کوتاهی از سرگذشت «سانتیمانتالیسم»
شکیب شیخی
«شیکوپیک»؛ این احتمالا تعریفی است که خیلی از دیروزیها و حتی امروزیها برای سانتیمانتال دارند. ریشه داستان اما اینقدرها هم سهلانگارانه نبوده و بحثهای زیادی تا کنون درباره آن صورت گرفته. سانتیمانتالیسم چه بود و چه شد؟ امروز از آن چه باقی مانده؟ و چیزی که امروز با آن سروکار داریم، چه عواشقبی دارد؟
زیبای خوب و خوبِ زیبا
کتاب تاریخ بسیار قطور است. حتی اگر سر و تهی برای آن قائل باشیم، نمیتوانیم انکار کنیم که این کتاب صفحات بسیاری دارد. به همین خاطر است که باید هرچه سریعتر از صفحاتی که حدودا ۲۴۰۰ سال پیش را نشان میدهند، عبور کنیم. در آن صفحات بود که برای اولین بار منسیوسِ چینی، که بزرگترین موج اندیشه این تمدن پس از کنفوسیوس را به راه انداخته بود، بسیار مبهم از مبنایی برای اخلاق پردهبرداری کرد؛ اینکه کاری اخلاقی است یا نه، وابسته به حسی است که از آن کار به ما دست میدهد. کلمه «حس» اگر به فرنگیاش برگردانده شود، چهرهای آشنا برای ما پیدا خواهد کرد؛ «سانتیمانت»!
طبق قرار از آن صفحات تاریخ بهسرعت عبور میکنیم تا برسیم به چهره امروزی آن چیزی که «سانتیمانتالیسم» مینامیم. قرون هفدهم است و روشنگری پایههای خود را در اروپا مستحکم کرده. دیگر مبنای اعمال اخلاقی را نه در الهیات میجستند و نه در چیز دیگری که بیرون از انسان واقع شده باشد. در همین سالها بود که آنتونی کوپر، فیلسوف، کُنت و نویسنده انگلیسی قاطعانه عنوان کرد که هر انسانی ذاتا توانایی تشخیص خوب و بد را دارد، و اینکه این تشخیص به صلاح جامعه هم باشد، تنها به آموزش ربط خواهد داشت.
اما یک انسان چگونه توانایی تشخیص خوب و بد را دارد؟ انسان متشکل است از حواس مختلف –همان بوییدن و چشیدن و …- این حواس زمانی که چهرهای، یا منظرهای را میبینند و صدایی را میشنوند، میتوانند تایید کنند که آن چیز «زیبا» است یا خیر. حالا آیا زیبایی به زور بینایی یا چشایی یا بویایی بستگی دارد؟ یعنی اگر فردی پیدا شود که چشمها و گوشها و بینی بسیار قدرتمندی داشته باشد، میتوان با قطعیت گفت این فرد زیبا را از نازیبا تشخیص خواهد داد؟ خیر! ذهن قدرتی دارد که میتواند تمام این حسها را با هم ترکیب کند و درنهایت حکم دهد که آن چیز «زیبا» است یا خیر. این قدرت ذهن را میتوان «ذوق» یا «سلیقه» نام گذاشت که قطعا چیزی فراتر از بویایی و چشایی است. همین داستان دقیقا در مورد عمل «خیر» یا «شر» هم صادق است و درنهایت به جای اینکه نام آن قدرت نامعلوم ذهن «ذوق» گذاشته شود، در مورد امور اخلاقی نامهایی نظیر «وجدان» را به آن نسبت میدهند. بنابراین انسان خیر و شر را تشخیص میدهد، چون «وجدان» دارد، و مبنای خیر و شر بودنِ چیزی هم لابد این است که انسان در مواجهه با آن «وجداندرد» بگیرد، یا «وجدانش آسوده» باشد.
