اینستادرام
مریم عربی
تبعیدی شماره چهار
شلخته است و عاشق خوردن. فقط نمیدانم چرا هرچقدر میخورد، چاق نمیشود. زورش میآید این چند شاخه مویش را هم هفته به هفته شانه کند. حداقل ۱۰،۱۲ دست لباس دارد، اما بند کرده به همین پیراهن مردانه گلگلی و شلوار زانوانداخته طوسی. یعنی سال عوض شود، لباسهای تن این دختر عوض نمیشود. ساعت دو و سه نصفهشب مثل روح سرگردان راه میافتد سمت آشپزخانه دنبال خوردنی. آنقدر تق و توق و سروصدا راه میاندازد که همه را شاکی میکند. دو ماه دیگر قرار است انتقالی بگیرد و برای همیشه برود سمت شهر خودشان. الان همه کارش گیر یک تلفن لعنتی است که رفتنش را قطعی کند. اگر برود هم من از شر ریختوپاشهایش راحت میشوم، هم دخترها بعد از مدتها یک نفس راحت میکشند.
تبعیدی شماره سه
یک دل نه صد دل عاشق شده؛ مدام یا سرش توی گوشی است و تند تند یک چیزهایی تایپ میکند، یا آرام پشت تلفن پچپچ میکند. صدای خندههای ریزش را که از سالن میشنوم، میفهمم باز سرش گرم حرف زدن شده. زنگ موبایلش آهنگ یکی از این سریالهای قدیمی است که اسمش را یادم رفته؛ درباره همین عشق و عاشقیهای آبکی. صدایش هنوز درنیامده، گل از گلش میشکفد؛ آب دستش باشد زمین میگذارد و شیرجه میزند روی گوشی. خودش سربههواست، بقیه دخترها را هم هوایی کرده. از کار و زندگی افتاده و تمام روز گوشش به زنگ است. خدا آخر و عاقبتش را به خیر کند.
تبعیدیهای شماره دو
یک سال بیشتر نیست با هم آشنا شدهاند، اما انگار یک عمر است همدیگر را میشناسند. از ۲۴ ساعت روز، هفت، هشت ساعتش را صرف دوختودوز و بافتنی میکنند. هرچه کار پختوپز و شستوشو باشد، آخر میافتد گردن این دو تا طفل معصوم. بین خودشان صدایشان میکنند مادر ترزاهای خوابگاه. خستگی هم سرشان نمیشود. یعنی اصلا نمیبینی یک گوشه لم داده باشند، یا تفریحی چیزی برای خودشان دستوپا کنند، همه سرگرمیشان ور رفتن با میلهای بافتنی است و خرتوپرتهای آشپزخانه. نه خانوادهای، نه ملاقاتی؛ همه روز چشمشان به گوشی تلفن خشک میشود تا سال به سال یک نفر زنگ بزند و سراغشان را بگیرد. آدم غصهاش میگیرد، باز خوب است که همدیگر را دارند؛ دونفری یکجوری سر خودشان را گرم میکنند.
تبعیدی شماره یک
بچهدرسخوان خوابگاه است؛ البته از آن مدلها که نمیفهمی توی سرشان چه میگذرد. همه امیدمان به این است که این یکی لااقل برای خودش کسی بشود؛ البته اگر برورویش کار دستش ندهد. عاشق و شیفته کم ندارد، اما فعلا به هیچکدام روی خوش نشان نمیدهد. سرش گرم درس و مشقش است و به کسی کاری ندارد. شبها مثل مرغ اول از همه میخوابد و صبحها کله سحر قبل از همه از خوابگاه میزند بیرون. هر لحظه منتظر است دری به تخته بخورد و اتفاقی، خبری، پیشامدی برای همیشه زندگیاش را بهتر کند. این یکی بیشتر از بقیه شبیه جوانیهای خودم است، کاش آخر و عاقبتش مثل من نباشد.
تبعیدی شماره صفر
هر روز صبح خورشید برای من در یک اتاق رنگورورفته، با دیوارهای زخمی و سقف شیروانیمانند، درست مقابل یک تابلوی اعلانات چرک با حاشیه قرمزرنگ طلوع میکند. بعد از خلوت شدن خوابگاه، بازیهای روزانه من شروع میشود. اول سرکشی به اتاقها که ببینی دخترها خرابکاری نکرده باشند؛ البته سرکشی بهانه است، خوشم میآید خرتوپرتهایشان را تماشا کنم. گاهی هم یواشکی لباسهایشان را که روی بند رخت پهن شده، تنم کنم و با کفشهای پاشنه بلندشان بین تختها راه بروم یا به خوردنیهایشان ناخنک بزنم. دلم میخواهد ببینم چه میخوانند، چه آهنگی گوش میکنند، بدانم عاشق شدهاند یا نه، چه مدل جدید بافتنی و خیاطی یاد گرفتهاند، یا آخر شبها که دلشان از گرسنگی ضعف میرود، چه میخورند.
زندگی در خوابگاه برایم مثل خواب صبح جمعه است، بیدغدغه تا لنگ ظهر. اینجا انگار زمان از حرکت ایستاده. هر چند ماه یک بار عدهای با چمدانهای رنگورورفته و یکی دو تا قاب عکس میآیند و عدهای دیگر برای همیشه میروند و پشت سرشان را هم نگاه نمیکنند. من ولی در این اتاقهای قوطی کبریتی با این تختخوابهای کوچک زهواردررفته جا خوش کردهام؛ منتظر زنگ تلفنی که به صدا دربیاید و انتظاری که تمام شود. از من بپرسید، میگویم سرپرستی خوابگاه بهترین شغل برای آدمی است که از گذشته برایش فقط یکی دو قاب عکس کوچک مانده؛ شیرین مثل خواب صبح جمعه، بیدغدغه تا لنگ ظهر.
شماره ۷۰۷