شمیم شرافت
تابستان در یک دبستان پسرانه در منطقهای مرفه در تهران تدریس میکردم. من برای تعلیم به کودکانی که تا وارد کلاس میشدی سرشان در تبلت و موبایل بود، بچههایی که در کلاس از مدل ماشین پدر و مادر خود و رستورانهایی که رفتهاند سخن میگویند، اعلام آمادگی کردم. من به امید تغییر رفتم. به امید یادآوری کودکانی که پشت در مدرسه هستند و هزینه کلاسها را ندارند. بچهها به من نگاه میکردند. سکوت بود. یک نفر گفت خانم معلم آنها کثیفاند، بروند و کار کنند تا هزینه مدرسهشان تامین شود، شاگردم ۱۳ سال داشت.
خانواده اولین عنصر جامعهپذیری است. پدر و مادر فرزند را پیش از رفتن به مدرسه آماده میکنند، کودک با ذهن خالی به مدرسه نمیرود، اینکه مادر و پدر با کودک چه میکنند که در کلاس درس با نفرت از کودکان خیابان و فقیر وارد میشود، به کنار، مجال آن نیست، اما اینکه مدرسه با کودک چه میکند نیز اهمیت دارد. از اول مهر تا خرداد و حتی در کلاسهای تابستانی بچهها بیشتر اوقات خود را در مدرسه سپری میکنند. پس آنچه به آنها آموخته میشود، آنچه درونیسازی میکنند، مهم است. از کتاب تا معلم تا مدیر و همکلاسیها، همه به کودک شکل میدهند. کودک کتاب را باز میکند. با بابا مواجه میشود که نان میدهد، آب میدهد و مادر که در خانه نشسته و کودکی را در آغوش دارد. یاد میگیرد ماشین و موتور وسایلی مردانه هستند و دختران در کنار مادر در کار خانه و آشپزخانه به او کمک میکنند. کتاب کودک را جنسزده بار میآورد. زمانی که از دانشآموزانم میپرسیدم مدرسه را دوست دارند یا خیر، میگفتند نه. چراکه در مدرسه به آنها گفته میشود چه باید بکنند و چه نباید بکنند. معلمها دائم آنها را دعوا میکنند.
اگر خوشبینانه به مدرسه نگاه کنیم (دیدگاه محافظهکارانه کارکردگرایان)، مدرسه یک نظام اجتماعی است، مدرسه تعهدات و تواناییهای لازم را برای ایفای موفقیتآمیز نقشهای بزرگسالی در دانشآموزان درونی میسازد. مدرسه نیروی انسانی تربیت میکند. مدرسه فوتوفن سازگاری با محیط را به افراد آموزش میدهد و همچنین ارزشهای اخلاقی که اساس نظم اجتماعی هستند، در مدرسه آموزش داده میشوند. جامعه هدفهایی را برای فرزندان خود تعیین کرده است و مدرسه آنان را برای رسیدن به این اهداف هدایت میکند. بنابراین همه ما به مدرسه نیاز داریم. تا راه خود را بیابیم. تا تربیت شویم. تا اگر درسمان را خوب بخوانیم، در آینده دکتر شویم. مایه افتخار مدرسه و خانواده. ناممان را سردر مدرسه میزنند و خانواده سربلند میشوند. یک سرمایهگذاری بلندمدت اما پرفایده.