فرانسیس هاچسون فیلسوفی ایرلندی بود که مسیر بالا را در قرن هجدهم میلادی تکمیل کرد. چه از حیث زیباشناسی و چه از حیث اخلاقیات هاچسون این عقیده را داشت که تمام مبانی به «احساس» انسان برمیگردد و چیزی در این دنیا وجود ندارد مگر «لذت» و «الم» مخاطبی که با یک عمل یا با یک اثر هنری روبهرو میشود. همگام با این نظرورزیهای عرصه فلسفه اخلاق و هنر، سانتیمانتالیسم یا همان «احساسیگری» در شاخههای مختلف هنری، از ادبیات گرفته تا موسیقی، رشد و انبساط پیدا کرد.
بنشین و بخند، یا گریه کن، یا هرچه
هیچ گزارهای بهتر از این شعر سانتیمانتالِ هانا مور، که در سال ۱۷۸۲ سروده شده، نمیتواند سانتیمانتالیسم را خلاصه کند:
ای حساسیت شیرین! تو اِی خشنودی مشتاقانه!
اخلاق شتابزده! حس ناگهانیِ بر حق بودن!
تو آن نیکیِ ناآموختهای! ای دانه ارزشمند زُهد!
تو پیشگام اعمال سخاوتمندانهای!
این شعر مور که امروز –و البته بابت ترجمه- شاید خیلی زیبا و لطیف به نظر نرسد، در زمان خودش دل بسیاری را به دست آورده بود و چیزی که تبلیغ میکرد، ارجحیت «حساسیت» و «احساسات» بر تمام شئون دیگر انسانی بود. مور سانتیمانتالیسم را به شیوهای سانتیمانتال تبلیغ کرده بود و از آنجا که زنی از تبار بالای جامعه بود و دستی در کارهای انساندوستانه داشت، شاید بتوان تبار امروزی سلبریتیهایی را که کارهایی اینچنینی میکنند، در او باز جست.
داستان سانتیمانتالیسم البته به این سادگیها هم پیش نمیرفت و روی کاغذ هنوز هم مشکلاتی جدی داشت. باید بهسرعت گذر کرد، از آثار ساموئل ریچاردسون و الیور گلداسمیت که تماما احساسات ایستا اما اغراقشده را پایه حقانیت اخلاقی میدانستند، تا برسیم به نویسنده و شاعر اسکاتلندی، توبیاس اسمولت. پس از اینکه دختر ۱۵ ساله اسمولت درگذشت، او به همراه همسرش سفری را به سمت فرانسه و ایتالیا ترتیب دادند و بعدها این سفرنامه او تحت نام «مسافرت به فرانسه و ایتالیا» (۱۷۶۶) منتشر شد. اسمولت تمام جذابیتهای تاریخی و طبیعی این مسیرها را با جزئیات توصیف کرده بود و در بسیاری جاها به عقاید و رسوم اهالی این دو کشور توهینهای بسیاری هم کرده بود و جایی نبود که از قلم تلخ و تیزش آسوده مانده باشد.
نوشته اسمولت تا حدی تهی از احساسات انسانی است و از حدی به بعد هم بیشتر بر احساساتی تمرکز دارد که در آن زمان ناپسند بودند و اخلاقی به حساب نمیآمدند. همین عوامل باعث شد که لارنس استرن «سفری سانتیمانتال به فرانسه و ایتالیا» (۱۷۶۸) را بنویسد. این اثر تا حدی دورویی اسمولت را رسوا کرده و از جایی به بعد هم به یکی از بزرگترین مسائل سانتیمانتالیسم پرداخته بود. شخصیت اصلی این کتاب که یوریک نام دارد، در یک دوراهی عقلی و احساسی برای کمک کردن به یک راهبه قرار میگیرد. احساسش به او میگوید «کمک کن!» و عقلش کمک کردن را جایز نمیداند. یوریک با گوش دادن به حرف عقل عذاب وجدان میگیرد و این همان نقطهای است که «عذاب وجدان» به یکی از مبانی اساسی سانتیمانتالیسم در هنر تبدیل میشود. تمام این رویکرد به هنر و ادبیات در تاریخ جایگاه خودشان را دارند، اما امان از زمانی که دورانشان به سر رسیده و جنازه پوسیدهشان بهزور به این سو و آن سو کشیده شود.
