خاطرات واقعا غمانگیز دوران دبستان
مدرسه پیرمردها؛ این نوبت: هادی حیدری، متولد ۱۳۵۶، کارتونیست، روزنامهنگار و نقاش
عاشق بستنی یخی بودم، بهخصوص رنگ نارنجیاش
زنگ تفریح که خورد، مثل همیشه انگار درِ قوطی فشرده کنسرو را باز کرده باشند، بچهها به سمت حیاط مدرسه پخش شدند. من تو پوست خودم نمیگنجیدم. بعد از مدتها «۱۰ ریال» از بابا پول توجیبی گرفته بودم. کنار در ورودی مدرسه «معرفت» یک دکه بود که مستخدم مدرسه داخلش مینشست و زنگهای تفریح خوراکی میفروخت. دبستان ما کوچک بود و حدود ۵۰۰ دانشآموز داشت. سال ۱۳۸۲ بود و من کلاس اول دبستان بودم.
بچهها در حیاط مدرسه میلولیدند. هی بُزاقم ترشح میشد و برای خریدن آلاسکا، بستنی یخی، لحظهشماری میکردم. عاشق بستنی یخی بودم، بهخصوص رنگ نارنجیاش. یک صف طولانی جلوی دکه تشکیل شده بود که از پلههای در ورودی تا داخل حیاط را پر کرده بود! تقریبا آخر صف، جایی به من رسید که در نوبت بایستم. بچهها نفر به نفر آلاسکا میخریدند و از طول صف کم میشد. با قد کوتاهم سرک میکشیدم که ببینم چند نفر دیگر مانده تا به من برسد.
وقتی نوبتم رسید، تقریبا زنگ تفریح داشت تمام میشد. خوشحال بودم که هنوز برای خوردن آلاسکا کمی وقت دارم. ۱۰ ریالی را به آقای استابندی، مستخدم مدرسهمان دادم و مثل یک فاتح، منتظر دریافت بستنی شدم. در رویای خودم بودم که صدای آقای استابندی مثل پُتک روی سرم کوبیده شد: «مگه خبر نداری از دیروز دیگه سکههایی را که آرم شاهنشاهی دارند، قبول نمیکنن!» دنیا روی سرم آوار شد! هنوز هفت سالم هم تمام نشده بود!
شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد!
یک روز صبح که میخواستم بروم مدرسه، بابا هم که داشت آماده میشد برود سرکار، به من گفت سرِ راهش مرا هم میرساند. این شد که من صبر کردم تا بابا آماده شود. تا آمدیم از خانه بزنیم بیرون، بابا خوندماغ شد. جوری هم خوندماغ شد که هرچی میشست و دستمال میگذاشت، خونش بند نمیآمد. من هم استرس گرفته بودم که الان مدرسهام دیر میشود. کلاس اول بودم. خلاصه با هر زحمتی که بود، خون را بند آوردند و ما با ماشین بابا رسیدیم دم مدرسه.
زنگ کلاس خورده بود و همه بچهها رفته بودند تو کلاسها. حیاط مدرسه خلوتِ خلوت بود. من همینجور مثل موش آبکشیده به طرف کلاسم راه افتادم. بابا هم پشتسر من آمد دم در کلاس و به معلم توضیح داد که من مقصر بودم که هادی دیرش شد. ماجرا را برای معلم من تعریف کرد. معلم هم به بابا اطمینان داد که مشکلی نیست و خیال پدرم راحت باشد از بابت عذر تاخیر من. بعد بابا که رفت، معلم مرا صدا کرد و برد وسط کلاس. توی کلاسمان یکی از این مخزنهای فلزی آب بود، از این حفرههایی که سرپوش دارد و توش فلکه آب است. معلم به من نگاه کرد و در این مخزن را باز کرد. کلاس ما خیلی کوچک بود. حدود ۳۰، ۴۰ دانشآموز شش، هفت ساله بودیم که تو هر نیمکت هم سه نفری مینشستیم.
توی آن فضای کوچک کلاس احساس میکردم این حفره، یک حفره خیلی عمیقی است که از شدت سیاهی اصلا ته آن دیده نمیشود. معلم به من گفت: «چون دیر اومدی، میخوام بندازمت تو این سیاهچال.» بعدش هم در حفره را باز کرد و زل زد به من. من که هنوز هفت سالم هم نشده بود و زودتر از سنم رفته بودم مدرسه، از شدت ترس و وحشت فقط میلرزیدم. فضای ترسناک و داخل حفره سیاه را هم درست نمیدیدم و توی ذهن من به چندین و چندین متر میرسید. تنهایی وسط کلاس، فقط با ترس آن سیاهی را نگاه میکردم و میلرزیدم.
