یـــا حالا کافورِ کافور هم که نه!
ابراهیم قربانپور
۱ آذر۱۳۶۰
مطمئنم تا حالا من را به کل یادشان رفته است! اصلا مگر ممکن است من را یادشان بیاید؟ من این همه سال این گوشه نان و ماستم را خوردهام که کسی دیگر من را یادش نیاید. بعد از آن افتضاحی که فاوست درست کرد و آن همه آدم را وادار کرد تا معامله ما را دادار دودور کنند، اصلا دیگر مگر میشد جایی آفتابی شد. یک قلمش همین مردک آلمانی گوته که قصه را یک جوری تعریف کرد که آخرش خودم هم ملتفت نشدم من نقش منفی بودم یا مثبت. حالا البته اینکه در طول این مدت من چیزی هم نداشتم که بخواهم سرش معامله کنم، به جای خود! اما این متاع آخری چیزی نیست که بتوانند از خیرش بگذرند. هوش از سر آدم میبرد. بهخصوص که دادهام برایم بازار هدفش را هم پیدا کنند. این خط، این نشان. معامله خوبی میکنم.
۲ آذر۱۳۶۰
من نمیدانستم این مدت که نبودهام، اینقدر دست توی بازار زیاد شده! وضع معاملهها خیلی خراب است ها. سابق بر این فقط من یک نفر بودم که روح میخریدم، آن را هم مجبور بودم کلی بالای قیمت حساب کنم تا یک نفر راضی شود بفروشد. حالا دیروز راه افتادهام رفتهام به هر مقام مسئولی که پیشنهاد میکنم بیاید روحش را در ازای کافور به من بفروشد، کاشف به عمل میآید قبلا فروخته، پولش را هم پیشخور کرده، دربهدر دنبال این است که از مملکت برود صاحب روح نتواند خرش را بچسبد. یک نفرشان روحش را به دو تا شیطان فروخته. آن یکی به یک شیطان فروخته، به آن یکی رهن داده، یکی دیگر را هم اجیر کرده برود آن دو تا را با هم دعوا بیندازد. دست آخر یکیشان گفت اگر واقعا این چیزی که میگویی میتواند «طبیعت را بهوت افسردههی» من یک مشتری خوب برایت سراغ دارم. قرار شد فردا برویم دانشگاه.
۳ آذر۱۳۶۰
من را باش که خیال میکردم این مرتیکه دارد از روی شیطانیت به من کمک میکند کافور بفروشم. نگو که درصدش را میخواهد. حالا اینکه اصلا این یک مثقال روح رئیس دانشگاه، آن هم مثل همان معامله با فاوست قسطی، چقدر هست که یک ذرهاش را هم او ببرد، دیگر بماند. بههرحال رئیس دانشگاه مشتری خوبی بود. وقتی فهمید بهای معامله روحش است و کاری با مواجبش نداریم، گفت برایمان چای با نبات هم آوردند. بهش گفتم یک قاشق از این کافورها میتواند یک لشکر آدم خاکبرسری را بکند یک لشکر بهروز شعیبی سریال «تنهایی لیلا». گل از گلش شکفت. همانوقت راحت به اندازه یک سال بچههای دانشگاه کافور خرید. وعده سال بعد را هم همانجا گذاشت. همان دم در که داشتیم میآمدیم، گفت: «اگر یک چیزی داشتید که بتواند لیلا زارعهای سریال «تنهایی لیلا» را آنطوری بکند، آن را گرانتر از این میخرم.» من که نفهمیدم اینها بالاخره میخواهند طبیعتها افسردههی یا افسردهنهی.
۵ آذر۱۳۷۵
خودم هم فکرش را نمیکردم تجارت کافور اینقدر بگیرد. به قدری روح از این رئیس دانشگاه و آن رئیس دانشگاه با کافورهایم معامله کردهام که نمیدانم وقتی وصولشان کردم، کجا جایشان بدهم. حالا این هم هست که به قول یکی از خودشان روح نسیه را کی داده کی گرفته، اما بالاخره همین که شیطان احساس کند این همه روح از ملت طلب دارد، خیلی احساس خوبی دارد. من نمیدانم در تمام این سالهایی که اینها کافور نمیریختهاند توی غذاها، چطور آنقدر کمجمعیت ماندهاند.
آذر۱۳۷۶
تازه دارد حالیام میشود آن فاوست مادرمرده عجب آدم درست و درمانی بود. بنده خدا همهاش یک مقدار قدرت میخواست که آن را هم با روحش معامله کرد. حالا اینها! اول که گفتند تاثیر کافورها کم شده، وگرنه اینها قیافهشان اینشکلی نبود. بعد گفتند بیا و همت کن یک چیزی پیدا کن که اصلا ریشه قضیه را بسوزاند، خیال ما را راحت کند. بعدا خودمان برای تولید مثل یک گردهافشانیای چیزی پیدا میکنیم. بعد آمدند گفتند اصلا قضیه آنجا را ولش کن. بیا یک دوایی پیدا کن که طبیعت مغز را افسردههی. حالا امسال آمدهاند میگویند دانشجوها زیادی شلوغ میکنند، یک چیزی پیدا کن بریزیم توی غذایشان دیگر نا نداشته باشند راه بروند. گفتم فعلا از این چیزها توی انبار ندارم. گفتند اقلا یک چیزی بده که اینقدر داد نزنند. من که نمیفهمم اینها چرا اینقدر زور بیخودی میزنند. یعنی به عقلشان نمیرسد که میشود کل تشکیلات را تعطیل کنند، خیال خودشان را راحت؟
۱آذر۱۳۸۴
غلط نکنم یک مفیستوفلس دیگری پیدا کردهاند که متاع بهتری دارد. خودشان اسمش را میگویند، اما سختتر از آن است که من درست حالیام شود. ظاهرا این مفیستوفلس تازه خرش خیلی میرود. حالا اینکه به ازای دوایش فقط روح میبرد یا چیزهای دیگر را هم میگیرد، من خبر ندارم، اما امروز یکطوری من را نگاه میکردند که احساس میکردم شبیه پیرمرد روی پوستر عاقبت نسیهفروشی شدهام. مردک تا پارسال به ازای هر دانشجو نیم کیلو کافور میخرید، حالا یکوری من را نگاه میکند و میگوید: «یکی دو تا گونی بگذار دم در شاید به کار آمد.» بعد هم تا آمدم دهنم را باز کنم، گفت: «اگر دوباره میخواهی روحت را بده روحت را بده دربیاوری، اصلا بردار کافورها رو برو. ما نخواستیم.» باید این آدم تازه را ببینم. علیالقاعده کارش درست است.
