاد شاید به اوایل دوره نوجوانی برمیگردد. آن روزها که ارتباطات حقیقی بود و خبری از روابط مجازی نبود. حتی تلفنهای همراه هم آنقدرها همهگیر نبود، ولی بهراحتی میتوانستی او را که دنبالش هستی، کِی و کجا پیدا کنی!
افتتاحیه هفتمین دوسالانه کاریکاتور تهران بود. آن روزها ویترین کاریکاتور جهان محسوب میشد. استاد در گوشه سالن صبا ایستاده بود و جوانان خوشبرورو اطرافش جمع شده بودند. چهره مهربانش اجازه سلام داد و گفت شما هم اینجا کاری برای نمایش دارید؟ گفتم نه استاد، ما هنوز بچهتر از این حرفها هستیم. اتودهایم را از کیف درآوردم تا اگر شرایط جور شد، نقد و نظری مهمان کنند. طرحهایی بسیار سطحی و عمیقا توخالی! این مسئله را امروز که به آن اتودها نگاه میکنم، میفهمم، اما استاد هیچکدام را به رویم نیاورد.
رواننویسش را روی صفحه سفیدی از کاغذهایم گذاشت و برایم طرحی کشید. امضا کرد و شماره تلفن منزلش را داد و گفت سری بعد اومدی تهران، حتما زنگ بزن ببینمت! اتود کامبیزجان درمبخش را کاورپیچ کردهام که آسیب نبیند. نه بهخاطر طرحش، بلکه نفسِ کار آسیب نبیند و اینکه یادم نرود اگر ۶۰ ساله شدم، با نوجوانی که عاشق کارش است، چطور رفتار کنم.
مردی که همیشه جوان بود
ثنا حسینپور
یادم میآید یکی از روزهایی که در نشر ثالث، عمو کامبیز را دیدم، مثل همیشه مهربان و صمیمی و با شوق طرح میزد و هیجان برگزاری نمایشگاه بعدیاش را داشت. از کودک درونش میگفت و خودش را همیشه جوان میپنداشت. آن روزها تعریف جوانی و سالمندی در ذهنم کلیشهای بود. پیری را مساوی افزایش سن میدانستم. موی سپید و خطوخطوط پیشانی برایم نشانی بود برای تشخیص سالخورده از جوان.
اکنون اما تعریف مرگ نیز برایم تغییر کرده است. کسانی که نیستند ولی همیشه «هست»اند و کسانی که هستند و انگار هرگز نبودهاند. امروز جوانی را نهفقط در بدن، که بیشتر در ذهن فعال و پویا احساس میکنم. چطور میشود گفت که کامبیز درمبخش درگذشته، درحالیکه افکارش و ذهن ورزیدهاش تا ابدیت باقی است.
ممنوعالورود که نیستم، بذار وارد بشم
علی میرایی
«وقتی سال ۱۳۸۱ بعد از ۲۰ سال از آلمان به ایران برگشتم، مامور فرودگاه با دیدن گذرنامهام گفت: شما ممنوعالخروجی! من در جواب گفتم: ممنوعالخروجم، ممنوعالورود که نیستم، بذار وارد بشم!» این جمله میتوانست یکی از دیالوگهای معروف سینمایی باشد، ولی درواقع خاطرهای است که استاد درمبخش چند سال پیش لابهلای یک درددل دونفره به من گفت و پس از فوتش از سوی همکاران کاریکاتوریستم – به نقل از من – در رسانههای تصویری بازگو شد و من برای ثبت در یک رسانه مکتوب مجددا اینجا بیان کردم.
شش یا هفت ساله بودم که با کارهای کامبیز بدون اینکه خودش در ایران حضور داشته باشد، آشنا شدم. مادرم آرشیوی از مجله زن روز داشت مربوط به قبل از انقلاب. دیدن آثار استاد در صفحه «لبخندپارتی» زن روز برای کودکی که بعد از انقلاب متولد شده، جالب بود. کامبیز بعد از مهاجرت به آلمان در همکاری با مطبوعات اروپایی (مشخصا نبل اشپالتر سوییس) متوجه میشود که باید کارهایش رنگی باشد تا روی جلد مجلات چاپ شود، و این برای او فرصتی میشود که سبک منحصربهفردش در رنگآمیزی را ابداع کند.