اما من میخواهم نگاهی دیگر را به مدرسه نشان دهم. نگاهی انتقادی. مدرسه یک نظام اجتماعی است، خانه دومی است که از دانشآموزان سربازانی میسازد که چشم گفتن را یاد بگیرند و بدانند همواره باید پاسخ بله بدهند. نظام آموزشی به دانشآموزان میآموزد که نظامی از پیش تعیینشده (مدرسه) وجود دارد و آنان چارهای جز پذیرش ندارند و تغییری نمیتوانند ایجاد کنند، چون معلم میگوید. چون قوانین از پیش نوشتهشده است. هرچه معلم در کلاس گفت، همان است. واقعیتی از پیشساخته شده است و کودک در مواجهه با آن چارهای جز پذیرش ندارد، وگرنه اخراج میشود. یک سری اهداف هستند، به همراه کتابهای لازم و معلمهای آگاه. دانشآموز تنها پیش میرود. «اگر سوال شما مربوط به درس است، بپرسید، در غیر این صورت وقت کلاس را نگیرید.» «بله. چشم.» مدرسه تلاشی است برای حفظ نظم. آموزش و پرورش بیطرف نیست. بلکه با نیتی از پیش تعیینشده قصد تربیت بردههایی را دارد که فقط آنچه او به آنها توصیه میکند، میخوانند. فرصت کار دیگری ندارند. امتحان پشت امتحان و مدرک پشت مدرک. درس میخوانیم برای ۲۰ و مدرک میگیریم برای کار. سیستم رقابتی مدرسه فردگرایی را تشدید میکند و نفرت از برنده را در دل دانشآموز میکارد. دانشآموز برای مدرسه مخزنی است که باید پر شود، موجودی منفعل و بلهقربانگو. مدرسه عامل نابودی دانش است، چراکه دانشآموزانی را تربیت میکند که از بس خواندهاند، از کتاب بیزارند. مدرسه نابرابری را تشدید میکند، چراکه اگر دانشآموز درس نخواند، باید کارگری کند. مدرسه به دانشآموزانی که هزینه کافی برای بهترینها را دارند، کمک میکند تا به افتخار و منزلت و رقابت دست بزنند تا سرمایهای باشند برای سربلندی خانواده. برای مادر و پدری که بیشترین هزینهها را برای بهترین مدرسه و بهترین کلاس کردهاند. مدرکگرایی مشخصه این نظام آموزشی است که هر کس مدرک بالاتر و نمرههای بهتری داشته باشد، افتخار بیشتری کسب میکند. مدرسه یک بازار است. هرچه پول بیشتر داشته باشی، بیشتر خرید میکنی و دست پرتر بیرون میآیی.
اما روشهای مقابله نیز وجود دارد. در صورتی که خانواده توان تفکر آزاد را در کودک پرورش دهند، زمانی که معلمان آگاه وارد مدارس شوند و پیش از اعداد و ارقام، آزادی و تفکر را به فرزندان آموزش دهند، زمانی که بتوان رابطهای دوسویه و نهتنها یکطرفه با دانشآموز برقرار کرد و نه گفتن را در او تقویت کرد، میتوان وضعیت آموزشی را بهبود داد. دانشآموز را از کلاس بیرون ببریم. در حیاط بنشانیم و او را با خاک و گل و آب و گیاه آشنا کنیم. بگذاریم از درخت بالا برود و به انتخاب خود و بدون پیشداوریهای ما به اطراف خود نگاه کند. بخندد، جیغ بزند و نه بگوید. تجربه کند. دوست داشته باشد و دوست داشته شود.
نظام آموزشیمان یادمان داده
که همهمان میتوانیم
بزرگترین برنده باشیم…
اما چیزی راجع به فلکزدهها
یا آنها که خودکشی میکنند
به ما نگفت…
یا از وحشت انسانی که درجایی
درد میکشد…
و تنها
بیعشق…
بیهمکلام…
گلدانی را آب میدهد…
مردم با هم خوب نیستند…
مردم با هم خوب نیستند…
و فکر میکنم که هرگز نخواهند شد…
ولی گاهی به این موضوع فکر میکنم…
مردم با هم خوب نیستند
شاید اگر بودند
مرگهامان انقدر دردناک نبود…
باید راهی باشد…
حتما باید راهی باشد….
«چارلز بوکوفسکی، سوختن در آب، غرق شدن در آتش»
شماره ۶۷۹
تهیه نسخه الکترونیک