چلچراغ در گفتوگو با دانشجویان شاغل، از زیر و بم زندگیشان گزارش میدهد
آرمیتا شفیعی
«زندگیمون شده دانشگاه، کار، رختخواب.» این خلاصه کلام دانشجویانی است که همزمان با تحصیل به دلایل مختلف مشغول به کار هستند.
روزبهروز به تعداد دانشجویانی که این جمله را تکرار میکنند، افزوده میشود؛ چرخه نسبی که برای بعضی از دانشجویان لذتبخش و برای بعضی دیگر عذابآور است.
این هفته سراغ چند دانشجوی شاغل رفتیم تا از زیر و بم این فرایند سر دربیاوریم.
شبها هم خواب دندان میبینم
علیاکبر دانشجوی ترم سه دندانپزشکی دانشگاه شهید بهشتی است و چند ماهی میشود که در مطب دندانپزشکی دستیار است.
او درباره دلیل کار کردنش میگوید: «قضیه از اونجایی شروع شد که من تصمیم گرفتم مستقل شم و به نظرم چندان جالب نمیاومد که همچنان از خونوادهام پول بگیرم. اونا اصلا مشکلی با این قضیه نداشتن، اما وقتی خودم دست به کار شدم، به نظرم بهتر میاومد. خیلی هم دلیل اقتصادی نداشت مشغول به کارشدنم، درواقع کاری که من میکنم، دقیقا ربط به درسم داره. به نظرم تجربهای که ازش به دست میارم، میچربه به دلایل اقتصادیش.»
او حرفهایش را ادامه میدهد: «دلیل این هم که با وجود لنگ نبودنم توی زمینه مالی شروع به کار کردم، این بود که بعد از کنکور حس کردم همه چیز داره خیلی روزمره میشه. ترم اول که گذشت و خستگی کنکور در رفت، به فکر کار کردن افتادم و گشتم دنبال کار. البته کمک خوبی هم هست برای مسائل اقتصادی، چون من خوابگاهیام و یه سری چیزایی مثل خورد و خوراک برام رایگان آب میخوره. این کار به نظرم لطمه زیادی به تحصیلم نزده، چون اگه کار هم نمیکردم، بازم درس نمیخوندم. حتی شده تو پاس کردن بعضی درسام کمکم کرده.»
علیاکبر درباره نحوه پیدا کردن شغلش هم میگوید: «توی یه سایت آگهیش رو دیدم و بعد از کلی مباحثات مفصل با مسئولش و گذشت چند ماه این کارو بهم دادن، چون اینطور به نظر میاد که همیشه دستیار دندونپزشک باید خانوم باشه. و فکر میکنم چون دانشجوی همین رشته بودم، برام استثنا قائل شدن. به نسبت هم از این وضعیت راضیام، حتی از نظر خیلی از همکلاسیهام من واقعا شانس آوردم، خیلی از دوستام و همرشتهایهام کارهای سخت و نامربوط با حقوق کم انجام میدن. من حقوقم نسبتا قابل تحمله و کارم با رشتهم مرتبطه، یه چیزی هم این وسط یاد میگیرم.»
از او درباره برخورد مسئولان و اساتید دانشگاه با وضعیتش میپرسم: «براشون اصلا اهمیتی نداره، اما یادمه یه بار دیروقت از سر کار اومدم و خوابم برد. فرداش خواب موندم و دیر به جلسه امتحان رسیدم. کلی با استاد بحث کردم سر این قضیه ارتباط کار کردنم به نرسیدن به جلسه امتحان. آخرش گذاشت برم توی آموزش امتحان بدم، این تنها کمکی بوده که شده در این زمینه.»
علیاکبر در مورد اولویتبندیهای زندگیاش اضافه میکند: «صددرصد درسم اولویتش بیشتره، اما خب بهخاطر یه سری از اهدافم که خودم برای خودم قراردادیشون کردم و تجربه کردنه چیزهای جدید کار رو دنبال میکنم. تقریبا هر روزِ من اینجوری میگذره که از دانشگاه میام و با وقفه کم میرم سر کار و بعدش میرسم خوابگاه و حسابی جنازه میشم و فقط تنها کاری که ازم بر میاد، خوابیدنه. گاهی وقتها آنقدر داستان طولانی میشه که حتی بعضی شبا هم تا صبح خواب دندون مردمو میبینم.»