در کارهای کامبیز مرزی بین رنگها نیست، گویی گردهای رنگی را روی کاغذ پاشیده تا در قالب طنزی شاعرانه جوانه بزنند. سبکی که مستلزم مهارت، ظرافت و دقت بود. در چند سال اخیر دیگر آن کارهای رنگی جایش را به کارهای خطی و ساده سیاهوسفید داده بود. میشد حدس زد دلیل آن چیست، سن استاد بالا رفته و دیگر حال و حوصله خلق چنین آثار پرکار و وقتگیری را ندارد. تا اینکه در بهمن ۱۳۹۷ در گالری سیحون چند کار رنگی از ایشان دیدم. پرسیدم: «استاد جان، این کارها قدیمی هستند؟» جواب داد: «نه عزیزم، برای رنگآمیزی هر کدام هشت ساعت وقت گذاشتم تا به خودم ثابت کنم که هنوز میتوانم کار رنگی بکشم!» و این اراده همان چیزی بود که کامبیز را از دیگران متمایز میکرد.
به خاطر دارم همان روز به من گفت: «میرایی جان، چند وقت پیش یکی از کارهایت را دیدم که خیلی خوب بود. با اینکه خودم یک مجموعه کار با موضوع شمشیربازی دارم، ولی برایم جالب بود چرا این سوژه به ذهن خودم نرسید.» من حالا در سالگرد تولد ۸۰ سالگی عمو کامبیز، این کارم را به او هدیه میدهم. با این دلخوشی که شاید در جایی و زمانی دیگر، که امیدوارم خیلی نزدیک نباشد، مانند همین کاریکاتور، دست هم را بفشاریم.
کامبیز در بهشت برین
داود احمدی مونس (آروین)
من هرگز مداحی بلد نشدم. البته ادعایی هم در این خصوص ندارم. اما اینبار جشن تولد است. زادروز است. زادروز استادی که هرگز دوست نداشت لااقل بنده، استاد خطابش کنم. چقدر برایم جالب بود که هشتم خرداد، جز آنکه همزمان با زادروز همسر برادرم و استادم کامبیز درمبخش باشد، جشن تولد دوست و استاد هنرمند کارتونیستم، مانا هم هست و چه روز مانایی که اینچنین عزیزانی را تحویل زندگی و خاطره و تجربهام داده است.
باری، دلم میخواهد در روز تولد استادم آهنگی از کوروش یغمایی را که خودش و اغلب برادران درمبخش هم دوست داشتند، پلی کنم و قری در کمرم اگر شد و آمد، بیشتر در فضای این خاطره پلی کنم. و چه وقتی رفتی، پیش و بیش از رفتن پدر مرحوم و منصوب خودم هم حتی، تا ۴۰ روز عزاداری کردم. و چه امروز که هستی، در روز تولدت، خدا را چه دیدی، شاید تا ۴۰ روز کاملا رقصیدم. شعر وطن از میرزاده عشقی با صدای کوروش یغمایی آنجا که میگوید: «من آن نیم که به مرگ طبیعی شوم هلاک/ این کاسه خون به بستر راهت هدر کنم» از رادیوی لپتاپم پخش میشود.
دوستت دارم استاد، که تا همیشه رفیق، شفیق و دوست من هستی. جایتان در بهشت برین آباد. رویتان تا ابد شاد باد، استادم، کامبیزخان درمبخش.
