ابراهیم قربانپور
شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
یکسری کمبودها در ایران وجود دارد که هیچوقت از بین نمیرود، بلکه از شکلی به شکل دیگر تبدیل میشود. (البته کمبودها در ایران با به وجود آمدن مشکل خاصی ندارند و از این نظر شباهتی به قانون بقای ماده و انرژی ندارند.) یکیاش کمبود وسایل کمکآموزشی در مدارس است. احتمالا بچههای همسنوسال من خط کشیدن معلم ریاضی با خطکش ۲۰ سانتیمتری روی تخته سیاه را یادشان هست، چون هر مدرسه یک خطکش چوبی بزرگ بیشتر نداشت و در هر نوبت معمولا فقط یک کلاس شانس استفاده از آن را داشت. معلم علوم دوران ابتداییمان وقتی میخواست آزمایش اسید و بازها با استفاده از کاغذ تورنسل را نشانمان بدهد، فقط از تورنسل آبی استفاده کرد و تورنسل قرمز را فقط از دور نشانمان داد. ظاهرا زنگ بعد به آن یکی کلاس تورنسل آبی را از دور نشان داده بود. یکی از خاطرات مشترک همه نرینگان آن سالها زنگ پرورشی است که در آن معلم پرورشی با حجم قابل توجهی از سرخ و سفید شدن روی یک کتری یا قوری مراحل طهارت گرفتن را آموزش میداد. استفاده از قوری یا کتری خودش یک آپشن در وسایل کمک آموزشی محسوب میشد. مدرسههایی که کتریشان را برای این کار استفاده میکردند، میتوانستند در جلسه اولیا و مربیان سرشان را بالاتر بگیرند.
من گمان میکردم این قصهها باید تمام شده باشد، اما خواهرم تعریف میکرد قصد داشته است سر کلاس به بچهها کار با اینترنت را یاد بدهد، اما خود اینترنت مدرسه قطع بوده است. با شکوه و شکایت میرود پیش مدیر مدرسه. مدیر مدرسه با نگاهی عاقل اندر سفیه توضیح میدهد که باید با شبیهسازی کار کند. بعد یک تکه کاغذ برمیدارد رویش مینویسد گوگل و یک کادر مستطیلی جلویش میکشد و در آن چیزی مینویسد. «اینطوری». موقع رفتن خواهرم به او گفته بود: «از شما انتظار خلاقیت بیشتری داشتم.»
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۵
یکی از معضلات من در تمام دوران تحصیل در درس تاریخ معاصر از حفظ کردن این بود که در روز هفتم تیر دفتر حزب جمهوری را منفجر کردهاند و آیتالله بهشتی شهید شده است، اما در روز هشتم شهریور رئیسجمهور رجایی و آیتالله باهنر شهید شدهاند. شباهت لفظی «جمهوری» با «رجایی» و «بهشتی» با «باهنر» باعث میشد تا با انواع مختلف ترکیبهایی که با این چهار کلمه میشود ساخت ور بروم و دست آخر هم معمولا یکی از دو زوج را اشتباه روی برگه امتحان بنویسم. وقتی کنکور دادم و نتایج رسید و تقریبا مطمئن بودم که دانشگاه قبول میشوم، یک شب خواب شهید بهشتی را دیدم. با همان لحنی که توی سخنرانیها از او شنیدهایم داشت سخنرانی میکرد. گفت: «اخیرا دانشجویی به من میگفت تاریخ شهادت شما حتی از حساب کردن سطح بین یک هذلولی و یک سهمی هم سختتر است. نباید اینطور باشد.»
دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶
البته مسلما احترام به علم و دانش چیز پسندیدهای است و هر کس جز این بگوید، قطعا آدم چرندی است. این هم مسلم است که ناسیونالیسم از رگ گردن به ما نزدیکتر است. در کشوری که زنانش برای حقوق اولیهشان میجنگند، طبعا ارزش دادن به فعالیت علمی یک زن هم کار درخور تحسینی است. همه اینها باعث میشود سیل تسلیتها بابت درگذشت مریم میرزاخانی آنقدرها که در حالت عادی میتوانست عجیب باشد، این بار توی چشم نزند.
بههرحال چیزی که هست، اینکه حالا که قرار است حتما در هر اتفاق اجتماعی حضور داشته باشیم، کمی دقتمان را بالا ببریم. یکی از اعضای شورای شهر ما در کانال شخصیاش درگذشت خانم میرزاخانی را با عنوان دانشمند، ریاضیدان، منجم و ادیب معاصر تسلیت گفته بود. به ادمین کانالشان پیام دادم: «دانشمند، ریاضیدان، منجم و ادیب برای آخرین بار در سده شانزدهم با هم در یک فرد تجمع کردهاند.» از من بابت دقت نظرم تشکر کردند و گفتند که حتما پست را اصلاح خواهند کرد. دو دقیقه بعد که نگاه کردم، کلمه «معاصر» را از پست تسلیت حفظ کرده بودند.
پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
قصابی محل ما چندان اهمیتی برای نرخهای مصوب اتحادیه ندارد. گوشت را با اعمالکردن فاکتورهای فراوانی شامل وضع مالی مشتری، مقدار گوشت سفارش دادهشده، غریب یا هممحلی بودن و ساعت مراجعه در روز قیمت میگذارد. یکی از فاکتورهایی که خیلی در تعیین قیمت گوشت برایش مهم است، سلامتی فرد است. اصلا پشت سرش بزرگ روی دیوار نوشته: «غذای شما دوای شما» و با همین مبنا هم تصمیم میگیرد به هر کس گوشت را چه قیمتی بدهد. به کسی که به نظرش چربی خون دارد، گوشت قرمز را گرانتر میدهد، اما کمی از قیمت گوشت سفید میزند. از روی سردی و گرمی طبع گوشت و تناسبش با طبع فرد تصمیم میگیرد به کی چه قیمتی بفروشد و…
برای هر بار خرید از مغازهاش من لااقل ۱۰ دقیقه استرس دارم. نگرانم که اینبار چه مرض تازهای در من میبیند و گوشت را پایم گرانتر حساب میکند. پریروز بعد از کلی جدال با نفسم برای ورود به مغازهاش بالاخره خودم را راضی کردم. برخلاف همیشه به نرخ عادی برایم نیم کیلو گوشت کشید و حساب کرد. موقع خروج گفتم: «آقای اصلانی این دفعه ظاهرا ما رو رو به سلامت دیدینا.»
همینطور که داشت در دفترش چیزی مینوشت، گفت: «نه آقا؛ شما دیگه کارت از این چیزا گذشته.» و ادامه داد.
شماره ۷۱۴