آغاز زوال
اینکه سانتیمانتالیسم در باقی دیگر هنرها و جغرافیاها چه وضعیت دقیق تاریخی داشته شاید، حوصلهسربر باشد، اما یک تمایز است که نباید آن را فراموش کرد؛ تفاوت بین سانتیمانتالیسم و رمانتیسیسم. گرچه بسیاری از نوشتههای فرانسوا شاتوبریان ریشههای سانتیمانتال دارند، اما در صورتبندی نهایی رمانتیسیسم شکلی از «شورش علیه وضع موجود» نهفته است. فراموش نکنید که سانتیمانتالیسم در تداوم و تایید وضع موجود (روشنگری) حرکت میکرد و به دنبال ایجاد مبانی اخلاقی-حسی برای این جهان بود و اما رمانتیسیسم از اساس سر ناسازگاری داشت با تمام وجوه عقل مدرن. «مدافع» و «منتقد» وضع موجود بودن تنها دو کلمه ساده نیستند که بر زبان بیاوریم و از آنها رد شویم. مدافع وضع موجود، تنها وظیفهاش تایید منفعلانه تصاویری است که به او ارائه میشود. مثلا اگر به او تصویر یک کوهستان را نشان دهید، میگوید چه زیبا، و اگر تصویر یک زبالهدانی را نشان دهید، میگوید چه زشت. اینکه کوهستان چرا زیباست و زبالهدان چرا زشت است، هیچ دلیلی ندارد مگر «سلیقه» و «وجدان» فرد سانتیمانتال. فرد سانتیمانتال خود را کانون تایید یا رد هر چیزی در جهان میداند و به قول اسکار وایلد برای این خودمحور بودن «هزینهای هم نمیپردازد». فرد رمانتیک اما سویه دیگر این داستان است. منتقد وضع موجود باید در مقابل تصاویر دست به کنش بزند، اگر کوهی زیباست برود و سعی کند آن زیبایی را در جهان تکثیر، یا اگر زبالهدانی زشت است، باید این زشتی را پاک کند. همین اختلاف کوچک، اغراقشده و احتمالا قابل اغماض باعث میشود که قهرمانان رمانتیک در انتهای داستان جان ببازند و قهرمانان سانتیمانتال تنها به سراغ موضوعی دیگر بروند. شخصیتی داستانی مانند میشاییل کُلهاس را که با قلم توانمند هاینریش فون کلایست روی کاغذ رفت، و درنهایت پای اعتراض و شورشش جان باخت، اگر با نمونههای سانتیمانتال مقایسه کنیم، متوجه میشویم که یکی از این دو مورد نباید «قهرمان» به شمار آیند.
سانتیمانتالیسم در ریشه خود تضادهایی را حمل میکرد که همان هم باعث شد از جریان تاریخ هنر جا بماند. استدلال یک فرد سانتیمانتال را میتوان اینگونه خلاصه کرد: بر اساس احساسم عمل میکنم، چون اخلاقی است، و اگر بر اساس احساسم عمل نکنم، عذاب وجدان خواهم گرفت، پس سانتیمانتالیسم عقلانی هم هست. یک لحظه از بحث هنر بیرون بیاییم و یک دور این استدلال را مطالعه کنیم! این میزان «حسابگری» و «تکبر» آن هم به نام احساسات عجیب نیست؟
سانتیمانتالیسم کسبوکار من است
کارل مارکس در بخشی درخشان از «سرمایه» منطق امروزی این جهان را فاش کرده بود. گرچه مارکس عمدتا در بُعد تولیدی اقتصاد متمرکز بود، اما نوع نگاهش به مسئله تصویر جهان معاصر را برای ما کاملا روشن میکند. مارکس معتقد بود در این سیستم تولیدی کنونی اقتصاد جهان، چون عوامل اصلی تولید به آگاهی مردم درنمیآیند و خریداران تنها کالاها را میشناسند، با این کالاها مانند یک بُت برخورد میکنند که گویی از آسمان بر زمین آمده.
