غزل محمدی
عدد فرضی که از جمع و ضرب و تقسیم روی صفحه گوشیاش پدیدار میشود، ضربان قلبش را میکند، مثل وقتهایی که تمام راه را دویده است. ترجیح میدهد به معدل فکر نکند. سرش را پایین میاندازد و چشمش دوباره میافتد روی ۵۰ بیت حفظی که قرار است یک نمره اضافه داشته باشد.
چون از فراق دوست خبرم داد آن غراب
رنگ غراب داشت زمانه سیاه ناب
پسر سیاهپوشی که گوشه سبیلهایش را به سمت هوا تاب داده است، آرشه را محکم روی سیمهای جانسخت ویولن میکشد و عمق خطوط پیشانیاش که اخمآفرین است، از غرق بودنش خبر میدهد. نفس نفس میزند. دانههای عرق دارند رسوایش میکنند. ماجرا دارد وخیمتر از این حرفها میشود، چون از گوشه چشم بسته پسر اشک بیمحلی چکه میکند و اسمی به لیست رسوایان عالم اضافه میشود. حافظ لابد دارد از آسمان نگاهش میکند و کیف میکند از این پردهدری ساز، که با چشمهای بسته میداند تا کجای مسیر جلوی کتابخانه دانشکده هنر را برود و در مسیر بنوازد و برگردد.
شهر خاموش…
این صدای کمانچه محمد است که از اتاق تمرین سوم میآید. تنهاست. این را از صدای سازش میتوان فهمید. اگر تنها نبود، با محیا میزد. اما فقط صدای کمانچه محمد است که از درزهای در به راهروی خالی و نیمه روشن بیرون میآید.
آهنگهای سفارشی توی سر ساغر ردیف شدهاند و تمام تنش نیاز است. نیاز به یک نوازنده که تنها برای او بزند به تن سازش.
کسی توی این راهرو نیست. مقنعهاش را درمیآورد و شکل روسری میکندش. بعد یک گره کوچک میزند. اینطور بیشتر هوا میخورد.
نگاهش را دوباره میبرد روی کاغذهایی که حروف نالههای مسعود رویشان است. گوشه صفحه نوشته است که استاد گفته در این شعر از صنعت التزام استفاده شده و شاعر خودش را متعهد کرده که در همه ابیات از کلمه غراب استفاده کند.
یالا یالا بیت بعد
این صدای تلنگر است.
شاید مریم هم برایم التزام داشت روزی.
دوباره نگاهش را میلغزاند روی دیوارهای سفید راهروی نهچندان طولانی که پایینهایش جای کف کفش بچهها مانده است.
روی صندلی فلزی ته راهرو نشسته است. راهرویی که پنج در روی دیوار سمت راستش است که هرکدام به نوای انگشتهای یکی از بچهها میرسد. برای خودش به قصیده مسعود آهنگی میدهد و بیت اولش را که حفظ شده است، زیر لب میخواند. صدایش را کش و قوس میدهد.
کتاب بهانه دلخوشکنکی است که گذاشته روبهرویش تا دلش هزار راه نرود. هزار راه که نه… فقط یک راه… آن هم راهی که به مریم ختم میشود.
این یکی صدای سنتور غزاله است که با صدای سهتار رضا قاطی میشود.
آن یکی هم صدای پیانوی سپهر است که میپیچد به صدای آواز خواندن هانیه.
هانیه مثل همیشه دارد ترانهای ارمنی میخواند که اینبار به گوش ساغر عجیب آشنا میآید. صدای هانیه ملحفه یخ ساعت پنج صبح است و صورتی که خودش را به خنکیاش میمالاند. هانیه را دورادور میشناسد. میداند که طراحی عروسک میخواند، اما بهخاطر ارتعاشهای زیبای حنجرهاش همیشه در اتاق تمرین پیانو است که با هر که ساز میزند، بخواند.
اینجا همه ساز میزنند و ساغر حبسیه میخواند. حبسیه حفظ میکند…
میشه اینجا ساز نزنی؟ عاصی کردی ما رو مصطفوی. برو تو اتاق تمرین. من نمیتونم با این صداها تمرکز کنم. بابا دو روز دیگه امتحانهاست، بفهمید تو رو قرآن… ما که موسیقی نیستیم، چه گناهی کردیم آخه؟
پسر ویولنش را به خودش چسبانده و آرشه در دست راستش میلرزد.
داشتم میرفتم دیگه. اتاق تمرینها پر شده بود.
ساغر دیگر پسر را نمیبیند. چرا مریم نیامد. مگر قرار نگذاشته بودند که ساعت پنج جلوی هنرهای زیبا همدیگر را ببینند. به یاد حرفهایی افتاد که بقچه کرده بود گوشه ذهنش که وقتی مریم را دید، هول نشود. همیشه فاصله کار را سخت میکند. انگار یک ماه سکوت مریم را برایش غریبه کرده بود.
ساعتی که آرم دانشگاه رویش است و بالای در نصب شده، شش را نشان میدهد.
ساغر دیوانش را میبندد و بلند میشود. استخوانهای کمرش صدا میکنند. کولهاش را از روی زمین برمیدارد و میرود به سمت اتاق تمرین چهارم. میایستد. در میزند. دستگیره را فشار میدهد. صدای خواندن هانیه و پیانو زدن سپهر قطع میشود. سلام. میشه منم بخونم؟
ساغر میرود توی اتاق. در بسته میشود…