مریم عربی
«یک لحظه این موبایل لعنتی رو بذار زمین؛ یک دقیقه گوش کن ببین چی میگم.» به سرم میزند این جمله را با بلندترین صدایی که از حنجرهام خارج میشود، بر سرش فریاد بکشم، اما حوصله اوقاتتلخیهای بعدش را ندارم. حوصله ندارم سرم داد بکشد و مثل همیشه با تلخترین لحن ممکن به رویم بیاورد که چقدر غر میزنم. غر نمیزنم، در عوض خودم را با جاکلیدی و آینه و باقی محتویات مزخرف کیفم سرگرم میکنم و دندان روی جگر میگذارم تا تلفن لعنتیاش تمام شود. اما انگار تمامی ندارد. زمان کش میآید و او باز هم چند کلمه آشنا مثل زد و بند و صورت وضعیت پیمانکار و کمکاری نفرات پروژه را پشت سر هم ردیف میکند. صدایش مثل سوت ممتد قطار توی مغزم میپیچد و سرم سنگین میشود.
تلفنش تمام شده، اما ذهنش هنوز درگیر مزخرفاتی است که پشت تلفن سرهم کرده. چند ثانیه مات نگاهم میکند و بعد دوباره مشغول ور رفتن با گوشی موبایلش میشود. با یک دست خاکسترهای توی جاسیگاری را با تهسیگار به هم میزند و با دست دیگرش صفحه گوشی را بیحوصله بالا و پایین میکند. یک لحظه دهانم باز میشود که اسمش را صدا کنم، اما حرف در گلویم گیر میکند و ناله خفیفی از دهانم بیرون میآید که در هیاهوی امواج دریا گم میشود.
توی دلم مثل امروزِ دریا پر از غوغاست. از این همه تلاشِ خفیفِ بیثمر لجم میگیرد. گوشی موبایل را از دستش میگیرم و پرت میکنم توی آب دریا. میزند زیر میز و خاکستر سیگار را روی هوا پخش میکند. نشستن خاکستر بدبو روی لباس مشکیام، دیوانهترم میکند و سرش داد میکشم. او هم دو سه خط فحش میدهد و به یادم میآورد که زندگی را برایش جهنم کردهام. یکدفعه با همه وجود دلم میخواهد زودتر از این سفر جهنمیمان به خانه برگردیم. از خیر سکانس پرتنش گوشی موبایل و خاکستر سیگار میگذرم و به همین جمله بیخاصیت بسنده میکنم که: «خیر سرمان آمدهایم مسافرت.»
آمدهایم مسافرت؛ درست همانجایی که اولین سفر زندگیمان را رفتیم. خانه همان خانه است، دریا همان دریاست و صندلیها همان صندلیهای زهواردررفتهای است که جرئت نمیکنی با خیال راحت به آن تکیه بدهی. نردههای فلزی دور ایوان کمی جرم گرفته و بوی آهن زنگزدهاش توی ذوق میزند. سه سال پیش که اینجا بودیم، این نردهها فیروزهای و خوشرنگ بود، شاید هم آبی. اگر سرش توی این گوشی لعنتی نبود، حداقل میپرسیدم ببینم رنگ قبلی این نردهها را یادش هست یا نه؛ دیگر درباره رنگ ایوان که میتوانیم بدون دعوا حرف بزنیم. توی ذهنم میگردم و چند موضوع بیخطر دیگر را هم فهرست میکنم تا دو سه روزی که قرار است اینجا با هم سر کنیم، حرف برای گفتن داشته باشیم. توفانی بودن دریا، هوای شرجی، کیفیت غذای رستوران کنار ویلا و ۱۰، ۱۲ موضوع دیگر را در حافظهام ذخیره میکنم تا سر بزنگاه، در کمال آرامش از آنها رونمایی کنم. تا دهانم باز میشود که یکی را خرج کنم، زنگ موبایلش به صدا درمیآید و پیشدرآمد آهنگ محبوبم پخش میشود. دلم میخواهد تلفن را جواب ندهد تا موسیقی به صدای خواننده مورد علاقهام برسد، اما هنوز صدا از گوشی درنیامده، تلفن را جواب میدهد و شروع میکند به حرف زدن. آرام آرام آهنگ مورد علاقهام را زمزمه میکنم؛ صدای خواندنم با صدای دریا در هم میرود و سمفونی وهمآوری برپا میکند که فقط یک شنونده دارد. درحالیکه گوشش به تلفن است، با تعجب سر تکان میدهد. لابد پیش خودش فکر میکند که این دیگر چه جور دیوانهبازی است. دیگر نگاهش نمیکنم، اصلا انگار که نیست. سرگرم آدم پشت خط تلفن میشود، انگار که نیستم. صدایش مثل سوت ممتد قطار توی مغزم میپیچد و سرم سنگین میشود.
شماره ۶۹۹