درحاشیه شب افتتاح
جلال امانت
این را دیگر همه میدانیم که زندگی قرار نیست شبیه داستان باشد. به جبر روزگار هم که شده، همه بیشوکم دانستهایم که زندگی واقعی جایی بیرون از حصار کلماتی که ادبیات را ساختهاند، بیپروا و رها منطق خودش را دارد و رنگ خودش را. انتظاری هم نیست برای شبیه قصهها بودن، ولی گاهی چه میشود کرد؟ ما عادت کردهایم. خوب و بدش را نمیدانم، ولی عادت کردهایم به قصهها و دوست داریم آدمها را شبیه قصهها ببینیم. کمالالملک علی حاتمی میگفت «محبانش»، «برای نقاشباشی خودشان حکایتها ساختهاند، افسانههایی حقا زیباتر از پردههایش». گاهی باید شبیه افسانهها شد. باید به افسانهها احترام گذاشت، حتی اگر کودکانه به نظر میرسند. حتی اگر بیرمقتر از آن هستند که برای دنیای حقیقی ما ساخته شده باشند. حتی اگر به کار دنیای واقعی نمیآیند.
اگر آن تصویر صف اول ما را آزار میدهد، برای آن نیست که استادی استاد را از یاد بردهایم، یا حرمت سالها حرمت قلم بودن را. از قضا آن تصویر صف اول به این خاطر پریشانمان میکند که هنوز چیزهایی را فراموش نکردهایم. به این خاطر که ساکن آرام و در خود فرو رفته صف اول را روزگاری میان ستار و گلمحمد تقسیم کردهایم و هر بار در قامت یکیشان دیدهایمش. به این خاطر که این تفاوت آزاردهنده میان او و آنها را که یکی دو صندلی اینسوتر و آنسوترش نشستهاند، خوب میدانیم. به این خاطر که میدانیم هیچ نسبتی نیست میان نویسنده «کلیدر» و کسی که قاتل نزدیکترین دوستان و همکاران او را «شهید» خطاب کرده بود. چیزی که آزارمان میدهد، این سوال بیجواب است که محمود دولتآبادی کجا و شبنشینی با کسی که روزگاری قسم جلاله خورده بود بر اینکه زمانی قاتل بوده است کجا؟ نکند آیین شبنشینی جایی در این میانه از یاد رفته است؟ تصاویر آن آذر سرخ امامزاده طاهر در سرمان چرخ میخورد که او کنار هوشنگ گلشیری بر مزار هنوز نمدار یارانش ایستاده بود و به تایید سخن گلشیری که انتقام از شبزدگان را طلب میکرد، سر تکان میداد و نمیتوانیم آن را بگذاریم کنار این شب گرم خفهکننده تابستانی باغ کتاب که صندلی به صندلی مادحان شب نشسته است. دریغی اگر هست، از سر فراموش کردن نیست؛ دستی که از میان این صف اول ناهمگون بیرون میپرد و گلو را میگیرد، از قضا بیشتر از جنس بهخاطر آوردن است…
بهخاطر آوردن اینکه محمود دولتآبادی چه دلیرانه در روزگاری که همه گمان میکردند گذشته را باید فراموش کرد و بخشید و قلم عفو و نسیان کشید، در چشمان تاریخ زل زد و از همه کسانی که انقلاب فرهنگی به پا کرده بودند و دانشگاهها را به قصد تصفیه قفل زده بودند، خواست تا پاسخ کردههایشان را بدهند. ما نمیتوانیم آن لحن رسواگر را که با خشم فروخورده یک ملت عجین شده بود و از عامل آن تعطیلی میخواست تا به خطایش اعتراف کند، با این پیرمرد آرام یک کاسه کنیم که گردنش را برخلاف همیشه فروکشیده است و در یک قدمی مردانی نشسته است که تاریخ از آنها به نیکی یاد نخواهد کرد. جور این جورچین برای ما نمیخواند که چطور کسی که روزگاری در یک مراسم رسمی بهحق عزتالله انتظامی را عتاب کرده بود که چگونه ممکن است فریب سیاسان دغلکار را خورده باشد و در یک مکان با سیاستمداران بدنام همراه شده باشد، ممکن است امروز در جوار شهردار تهران تکیه بر صندلی زده باشد؟ شهرداری که به یمن چند باری بختآزمایی برای مقام بالاتر، محبوبیتش در میان مردمان اسباب شوخی و خنده است و به لطف از پرده بیرون افتادن سرائر، سابقهاش در بستن دهان منتقدان و مخالفان شهرهتر از کفر ابلیس. چطور ممکن است اعتباری را که به این رنج و در طول سالیان دراز اندوخته است، تا به این اندازه ساده به پای ناخوشنامی بریزد که آن را برای تطهیر یکی از سنگینترین و بیثمرترین طرحهای زندگیشان نیاز دارند؟ آنچه رهایمان نمیکند، این است که چطور ممکن است محمود دولتآبادی نپرسیده باشد این باغ کتاب دیگر کجاست که من، یکی از آخرین سنگرهای حرمت قلم در این سرزمین، باید اعتبارم را به پایش بریزم؟ چطور ممکن است سبک و سنگین نکرده باشد نشستن کنار امیر بلدیه تهران را در روزهای آخری که حتی رفیقان گرمابه و گلستانش هم کمتر تمایلی به رویت شدن با او در انظار عموم دارند. چطور ممکن است مرور نکرده باشد کارنامه برخی ساکنین این صف اول را در بستن دهان منتقدان، در زخم زدن به فرهنگ، در فروکوبیدن هنر؟ چطور ممکن است محمود دولتآبادی هنوز همان محمود دولتآبادی باشد که ما میشناختیم و با دیدن ساکن آن صندلی کنار، کاسه و کوزه بزککنندگان پروژه عظیم و از همان پیش از آغاز شکستخورده باغ کتاب را در هم نشکسته باشد؟
نالیدنی اگر هست، از قماش ناله حلاج است بر دار؛ آن هنگام که در میان سنگاندازان شبلی را دید که «به موافقت گلی انداخت» و نالید که «از او سختم میآید که میداند نباید انداخت.» گلهای اگر هست، از این است که وقتی «حرمت قلم» خود حرمت قلم را نگه نمیدارد، چه میشود کرد. حرفی اگر هست از جنس همین گله است، باقی بهانهای است برای سخن گفتن با استاد؛ اگر هنوز گوش شنیدن دارند.
شماره ۷۱۳