داستان «به اندازه یک لیس بزرگ»، نوشته رالف الیسون
مقدمه: راستش را بخواهید، خیلی طول میکشد تا یک نفر بتواند از راه کتاب خواندن به اندازه یک بستنی پول دربیاورد. ممکن هم هست تا آخر عمر نشود این کار را بکنید. اما برای پسربچه داستات رالف الیسون، نویسنده سیاهپوست آمریکایی اوضاع از این بهتر بوده است. رالف الیسون دائم از یک جایی اسم میبرد به نام «هارلم». هارلم محلهای در نیویورک آمریکاست که بیشتر سیاهپوستها آنجا زندگی میکنند.
سر همین چیزهاست که من از زنها خوشم نمیآید! اگر نامزد ادی راهش نیفتاده بود به هارلم و ادی نیامده بود دنبالش، که یک وقت کسی بلایی سرش نیاورد، من تا همین حالا هم داشتم بستنی بادامزمینی مفتی میخوردم و الفی پیر هم داشت کیف میکرد که ادی چه نویسنده کاردرستی شده.
ادی یک چیز الفی میشد. هیچکدامشان درست نمیدانست چی. پسرعموی دخترخاله یا یک چیز دیگری به همین پرتی. فقط ادی شانس آورده بود که الفی بچهدار نمیشد و الفی هم شانس آورده بود که ادی دنبال یک ننه یا بابا میگشت و خیلی هم سختگیر نبود. برای همین ادی از ۶ سالگی تا ۱۱ سالگی توی خانه الفی زندگی کرده بود. شبها نشسته بود توی حیاط خلوت خانه و کرده بادامزمینی گرفته بود و روزها نشسته بود زیر سایهبان چرخ بستنیفروشی الفی کتاب خوانده بود.
الفی جای مزد به ادی خورد و خوراک داده بود و هر چی خواهرهای خیریه کلیسا گفته بودند بیگاری کشیدن از یک بچه یتیم کار خوبی نیست، به خرجش نرفته بود. بعداً خواهرها وقتی دیده بودند قد ادی دارد بلندتر از سایهبان چرخ بستنیفروشی الفی میشود، فرستاده بودندنش مدرسه بسکتبال. آنها هم یک پولی داده بودند به الفی که دست از سر ادی بردارد و او را قبول کرده بودند که بسکتبال بازی کند. اینطوری شد که ادی از هارلم رفت و زندگیاش را از الفی سوا کرد.
ادی جنمش با باقی هممحلهایها فرق داشت. اگر یکی از ماها بود، وقتی مزه دلار بسکتبال را میچشیدیم، دیگر تا آخر عمرمان فقط به توپ نارنجی بزرگ و سبد توری فکر میکردیم. ولی ادی هم درسش را تا ته خواند، هم اینکه یک کتاب نوشت. من از کتابش خوشم نمیآمد. کتابخانه کلیسا ۱۰، ۱۵ تا از کتابش خریده بود و گذاشته بود توی قفسه بزرگ اصلی دم در و هر سیاهی که خواندن بلد بود، لااقل یک بار آن را خوانده بود.
داستانش درباره بچه سیاهپوستی بود که با یک سفیدپوست شرط میبندد بهتر از او میتواند شنا کند. شرط مسابقه را میگذارند سر رد شدن از یک رودخانه. پسر سفیدپوست تمام مدت مواد غذایی مقوی میخورد و ورزش میکند، ولی پسر سیاهپوست فقط میرود و رودخانه را نگاه میکند. روز مسابقه سفیدپوست خنگ با زحمت خودش را به آن طرف رودخانه میرساند. بعد میبیند سیاهپوست زبل خیلی وقت است آنجاست و یک سیب هم خورده است. بعدا معلوم میشود یک جایی از رودخانه هست که عمق کمی دارد و میشود راحت از آن رد شد.
راستش به نظر من پسر سیاهپوست سر سفیدپوسته را کلاه گذاشته بود و حقش بود که با لگد بزنند پشتش و بیندازندش توی آب، ولی باقی سیاهپوستهای هارلم خیلی کیف میکردند که یک سفیدپوست سر کار رفته باشد.
