نویسنده : مریم عربی
برایم از این پشمکهای صورتی گنده خریده؛ از همانهایی که وقتی دهانم را میبرم طرفش و گازش میگیرم، یکدفعهای ناپدید میشود و یک مزه شیرین خوشمزه میدهد. مامان جز روز تولدم و موقعهایی که قرار است سال جدید شود، از این چیزهای خوشمزه برایم نمیخرد. میگوید اینجور خوردنیها آدم را مریض میکند. من که چند بار خوردم و مریض نشدم. حتما مامان دارد اشتباه میکند.
مامان همیشه میگوید باید مراقب مردهایی که به آدم خوراکیهای خوشمزه تعارف میکنند، باشم؛ بستنی و پشمک و از این جور چیزها. اما خودش الان من را با یک آقایی که اصلا نمیشناسم و فقط یکی دو بار توی خانه دیدهام، فرستاده شهربازی. از قیافهاش خوشم نمیآید. نه به اندازه بابا جوان است و نه به اندازه بابابزرگ، پیر. ولی خیلی دوست دارد ادای بابابزرگ را دربیاورد و الکی با من خوشاخلاقی کند. توی راه شهربازی از قصد چند بار خرابکاری کردم تا ببینم دعوایم میکند یا نه. مثلا یک بار رفتم به سطل آشغال بزرگ توی خیابان محکم لگد زدم. مثل بابابزرگ با مهربانی صدایم کرد و گفت اگر بچه خوبی باشم، برایم پشمک میخرد. اگر مامان بود، کلی سروصدا راه میانداخت و آبروریزی میکرد.
صبح نگذاشتم مامان موهایم را شانه کند. دلم نمیخواست با این آقایی که معلوم نیست پیر است یا جوان، تنهایی بیایم شهربازی. اما مامان گفت با او به من حسابی خوش میگذرد. بعد هم هی به آقا نگاه کرد و الکی لبخند زد. هیچوقت به بابا اینطوری لبخند نمیزد.
آقای مهربان برای هر دویمان نوشابه خریده. مامان میگوید نوشابه برای سلامتی آدم بد است، اما بابابزرگ همیشه وقتی مامان نیست، قایمکی نوشابه میخورد و آشغالش را زود قایم میکند توی سطل آشغال. بابابزرگ میگوید آقا مهربان است. احتمالا چون اجازه میدهد من و بابابزرگ پشمک و نوشابه بخوریم، اینطوری گفته. بابابزرگ میگوید آقای مهربان میتواند مراقب من و مامانم باشد. اما من و مامان خودمان بلدیم مراقب خودمان باشیم.
آقای مهربان در نوشابه را برایم باز میکند. مامان هیچوقت زورش نمیرسد در شیشه مربا را باز کند. همیشه میگوید آدم باید به جای شیرینی و پفک و نوشابه، غذاهای مقوی بخورد تا قوی شود، اما خودش حتی در مربا را هم نمیتواند باز کند. حتما آقای مهربان توی بچگیاش حسابی غذای مقوی خورده که اینقدر پرزور است؛ مثل بابابزرگ.
آقای مهربان اجازه میدهد از توی شیشه نوشابه بخورم. مثل بابابزرگ قلپقلپ نوشابه پر از گاز را قورت میدهم و چشمهایم پر اشک میشود. آقای مهربان نگاه میکند و میخندد. من هم به او لبخند میزنم. قول داده اجازه بدهد که همه وسایل شهربازی را سوار بشوم؛ حتی آن خیلیخیلی ترسناکهایش را.
تولدتون مبارک…