تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۱۱/۰۲ - ۰۷:۰۹ | کد خبر : 2016

اینستادرام

نارنجی، مشکی، صورتی مریم عربی بابا که رفت، مامان زیباتر شد. این را من نمی‌گویم، همه دوروبری‌هایمان در کمپ می‌گویند. این غم لعنتی که بعدِ بابا توی دلش خانه کرده، این مادرانگی شیرینش، دوست‌داشتنی‌ترش کرده انگار. بعدِ بابا مامان از همیشه مادرتر شد. این‌قدر که حالا از شیطنت‌ها و زمین خوردن‌های خواهر کوچکم می‌ترسد، آن‌موقع‌ها […]

نارنجی، مشکی، صورتی

مریم عربی

بابا که رفت، مامان زیباتر شد. این را من نمی‌گویم، همه دوروبری‌هایمان در کمپ می‌گویند. این غم لعنتی که بعدِ بابا توی دلش خانه کرده، این مادرانگی شیرینش، دوست‌داشتنی‌ترش کرده انگار. بعدِ بابا مامان از همیشه مادرتر شد. این‌قدر که حالا از شیطنت‌ها و زمین خوردن‌های خواهر کوچکم می‌ترسد، آن‌موقع‌ها از جنگ و بمب و گلوله نمی‌ترسید. با یک زمین‌ خوردن‌ ساده، انگار آسمان برایش به زمین می‌آید. آب دستش باشد، زمین می‌گذارد و تمام زورش را در پاهایش جمع می‌کند تا به خواهرم برسد و بلندش کند و تکیه‌گاهش شود. نگرانی، مامان را از همیشه زیباتر کرده. چشم‌هایش زلال‌تر شده و یک هاله روشن غمگین افتاده روی صورتش که دل آدم برایش ضعف می‌رود. مدام دلت می‌خواهد خودت را در آغوشش رها کنی تا مادرانگی‌اش ذره‌ذره با گرمای بدنش به بندبند وجودت راه پیدا کند و آرام شوی؛ تا خوابت بگیرد و خواب بابا را ببینی که همان‌طور چهارشانه و محکم توی خانه نشسته و از استکان کمرباریک چای می‌نوشد. خواب روزهایی که دنیا همان خانه کوچک حقیرانه‌مان بود و خانه، خانه بود و مامان می‌خندید؛ به اندازه حالا زیبا نبود شاید، اما می‌خندید.
بابا که رفت، خواهر بزرگم حرف‌هایش انگار ته کشید. یک ترس بدی افتاد توی دلش که رمق حرف زدن را از او گرفت. حرف‌ها را باید با قلاب از توی سینه‌اش، از اعماق وجودش انگار بیرون می‌کشیدی. نه که گفتنی نداشته باشد، نه، خودش دلش می‌خواست نگوید. گوش می‌کرد، اما نمی‌گفت. در این دو سالِ نبودنِ بابا، فقط یک بار راضی شد مثل قبل با من درددل کند. ۱۰ تا جمله من می‌گفتم، یکی او. آخرش هم چیزی گفت که یک بغض دائمی، یک حسرت ابدی را برای همیشه انداخت به جانم: «حالا که بابا نیست، کاش حداقل یک برادر بزرگ‌تر داشتیم.»
برادر کوچکم که به دنیا آمد، بابا نبود. خواهر کوچکم که راه رفتن یاد گرفت، زمین خوردن یاد گرفت، دندان درآورد و خندید، بابا نبود. خواهر بزرگم که عروس بشود، بابا نیست. نیست که خواهرم با غرور توی آن لباس سفید بلند، انگشتان ظریفش را دور بازویش بیندازد، که از بزرگ شدنش، زن شدنش جلوی بابا خجالت بکشد و لپ‌های قشنگش مثل همین پیرهن صورتی که برای عکس دسته‌جمعی‌مان پوشیده گل بیندازد، که دل‌گرم شود به آغوش محکم بابا در آن کت و شلوار قرضی عروسی که کهنه است، اما از تمیزی برق می‌زند. دلش ضعف برود برای تار موی شانه‌کرده بابا که روی پیشانی‌اش ریخته و هر از گاهی با آن دستی که آزاد است و دور از گرمای دست‌های خواهرم، از پیشانی‌ کنار زده می‌شود.
بابا رفته و ما کنار جای خالی‌اش جلوی دوربین خانم موبور چشم‌آبی صف می‌کشیم. مامان شاید بتواند برای خانم زیبا لبخند زورکی بزند، ما نمی‌توانیم. می‌ترسیم، ناراحتیم، مشکوکیم. می‌ترسیم زمین بخوریم و آسمان برایمان به زمین برسد. کاش بابا حالا همین‌جا روی این صندلی رنگ‌ورورفته کنارم نشسته بود تا من هم شال رنگی سر می‌کردم و دست‌هایم را به جای این‌که این‌طور بلاتکلیف در هم حلقه کنم، روی شانه‌های پهنش می‌گذاشتم؛ تا خواهرم این‌قدر وحشت‌زده پشت مامان پناه نمی‌گرفت و برادرم اخم نمی‌کرد و بند کفش‌هایش باز نمی‌ماند؛ تا لبخند مامان زورکی نبود. آن‌وقت با خیال راحت به لباس بلند و سفید عروسی‌ام فکر می‌کردم و لبخندِ به پهنای صورتِ بابا که در کت و شلوار قرضی عروسی به چهره آراسته و بالغ من با غرور نگاه می‌کند.

شماره ۶۹۳

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