اسفند ۱۳۸۴
بالاخره چشممان به جمال این بابا روشن شد. چیزی که من دیدم، نمیتواند در همین مدرسههای ما درس خوانده باشد. با یک لبخند به پهنای صورت میگوید: «کافور؟ ما اصلا در مملکتمان از آن چیزها نداریم که بخواهیم برایش کافور مصرف کنیم.»
گفتم: «آخر مرد حسابی از آن چیزها نداریم دیگر یعنی چه؟ پس تو را لکلکها آوردهاند؟» گفت: «لکلکِ لکلک که نه، اما بههرحال دوره کافور دیگر گذشته است. ملتها امروز به زبان کافور حرف نمیزنند.»
خواستم یکدستی بزنم. گفتم: «این همه روحی را که میخری، میخواهی کجا انبار کنی؟» گفت: «ما روحهای شما را هم مثل روحهای خودمان بهتان برمیگردانیم. ما برای برگرداندن آمدهایم.»
چیزی دستگیرم نشد.
آذر ۱۳۸۸
نزدیک بود دردسر درست کنم! از در که رفتم تو، یک نفر داد زد بگیرید این مرتیکه را با این کافورهای تقلبیاش! وقتی درست نگاه کردم، دیدم مرتیکهای که بهش اشاره میکند، من هستم. تا آمدم به خودم بجنبم، دیدم نشستهام جلوی میز و یک کاغذ گذاشتهاند جلویم تا اقرار کنم همه دردسرها از گور کافورهای من بلند میشود.
قیافه طرف به نظرم آشنا آمد. غلط نکنم روحش را دست یکی از نوچهها دیده بودم. روی کاغذ نوشتم مرد حسابی تو که خودت دستت توی کار است، این ادا اطوارها دیگر یعنی چه؟ کاغذ را نگاه کرد و بدون اینکه به روی خودش بیاورد، پنجره را باز کرد که من در بروم. فعلا بهتر است یکی دو سالی تا آبها از آسیاب بیفتد، طرف دانشگاه آفتابی نشوم. اینها اول میگیرند نوشابهشان را میخورند، بعد تازه نگاه میکنند ببینند طرف مفیستو است یا آدم.
آذر ۱۳۹۷
مردک میگوید نمیخواهیم!
گفتم: «نمیخواهیم یعنی چه؟ نکند همهچیز زیرورو شده؟ نکند دیگر کسی نگران افسردههی یا افسردهنهی طبیعت دانشجوها نیست؟ نکند بحران جمعیت کار خودش را کرده و قرار است قربانی سیاست افزایش جمعیت «سازمان کافورپراکنی عمومی مفیستوهای مقیم یونیورسیته» باشد؟»
گفت: «صدایت را بالا نبر. بیا برویم یک دوری بزنیم خودت ببین اصلا دیگر کسی به کافور احتیاج دارد؟»
راست میگفت! این وضعیت کافور که هیچ، به تخم لیمو هم احتیاج ندارد. توی یک تالار دارند استندآپکمدی برگزار میکنند. توی آن یکی دارند ضمن حفظ فاصله شرعی و شئونات اسلامی حرکات موزون میکنند. توی آن یکی دارند نحوه درست تهیه رب خانگی را یاد میدهند. آنها هم که خیلی سرشان بوی قرمهسبزی میدهد، دارند برای حمایت از سگهای در معرض شیراز آش میفروشند.
گفتم یعنی حالا در حد یک گونی هم نه؟ شانهاش را بالا انداخت و رفت.
گوشه دیوار سیگارم را روشن کردم، بلکه یکذره ذهنم آرام بگیرد. مامور حراست آمد و گفت: «دوست عزیز، مدتی است استعمال دخانیات در سطح دانشگاه ممنوع شده است.» به دانشجوهایی که داشتند رد میشدند، نگاه کردم ببینم قضیه جدی است یا نه. یکیشان گفت: «برایت ضرر دارد. به جاش پسته بخور.»
گمانم باید بروم دنبال همان فاوست خودمان.
- پینوشت: مفیستوفلس شیطان داستان «فاوست» است که در ازای آموختن چیزهایی به فاوست روحش را پیشخرید میکند. حالا البته شیطان شیطان هم نیست؛ یکوقت فکر نکنید مطلب ما حرف ناجوری دارد.
- منبع چلچراغ ۷۴۸
ببخشید چطور میشه برای این نشریه مطلب ارسال کرد؟
با سلام
لطفا به این آدرس ایمیل بزنید:
Shakib.Sheikhi.1989@gmail.com