حرفهاش مثل نور چراغِ فانوس دریایی روشن است
سجاد رافعی
پلان اول (تاریخ: ژوئن ۲۰۱۲ – مکان: کافه هنرمندان، واقع در خیابان استقلال استانبول)
اون شب قرار بود با هیکابی دمیرجی، کارتونیست ترک، مصاحبهای داشته باشم در مورد کارهاش، تاثیرهایی که گرفته و اوضاع و احوال دنیای پیرامونمون. توی کافه همراه با هیکابی و دو تا از دوستهاش که یکی سردبیر روزنامه حریت بود و دیگری هم کارتونیست مستقل بود، در حال گفتوگو بودم.
به عنوان آخرین سوال ازش پرسیدم بهترین کارتونیستی که میشناسی و از اون تاثیر گرفتی، کی بوده؟ هیکابی گفت کامبیز درمبخش، و دقایق زیادی در خصوص کامبیز، کارهاش، نگاه تاثیرگذارش و اینکه چقدر در ترکیه محبوب است، برام صحبت کرد. هیکابی کامبیز رو میپرستید و عاشق کارهای کامبیز بود. از خطوط استوار و محکم استاد گفت، از سوژههای نابش و رنگگذاریهای اندک و تاثیرگذارش صحبت کرد و من مبهوت بودم و پرغرور از این همه تعریف و تمجیدی که از کامبیز در ترکیه میکردند.
پلان دوم (تاریخ: آبان ۹۳ – مکان: اختتامیه جشنواره هنرهای تجسمی جوان، تهران)
اون شب استاد درمبخش جزو داورهای جشنواره بود و من جزو برندگان و استاد نیز بهتازگی گرند پرایز جشنواره معتبر نصرالدین هوجا رو گرفته بود. بعد از اختتامیه به استاد بابت جایزه جدیدش تبریک گفتم و اون بهم حرفی رو زد که تا سالهای سال ذهن من رو به خودش مشغول کرد. استاد گفت زمانی که سوژه کار به ذهنم رسید و شروع به کشیدن کار کردم، میدونستم که این کار گراند پرایز رو میگیره و اگر قرار باشه جایزهای به این کار داده بشه، فقط جایزه گراند پرایز استحقاق این کار رو داره و من مبهوت ماندم از این همه قدرت و توانایی فردی که میدانست چقدر درست کاری را انجام میدهد.
پلان سوم (تاریخ: اسفند ۱۳۹۶- مکان: اختتامیه جشنواره بینالمللی هنرهای تجسمی فجر تهران)
اون شب لابی تالار وحدت پر از ازدحام هنرمندان و مردمی بود که برای اختتامیه جشنواره اومده بودن. با استاد در حال قدم زدن بودم و اون از داوری جشنواره گفت و اینکه چقدر تلاش کرده تا بتونه از جایگاه هنر کارتون در جشنواره فجر دفاع کنه. ازش تشکر کردم و نظرش رو در خصوص کارهام جویا شدم. خدا رو شکر از کارهام تعریف کرد و بهم گفت اگر بتونم کارهام رو در ابعاد بزرگتری بکشم، چقدر میتونم موفقتر باشم، و این کمک میکنه که کارهام بهتر دیده بشن.
به حرفهاش که سالهای سال تجربه رو به همراه داشتن، ایمان داشتم و خوشحال بودم از خودم که دارم درست توی این مسیر گام برمیدارم. از اون روز به بعد طنین صدای استاد و حرفهایی که بهم زد، همیشه در گوشم است و هر وقت که احساس میکنم مسیرم رو گم کردم، با یادآوری اون حرفها مثل کشتیای که چراغ فانوس دریایی رو از دور میبینه، خودم رو با خیال راحت به موجها میسپارم.
آدمی که برای پروانه روی گل، کلاه از سر برمیدارد
لاله ضیایی
به نظرم در خیلی از کارهای آقای درمبخش میتوان روحیه و شخصیت خودشان را دید. کاراکترهای خطی معروف خودشان؛ همان آدمی که برای پروانه روی گل، کلاه از سر برمیدارد، یا همان آدمی که با علایم و چاله خیابان خودش را به شکل حاجی فیروز درمیآورد و میرقصد، یا همان آدمی که یک لقمه از کتاب خود را به همشهری خودش در پارک میبخشد، یا آن آدمی که گویی برای دوئل با یک گانگستر دارد خودنویسش را پر میکند.