گویا هرچه ما پسزمینه چیزی را کمتر بدانیم، از محصول نهایی بیشتر به وجد میآییم. سانتیمانتالیسم معاصر هم که بیشتر وارد حیطههای کنشگری اجتماعی شده، دقیقا همین است. یک سازوکار اقتصادی ناقص عدهای را به سمت فقر هول میدهد و واکنش فرد سانتیمانتال به اشتراک گذاشتن تصاویری از افراد فقیر است یا کمک به خیریهای. در دل همین وضعیت که گوشههایی از آن زخمهایی دانهدرشت قرار دارند، یک تصویر از غروبی پاییزی و یک خط شعر باید تمام خوشبختی را به ذهن متبادر کند.
این جهان ابعاد گوناگونی دارد که شامل نور و تاریکی، سیاهی و سفیدی میشود. سانتیمانتالیسم این تصاویر را از هم تفکیک کرده و به خورد مخاطب خود میدهد، تا این مخاطب با عبوری سریع از روی آنها احساساتی لحظهای – بگویید حتی روزانه- از خود بروز دهد و با انگشت شست به تصویر بعدی برسد. اسکار وایلد در همان نامه «از اعماق» که آن را در زندان نوشته بود، به نکته درخشانی اشاره میکند که هر تصویر سانتیمانتال بخشی را مخفی نگه میدارد. تصویری سانتیمانتال از دو جوان عاشق و معشوق که دست در دست یکدیگر کتاب میخوانند و قهوه مینوشند، جدای از اینکه به لحاظ فیزیکی کاریکاتوریزه است، بخشی نگونبخت و نکبتزده از جامعه را نادیده میگیرد و تصویری از فردی که تا کمر به یک سطل زباله فرو رفته هم مهمانیها و جشنها و ماشینهای آنچنانی را نادیده میگیرد. در سطح جدیدتر هم اگر این دو تصویر ادغام شوند و مثلا یک پورشه در کنار یک دستفروش به مخاطب ارائه شود، ذائقه سانتیمانتال مخاطب مانع از کنشی خاص میشود.
همانطور که پیشتر گفته شد، سانتیمانتالیسم از انسان فعالیت و کنش نمیخواهد، بلکه تنها به واکنش و انفعال بسنده میکند. سانتیمانتالیسم در سطحی خطرناکتر اولویتهای خبری اجتماعی را تعیین میکند. خبر حوادثی در اولویت قرار دارد که سوژه حادثه ترجیحا در وهله اول کودک باشد و در وهله دوم دختر. تمام ناکارآمدیهای اقتصادی و اجتماعی در یک کشور عمدتا با یکی دو کاریکاتور و یک کارِ اینفوگرافیک سروتهش هم میآید و کسی سری تکان میدهد و از مسئله عبور میکند.
سانتیمانتالیسم که زمانی یک جریان اخلاقی و هنری بود، به مرور زمان، امروزه تبدیل شده به وسیلهای برای کاسبی و مشهور شدن و نهایت افقش تثبیت و تحکیم وضعیت موجود است، حتی اگر یک انسان سانتیمانتال به این موضوع وقوف نداشته باشد. زندگی با واقعیت زمخت و تند و تیزش انسان را به هر سویی میبرد و از کودکی به پیری و از تولد به مرگ میکشاند، اما سانتیمانتالیسم در تمام این لحظات به ما میگوید: «تکیه بده! به این صندلی تکیه بده، یا با صدای بلند بخند، یا با صدای بلند گریه کن!»