روزهای شلوغِ کافه مشروطم کرد
سینا دانشجوی ترم آخر ادبیات فارسی دانشگاه تهران است. او در کافهای حوالی غرب تهران باریستا است. او در مورد وضعیت کاریاش میگوید: «اینکه من همیشه عاشق قهوه بودم، غیرقابل انکاره. حتی یه جورایی کارمم دوست دارم، وقتی دارم لته آرت میزنم، حس میکنم دوباره به دنیا میام! یه حسی بین گرما و دقت و بوی قهوه است. حدودا ۸۰ درصد ازین کار کردنه دلیل اقتصادی داشت. خب بالاخره باید یه جوری بگذره، از یه زمانی به بعد شرمآوره که دستت توی جیب پدر و مادرت باشه و یکی دیگه خرج کاغذ و قلم ونقل انتقالت رو بده. احتیاج شدید مالی داشتم.»
سینا در ادامه میگوید: «اون چند درصد باقی موندش هم بهخاطر علاقه به باریستا بودن، سرگرمی تجربه کردن حسای تازه و دیدن آدمای جدیده یه جورایی.»
او به سوال من درباره میزان رضایتش از وضع موجود اینطور جواب میدهد: «از وجهه مالی حقیقتا خیلی قانعکننده نیست اوضاع، ولی از نگاه اینکه یه اتفاق جدیده، به نظر راضیکننده میاد. مثلا هر دفعه که لته آرت میزنم، دوست دارم واکنش مشتریها رو بعد دیدن لیوان قهوهشون ببینم، برای همین وایمیسم و از دور واکنششون رو تماشا میکنم، گاهی وقتها هم که وضعیت همکلاسیهام رو مرور میکنم، به سرم میزنه که چندان هم توی وضعیت بدی سیر نمیکنم. مثلا یکی از همکلاسیهام با اون طبع شعرش توی شرکت پخش عمده شلنگهای فشار قوی کار میکنه.»
از سینا درباره لطمههای درسی ساعات کاریاش میپرسم. او میگوید: «بعضی از روزهایی که کافهام، با روزهای دانشگاه و شبای امتحان تداخل داره، واقعا دیگه مشکل جدی میشه. این قضیه آنقدر اتفاق میافته که اون روزایی که کافه خیلی شلوغ بود، مصادف شد با مشروط شدنم. هیچوقت هم نشده که کسی از اساتید یا مسئولان حمایتم کنن یا حداقل کاری که از دستشون میاد رو انجام بدن. یه بار رفتم دفتر کار یکی از استادامون و شرایط کار کردنم رو بهش توضیح دادم و کلی التماسش کردم بیستوپنج صدم بهم بده تا مشروط نشم، آخرم راضی نشد و یک ترم مشروط شدم و کلی عقب افتادم.»
سینا صحبتهایش با چلچراغ را اینطور ادامه میدهد: «با این اوصاف درباره ترجیح داشتن یکیشون بر او نیکی باید بگم که من عاشق رشتهام هستم و واقعا با علاقه دنبالش میکنم، اما حقیقتا نه شعر برام نون و آب میشه، نه دستور زبان شکمم رو سیر میکنه. متاسفانه این روزا کارم برام مهمتر شده. این وضعیت رو میشه اینطور توصیف کرد که انگار هرچقدر میدوم، به هیچ جایی نمیرسم.»
مدیریت استراتژیک یک پت شاپ
شادی از ترم آخریهای رشته مدیریت دانشگاه علامه است. او در یک پت شاپ حوالی شمال غرب تهران مشغول به کار است.