آقای درمبخش که به ایران برگشته بود، در جمع نوجوانهای مجله بچهها گل آقا، شانس دیدنشان را داشتم. گاهی صحبت کوچکی و تشویقی و بعدتر کافه نشر ثالث پاتوق ایشان شد. اولین بار که آنجا دیدمشان، فکر کردم اشتباه میبینم. با همان گامهای آرام و بیصدا که در دفتر مجله گل آقا برمیداشت. آقای درمبخش داشت از نشر ثالث میرفت بیرون.
بعدتر دیدم که یک میز و صندلی آنجا دارند. گاهی که آنجا میرفتم، مرا به یک چای و گپ دعوت میکردند. همیشه هدایای مهربانانهای هم برای کسانی که پیششان میآمدند، داشتند. کارت پستال کار خودشان، کارت دعوت نمایشگاه بعدی، یک طرح بداهه. تازه داشتم در دانشگاه نقاشی میخواندم، استادهای هنر دستنیافتنی در داخل و خارج دانشگاه کم نبودند که با عناوین بزرگ و کوچک هر یک جمعی را دور خودشان سرِ کار میگذاشتند، پس از مدتی آدم احساس میکرد تشعشعات هنری استاد تمام شده، یا در تکرار خودشان گم شدهاند… نقطه مقابلشان هنرمندان واقعی مثل آقای درمبخش بودند.
قدرت بینظیر خلاقیت و خطوط شوخ و سرکش و استادانه آثار آقای درمبخش، از نوع درجه یک بود، درحالیکه خودش خیلی ساده سر یک میز کافه احوالت را میپرسید و از خودش میگفت. درباره کارت راهنمایی میکرد و اطلاعاتش را در اختیارت میگذاشت. یک انسان مهربان که به طور جدی و استادانهای هنرمند بود و نصیحتش به من این بود که کارم را جدیتر بگیرم. خود آقای درمبخش خیلی جدی به کارهایش میگفت شاهکار. میتوانستی لبخند بزنی، اما درعینحال میدانستی و میدیدی که چنین است.
ایدهپردازی یک طرف، اجراهایی که از نظر زیباییشناسی در اوج و بینقص بودند، یک طرف. گرچه خطوط ساده به نظر میرسیدند، اما مراحل کار، از ایده تا اجرا، فرایندی طولانی و خیلی دقیق بود و درک و تجربه هنری زیادی را میطلبید، که البته یک بار در گالری گلستان طراحیهای اولیه و مراحل کارشان به نمایش درآمده بود.
آثار درمبخش تاریخ مصرف ندارند
احسان سلیمانی
به باور من کامبیز درمبخش کارتونیست نبود، هنرمند بود. هنر خوب دیدن و خوب اندیشیدن و خوب طراحی کردن از ویژگیهای شخصیتی درمبخش بود. او بیشک از تاثیرگذارترین کارتونیستهای ایرانی است که جهانی شخصی در کارتون بنا کرد و همه را شیفته آثار خود کرد. خلاقیت در نگاه به جهان پیرامون مشخصه اصلی و همیشگی آثار اوست. نگاه نهفقط دقیق، بلکه عمیق او به رخدادهای طبیعی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و انسانی در آثارش نمایان است.
آثاری که حرف مشترک همه آدمهای زمین است و با هر زبان و فرهنگی درمبخش را میتوان دید و فهمید. درمبخش با خطوطی ساده و هوشمندانه و زبانی شخصی، سَبک و سلیقهای متفاوت با کارتونیستها و مطبوعات داخلی اختراع و به مخاطب ارائه کرد. آثار درمبخش تاریخ مصرف ندارند. میشود سالها بعد هم به سراغشان رفت و مجددا منتشرشان کرد و مخاطب و جامعه را تحت تاثیر آثارش قرار داد.