الفی آدم مزخرفی بود، اما بستنیهای خوبی درست میکرد. من نمیدانم چرا همیشه آدمهای مزخرف چیزهای خوب درست میکنند. مثلا دو تا خیابان پایینتر از جایی که چرخ الفی میایستاد، خانم هابل هم بستنی میفروخت، اما بستنیهایش مزه یخ گلمالیشده میداد. بستنیهای الفی دو برابر بستنیهای خانم هابل پولش بود، که البته میارزید و البته به حال من هم فرقی نمیکرد، چون اندازه بستنیهای خانم هابل هم پول نداشتم.
ولی خانم هابل خیلی دلرحم بود. یعنی اگر نیم ساعت گردنت را کج میکردی و با چشمهای وقزده بستنی لیس زدن مشتریهایش را نگاه میکردی، دلش میسوخت و نصف یک بستنی را میداد که بخوری. توی بساط الفی از این خبرها نبود. از دو بعدازظهر تا آخر شب که بستنیهایش تمام میشد، حتی یک لیس مفت هم به کسی نمیداد. کار من و نصف بچههای هارلم این بود که بعد از مدرسه، ساعتها زل بزنیم به چرخ الفی و بعد با شکممالش و ناکام برگردیم خانههایمان.
تا اینکه یک روز من همینطوری، به خاطر بیکاری کتاب ادی را گرفتم دستم که مثلاً دوباره بخوانمش. عمداً یک جوری نشستم که الفی ببیند، که یعنی من خیلی هم بیکار نیستم. الفی خواندن بلد نبود، ولی نقاشی جلد کتاب ادی را میشناخت. برای همین صدایم کرد تا داستان ادی را برایش بخوانم. لجم گرفته بود، ولی بههرحال از معطلی بهتر بود.
وقت نبود همه کتاب را بخوانم. الفی گفت برایش آخر داستان را بخوانم. آنجایی که پسر سفیدپوست به ساحل رودخانه میرسد و میبیند هستههای سیب روی زمین ریختهاند. بعد سرش را بالا میآورد و پسر سیاهپوست را میبیند که دارد سیب میخورد. قشنگ داشت کیف میکرد. فکر کنم خیال میکرد ادی واقعاً صدقهسری اوست که این داستان را نوشته. میخواستم بزنم توی برجکش که یکهو مزد داستان خواندنم، بهم یک بستنی پروپیمان داد.
دهانم باز مانده بود. دهان باقی بچههای هارلم هم. هیچکس فکرش را هم نمیکرد کتاب خواندن بتواند برای آدم بستنی بادامزمینی جور کند. یکجورهایی حس همان پسر سیاهپوست داستان ادی را داشتم که اصلاً شنایش خوب نبود، ولی برنده مسابقه شنا شد. من هم یک سکه پول نداشتم، اما داشتم بستنی بادامزمینی لیس میزدم و اصلاً هم مزه یخ گلمالشده نمیداد. کم مانده بود اسم و عکسم را توی روزنامه بیندازند.
روز بعدش یکی دیگر از بچهها خواسته بود همین حقه را بزند. با کتاب ادی رفته بود پای بساط الفی، اما پیرمرد محل سگ هم بهش نداده بود. روز بعدی سر یکی دیگر که کتاب ادی را دستش گرفته بود، داد هم زد. انگار در فقط همان یک بار باز شده بود. اما من هم عین پسر کتاب ادی نشستم و با خودم فکر کردم.
هفته بعدش دوباره همان کتاب ادی را برداشتم و رفتم نزدیک بساط الفی. الفی میخواست محلم نگذارد، ولی من فکرش را کرده بودم. یکهو وسط کتاب خواندن زدم زیر خنده. یکطوری میخندیدم که رودههایم میخواست از توی دهانم بیاید بیرون. الفی دو دقیقهای را صبر کرد، ولی بعد فضولیاش نگذاشت ساکت بماند.