(یادداشت مجله: هادی حیدری معتقد است تاثیر آن سیاهچال و شیوه تربیتی معلم در دورههای بزرگسالیاش هم ادامه داشته، درنتیجه بقیه داستان را نگفت و کامل نکرد که بالاخره معلم او را در آن سیاهچال انداخت یا نه. اگر از مخاطبان کسی دلش خواست، هم میتواند از تجارب مشابهش برای مجله بنویسد که به دست هادی بزرگسال برسد و او حس کند باهاش همدردی شده و از تاثیرات آن تنبیه ظالمانه و نامردانه در بچگیاش کم شود و هم اینکه ادامه این داستان هادی حیدری را حدس بزند و با قلم پرسوز و گداز ذکر تنبیه معلم را بگوید.)
ماشین لباسشویی که خشککن داشت، به دادم رسید
کلاس دوم دبستان یک معلم مُسن داشتیم که خیلی خشن بود. خوب یادم است که دستهای بزرگی داشت و وقتی سیلی میزد، تا مدتها صورت بچهها متورم بود از حرارت آن سیلی. آدم خیلی ترسناکی بود. خدا رحمتش کند. یک بار در زنگ منتهی به زنگ ناهار، من سر کلاس دستشوییام گرفت. دستم را بالا گرفتم و گفتم: «آقا اجازه من برم دستشویی؟» گفت: «نه، نمیتونی بری.» چند لحظه گذشت و دوباره دستم را بالا بردم و خودم را جمع کردم و گفتم: «دستشویی دارم آقا باید برم.» معلم باز گفت: «نه، بشین سرجات. الان زنگ میخوره.»
سومین بار نتوانستم حتی از جام بلند شوم. دو، سه دقیقه مانده بود به زنگ ناهار که دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. کل آن نیمکت و زیر نیمکت و روی سنگهای کف کلاس دریاچهمانندی راه افتاد. یک بچه هفت، هشت ساله در همچین وضعیتی مانده بود. به مستخدممان گفتند که آب ریخته کف کلاس و بیایید تمیزش کنید. او هم با یک لنگ بزرگ آمده بود که این را جمع کند. پشتسر هم هی میگفت: «اوه اوه اوه ببین چقدر آب ریختن رو زمین. ببین این بچهها چقدر شیطونند.» دیگر نفهمیدم که واقعا متوجه قضیه نشده بود، یا خودش را زده بود به آن راه.
در همین حین که داشت آنجا را جمعوجور میکرد، من سریع پیچاندم و رفتم سمت خانه خالهام که خانهاش نزدیک مدرسه بود. او هم که وسواس داشت، گفت: «اگه بیای داخل، روی این پلهها که موکت شده، نجس میشه.» با مادربزرگم تماس گرفت و مرا حواله داد به او که خانه او هم نزدیک مدرسه بود. من همینطور آویزان و خیس و تلوتلوخوران راه افتادم سمت خانه مادربزرگم. به محض اینکه رسیدم آنجا، مادربزرگم زود مرا فرستاد حمام. یادم هست که آن سالها داشتن ماشین لباسشویی که خشککن هم داشته باشد، خیلی چیز لوکسی محسوب میشد. خوشبختانه مادربزرگم از آنها داشت. خلاصه لباسهام را انداخت توی ماشین و تا من از حمام آمدم بیرون، لباسها هم شسته و خشک شده بود. پوشیدم و دوباره رفتم سمت مدرسه.
جلو مدرسه کفشهام را دیدم
یادم هست که از خانه ما تا مدرسهمان حدود یک ربع، ۲۰ دقیقه راه بود که من همیشه خودم این مسیر را پیاده میرفتم. یک بار که دیرم شده بود، هولهولکی کیف و لوازمم را جمع کردم و راه افتادم سمت مدرسه. یک کمی از راه را میدویدم و یک کمی آرام راه میرفتم تا نفس تازه کنم. خلاصه کوچه و پسکوچهها را گذراندم و بالاخره رسیدم به مدرسه. پام را که گذاشتم روی سکوی ورودی در مدرسه، چشمم یکدفعه افتاد به کفشهام. دیدم ای داد بیداد، به جای کفش مدرسه، دمپایی پام کردم و آمدم. انگار یک سطل آب یخ ریختند روی سرم، همانجا وا رفتم. مجبور شدم دوباره همین مسیر را بدوبدو برگردم خانه.
توی راه استرس این را هم داشتم که الان دیگر زنگ کلاس میخورد و همه میروند توی کلاسها. آن موقعها هم ناظم و مدیر و معلمها تنبیههای خیلی بدی میکردند. خلاصه با این اضطراب در تمام طول راه دویدم تا خانه و کفشهام را عوض کردم و دوباره عجلهای برگشتم به سمت مدرسه. فکر کنم سرموقع رسیدم و تنبیه نشدم خوشبختانه.
پ.ن: از فیروزه مظفری و علی ذاکری و مجید کاشانی دعوت میکنم که بیایند از خاطرات پشتنیمکتی مدرسهشان بگویند.
سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۴۶