او پیچیده نگاه میکرد و پیچیده میکشید و این پیچیدگی در سادگی اوست. سادگی در طراحی و نگاهش او را پیچیده میکرد. در آثار درمبخش حتی یک نقطه یا خط اضافه و زاید نمیبینیم. همه چیز استادانه ظریف، ساده و باابهت است. خودش هم شبیه آثارش ساده، صمیمی و باابهت است. در استادی یک هنرمند همین بس که توانسته باشد با خطوطی ساده و ظریف بدون پرگویی در اجرا و پرگویی در نگاه به سوژه، مخاطب را درگیر مسائل و رخدادهای روز کند.
«دفتر خاطرات فرشتهها»، «کتاب کامبیز»، «مینیاتورهای سیاه»، «المپیک خنده»، «بدون شرح» و «سمفونی خطوط» از کتابهای درمبخش است. آثاری که مرگ ندارند و هر ساله میتوان دید و لذت برد و یاد گرفت. جای درمبخش در جامعه هنری ایران و جامعه کاریکاتور جهان بهشدت خالی است و حس میشود. در آخر دلتنگ عمو کامبیز مهربان و صمیمی و دوستداشتنی هستم. همچنان ازت میآموزم و تاثیر میگیرم. خوشحالم ایرانی بودی و در تاریخی زیستی که من هم حضور داشتم.
هوای تازه مثل موزه، مثل نمایش، مثل کامبیز درمبخش
بهزاد ریاضی
کامبیز درمبخش هوای تازهای بود که انگار غبار از دلِ گرفته آدم میزدود. سال ۱۳۸۴ تازه دانشجوی هنرهای زیبا شده بودم و بسیار پیش میآمد که احساس سرگشتگی و دلتنگی به سراغم بیاید. این احساس گاه از زشتی کالبد شهر بود، گاه از تکبر استادی که مهربان نبود، یا دختری که دوستش داشتی و شرایطش نبود که شهامت ابرازش را بسازد. آن وقت که احساس خفگی جانت را به لب میرساند، به دنبال هوای تازهای میگشتی که نفس بکشی.
این هوای تازه میتوانست یک فضا باشد مثل موزه هنرهای معاصر، یا یک نمایش در تئاتر شهر، یا یکی مثل کامبیز درمبخش. دوستم طاهر زنگ میزد که کامبیز امروز در کافه نشر ثالث است، بیا کارهای جدیدت را نشان بده و کارهای جدید کامبیز را ببین. حال و هوایت عوض میشود و میشد! کامبیز یکی بود که طور دیگری زندگی کرده بود و نگاه کرده بود و خلق کرده بود و یاد آدم میآورد که همه عالم کسالتبار و بیذوق نیست، هنوز هم هوای تازهای است که غبار از دل گرفته آدم میزداید.
کامبیز شوالیهای بود برای خودش
فرهاد رحیمقراملکی
وقتی هنرمندی همچون استاد درمبخش از این دنیا کوچ میکند، تازه یادمان میافتد که ای داد، عجب گنجینهای را از دست دادیم و جای خالیاش احساس میشود. این رسم روزگار ماست شاید! استاد کامبیز درمبخش شوالیهای بود برای خودش، مرزها را درنوردیده بود و هنرمندی جهانی شده بود. تا جایی که وقتی میان هنرمندان بینالمللی حرف از هنر کاریکاتور ایران میشد، بیشک اولین نامی بود که بر زبانشان جاری میشد و شروع به تحسین میکردند.
هر بار که میدیدمش، بیتعارف درسی میآموختم و همیشه خدا حسرت داشتن سوژههای بیتکرارش را میخوردم. هنرمندی تمامعیار بود، اما درعین قدرت و بزرگیاش، ساده و بیریا و خودمانی بود. نبودنش را بههیچوجه باور نمیکنم. قلمی را که هدیه داد، برای همیشه به یادگار خواهم داشت. میگفت زمان برای اجرای سوژههایش کم دارد، درحالیکه من و ماها، سوژه برای اجرا کردن کم میآوردیم.