-چه مرگته بچه؟ کجاشه که اینقدر خنده داره؟ من که یادم نمیاد.
خودم را جمعوجور کردم. «یادت نمیاد؟ نشنیدی که بخواد یادت بیاد الفی. این جدیده. اون قبلی نیست. تازه آوردنش. فعلاً فقط من خریدم. حتی کتابخونه کلیسا هم نداردش.»
چشمهای الفی هشت تا شد. کتاب جدید ادی! چطوری ممکن است؟ آن هم بیخبر. اگر یک نفر به الفی دو تا کامیون مفت بادامزمینی و یک زن جدید میداد، اینقدر ذوق نمیکرد. پیرمرد بیچاره به تته پته افتاد. بعد با التماس خواست که برایش بخوانم. حالا وقتش بود.
-آخه گلوم خشک خشکه الفی. بخوام بلند بخونم، از نفس میافتم.
الفی صبر نکرد حتی حرفم تمام شود. اصلاً هنوز دهانم را نبسته بودم که یک بستنی بزرگ توی دستمهایم بود.
-حالا این شد یه حرف حسابی.
و شروع کردم به خواندن کتاب جدید ادی. کتابی که حتی خودش هم خبر نداشت آن را نوشته است. این یکی کتاب هم درباره پسربچه سیاهپوست بود. این دفعه توی مدرسه دستش انداخته بودند که شطرنج بلد نیست. او هم برای اینکه رویشان را کم کند، گفته بود حاضر است با همهشان شطرنج بازی کند. بعد برای اینکه الکی دلشان را خوش کند، گفته بود حاضر است طوری بازی کند که اسبهایش فقط مثل فیل حرکت کنند. سفیدپوستها خیال کرده بودند خل شده. قبول کرده بودند. بعد وسط بازی معلوم شده بود که چهار تا فیل خیلی بهدردبخورتر از دو تا اسب و دو تا فیل است.
همینطوری الکی این دریوریها را از خودم درمیآوردم و فقط منتظر بودم بستنیام تمام شود تا بزنم به چاک. ولی الفی واقعا از قصه خوشش آمده بود. ذوق را میشد توی چشمهایش دید. دلم نیامد قصه را نصفه ول کنم. تا آخرش گفتم. تمام که شد، الفی گفت: «به نظرم ادی داره پیشرفت میکنه.» بعد به خاطر پیشرفت ادی یک بستنی دیگر هم داد دستم.
آن تابستان ادی شش تا کتاب تازه نوشت که فقط من و الفی از وجودشان خبر داشتیم. و من اینقدر بستنی مفتی خوردم که بچههای هارلم دیگر داشتند از حسودی خفه میشدند. ولی آخر سر آن دختره همه چیز را خراب کرد. نامزد ادی را میگویم. اینطور که میگفتند، آمده بود قرضهای باباش را بدهد. باباش یک قمارباز مفنگی بود که کلی پول باخته بود. بعد خود ادی هم آمده بود دنبالش که یک وقت بابایش خود دخترش را هم توی قمار نبازد. بعد ادی بساط الفی را دیده بود و رفته بود پیشش. الفی از کتابهای جدید کلی تعریف کرده بود و باقیاش هم که دیگر معلوم است.
سدی که جلوی رودخانه بستنی کشیدند، دیگر خرابشدنی نبود. حتی یک قطره بستنی هم دیگر این طرف سد نمیآمد. بعید میدانم حتی اگر پول هم داشتم، دیگر میشد از الفی بستنی بخرم، چون گفته بود یک هفتتیر قدیمی فقط برای این خریده است تا اگر یک بار دیگر مرا دید، حسابم را برسد. چند ماه بعد ادی واقعاً یک کتاب جدید چاپ کرد. کتاب درباره یک پسربچه سیاهپوست بود که با قصههای الکی سر یک بستنیفروش سفیدپوست کلاه میگذاشت.
ترجمه و اندکی تلخیص: ابراهیم قربانپور
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۵۸