مریم عربی
در جادهای که به آخر دنیا میرسید، دست من را گرفته بود. من دست او را گرفته بودم، ولی او خیال میکرد که او دست من را گرفته است. دو طرف راهی که میرفتیم، پر از گلهای زرد بود. من گلهای زرد را دوست نداشتم، صورتی را دوست داشتم. او گلهای زرد دوست داشت و قرمز. میگفتم: «این راه با این گلهای زردش چقدر دوره! حتما به اون ور دنیا میرسه.» میگفت: «چقدر حرف میزنی تو» میرفتیم مادرم را پیدا کنیم. مادرم گم شده بود. البته گم نشده بود، رفته بود دنبال پدرم که از جنگ برمیگشت.
دو تا مرد آن دورترها ایستاده بودند. آشنا نبودند، اگر آشنا بودند هم من نمیشناختمشان. ایستاده بودند و به ما نگاه میکردند. نه، به جادهای نگاه میکردند که ما تویش بودیم. شاید هم داشتند به گلهای زرد دو طرف جاده نگاه میکردند، یا به مادرم که به هوای پدرم که از جنگ برمیگشت، ما را اینجا تنها گذاشت و رفت. مادرم برنگشت؛ هیچ وقت برنگشت از جادهای که به آخر دنیا میرسید.
این آخرین باری بود که دست برادرم را گرفته بودم. من دست او را نگرفته بودم، او دست من را گرفته بود، ولی خیال میکرد من دست او را گرفتهام… من یک سارافون سفید پوشیده بودم با گلهای ریز صورتی و او یک تیشرت قهوهای و شلوارک بلند که بیشتر از هر چیزی دوستش داشت و همیشه خدا فقط همان را میپوشید. سارافونم را هنوز یادگاری نگه داشتهام، با آن گلهای صورتیاش و نوار سبز و زرشکی خشگل پایین دامنش. ولی او دیگر نه خودش هست و نه شلوارک خندهدار محبوبش.
از برادرم فقط دستهایش را یادم هست که گرم بود. دیگر چیزی یادم نمانده، نه چشمها، نه موها، نه حتی پاهایش. فقط دستهایش را یادم هست که همیشه از دستهای من گرمتر بود و همان تیشرت قهوهای و شلوارک بلند را که خیلی دوست داشت و همیشه فقط همان را میپوشید. برادرم دیگر برنگشت؛ دیگر هیچ وقت برنگشت از جادهای که به آخر دنیا میرسید.
***
در جادهای که به آخر دنیا میرسید، من یک بار دیگر دست یک نفر را گرفته بود. من ۲۲ ساله بودم و او ۲۶ ساله. اگر برادرم برگشته بود، باید همان سن و سالهای برادرم میشد. دستهایش گرم بود و نگاهش سرد. کم حرف میزد. وقتی حرف میزدی، نگاهت نمیکرد. عادت داشت به گلهای زرد دو طرف جاده نگاه کند که من دوستشان نداشتم. نمیفهمیدی حرفهایت را دوست دارد یا توی دلش به فکرهای احمقانه تو میخندد.
دستم را گرفته بود و در جاده میرفتیم که کسی صدایم زد. مطمئن بودم کسی صدایم زده. گفتم: «یک نفر صدایم زد، نشنیدی؟» طوری نگاهم کرد که انگار دیوانه شده باشم. دوباره صدایم زدند. حالا صدا نزدیکتر بود، درست پشت سرمان. گفتم: «صبر کن، صدام میزنن». دستم را رها کرد، شاید هم من دستش را رها کردم و راه افتادم سمت صدا. ۱۰ قدم، ۱۰۰ قدم، شاید هم ۱۰۰۰ قدم برگشتم. صدا محو شده بود. بغض کرده بودم. برگشتم سمت او. نبود! دیگر نبود! دویدم سمت جادهای که چند دقیقه قبل ایستاده بود، شاید هم چند ساعت قبل. اما نبود. نه خودش بود، نه ردپایش، نه بوی عطرش.
نه، نبود. سرگشته دویدم به سمت انتهای جاده. تا آنجا که جاده ادامه داشت دویدم، اما جاده تمام نمیشد. گلهای زرد لعنتی از جلوی چشمهایم میگریختند. نزدیک میشدند، میگریختند و دور میشدند. جاده اما هنوز خالی بود، تا ابد خالی بود. حالا دیگر مطمئن بودم این جاده به آخر دنیا میرسد.
شماره ۷۱۲