استاد بینظیری بود و تمام خاطراتم با او در خطخطیهای زیبایش برایم جا ماند و قاب شد. و چه کوچ آشنایی داشت این استاد بیبدیل هنر کارتون و کاریکاتور. او بهواقع تمامنشدنی بود و تمام نشد.
آخ از اون تلفن
پانتهآ واعظنیا
سال ۸۵ یا ۸۶ بود. یک سفارش کارتون و تصویرسازی از یک ارگان دولتی داشتم. سر قرارداد روی قیمت به توافق نرسیدیم. کارفرما اصرار داشت که تعداد بالاست، قیمت رو پایین بده. منم تیزر دستم بود، توجیه اقتصادی نداشت برام. البته از لحن کیلویی دیدن هنرم، از کارفرما هم خوشم نیومد. به یکی از دوستان کارتونیست زنگ زدم. گفتم کسی از همکارها حاضره با قیمت پایین کار کنه، تا این سفارش کارو بفرستم سمتش. گفت آقای درمبخش. الان خیلی گیر مالی داره. واقعا نیاز داره به این پول… بماند که با حال خراب بهشون زنگ زدم و لینک کردم و حتی قیمت رو سه برابر بالا بردم تا شأن استاد رعایت بشه. ولی آخ از اون تلفن…
ایدههایش تمامنشدنی بود
مرتضی آذرخیل
او پیامبری بود که با کشیدن خط روی کاغذ به سادهترین شکل معجزه میکرد. با کمترین خط بیشترین حرفها را میزد. این برایم خیلی جذاب بود و از کارهایش بسیار آموختم. قطعا رسیدن به این سادگی در اجرا بسیار مشکل بود. اینکه ایدهای را با کمک سفیدی کاغذ و خط اجرا کند، حاصل سالها کار و تلاش بود. یادم میآید در شروع کارم در کارتون به قدری شیفته کارهای کامبیز شده بودم که سبک او را در اجرای ایدههایم کپی میکردم. کار او روی من تاثیر زیادی گذاشت، تا اینکه بالاخره خودم را در کارتون پیدا کردم و سبکوسیاق خودم را پیش بردم.
اگر اشتباه نکنم، اولین دیدار ما در نمایشگاه چهارم «گروه کاریکاتور شیراوژن» بود که به اتفاق حمیدرضا مسیبی، بهزاد ریاضی، محسن رسولاف و پائولو دالپونته در نگارخانه دوم خانه کاریکاتور برگزار کردیم. حمیدرضا میگفت کامبیز درمبخش درباره گروه کاریکاتورمان گفته از گروههای دیگر منسجمتر و حرفهایتر هستیم و بچههای مستعدی دور هم جمع شدیم. این یک تعریف بزرگ و افتخارآمیزی برای ما بود که کامبیز درمبخش بزرگ با آن سابقه درخشان و پربار از ما بیان کرده بود و شوروشوق زیادی را در بین ما که جوانانی علاقهمند به کاریکاتور بودیم، به پا کرد.
ناخودآگاه با او حس نزدیکی داشتم، بیآنکه مراوده و ارتباط زیادی داشته باشیم. من با او سلفی دو نفرهای نداشتم! اما با کارها و ایدههایش، چرا داشتم. گفته او همواره در ذهنم است که به کارت فردای خلق اثر نگاه کن، چون زمانی که غرق کار هستی، ممکن است اشتباهات یا مشکلات کار را نبینی. این برای من خیلی کمککننده بود.
او یک کارتونیست تمامعیار بود. با اینکه جوایز درخشان بینالمللی و حضور در نشریات خارجی معتبر داشت، ولی به عنوان کارتونیست کماکان کار میکرد. ایدههایش تمامنشدنی بود، حیف که عمر پربارش به اجرای تمام دفترچههای ایده قد نداد و متاسفانه کرونا او را از ما گرفت. او الگوی بسیاری از کارتونیستها بود.
سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۶۳