شادی برایم از موقعیت فعلیاش میگوید: «مغازه پت شاپ نزدیک خونهمون بود، من هم نه ماشین دارم و نه رانندگی بلدم، تنها کاری که تونستم پیدا کنم، نزدیک این منطقه پت شاپ بود. در مورد اینکه چرا همزمان با تحصیلم این کار رو میکنم و بهش آسیب میزنم، باید بگم که احتیاجات مالی در صدرشه و اگه احتیاج نداشتم، قطعا این کارو نمیکردم در حین تحصیل، چون بهشدت به درسام آسیب زده. اکثر کلاسام تداخل داره با کارم. نه توی محیط کار با این داستان کنار میان نه محیط دانشگاه. کارم حدودا روزی ۱۳ ساعت از وقتم رو میگیره و من مجبورم خیلی از کلاسام رو نرم.»
شادی در ادامه میگوید: «اصلا هیچ استادی با موقعیت من کنار نیومده تا به حالا. حتی یه بار با یکیشون این مسئله رو در میون گذاشتم و بهم گفت این مشکل من نیست که تو کار میکنی، اینا مشکل خودته، خب کار نکن، باید بالاخره بین کار و درست یکی رو انتخاب کنی. دانشجو وظیفش درس خوندنه نه کار کردن. به نظرم دانشجو یه سرمایه اجتماعی برای تبدیل شدن به یه نیروی انسانی متخصصه و این نگرش حمایت کردن این نوع دانشجوها که کم هم نیستن و روزبهروز دارن زیادتر میشن، باید توی مسئولان دانشگاه به وجود بیاد. یه نوع جو حمایتی مثلا. من بین کار و تحصیلم صددرصد کارم رو انتخاب میکنم، بهخاطر درآمد ماهیانهام که واقعا بدون اون نمیچرخه زندگیم بهخصوص تحصیلم.»
دخل میوهفروشی و دانشجوی اقتصاد
حسام دانشجوی سال آخر علوم اقتصادی است. او صندوقدار یک میوهفروشی حوالی خیابان علامه است.
حسام میگوید: «اگه بخوام از اولش بگم، به اونجایی میرسه که بهسختی با یه مقدار پساندازی که داشتیم عروسی گرفتیم، خانواده خانومم بههیچوجه راضی نمیشدن که این مراسمی که پیش رو داریم، جابهجا بشه یا حتی بذارن که دست و بالمون باز ترشه و بعدش این مراسمو برگزار کنیم، خلاصه ماجرا اینجوریه که یه شب عروسی گرفتیم و هزار شب افتادیم تو قسط و وام و قرض. من اون موقع بازار یاب یه شرکت مواد غذایی مثل سوپ خشک و ازین جور چیزا بودم، و هنوزم هستم اما ساعتهای کاریم بین میوهفروشی و بازاریابی نصف شده یعنی یه جورایی بازار یابیه پاره وقت و دور کاریه، آنقدر اوضاع بدهی همراه با خرج خونه و دانشگاه داشت خراب میشد که به فکر یه کار دیگه افتادم و یه روزی دوستم بهم گفت عموش توی مغازه میوهفروشیش احتیاج به یه صندوقدار داره و منم با خودم گفتم ایشالا که موقتیه و اینجا مشغول به کار شدم.» او تا ادامه میدهد: باید این رو هم اضافه کنم که یه ماهی میشه که دانشگاه نرفتم، یه ترم هم مشروط شدم. یکی دوتا از استادا که رفیقن باهامون و صحبت کردم در مورد وضعیتم باهاشون بهم گفتن فقط آخر ترم بیا امتحان بده، اما بقیشون به هیچ وجه هیچ کمکی در این مورد به من نکردن.
از حسام درباره اولویت کار یا تحصیلش میپرسم. او جواب میدهد که «اگه کار نکنم باید از قرض برم زندان، مقایسه کردن این دوتا برای من مثل جک میمونه، انتخابی نمیمونه جز کار، من عاشق رشتم بودم و واقعا با علاقه دنبالش میکردم، اما فعلا هیچ راه حلی در این زمینه به ذهنم نمیرسه. حتی نمیدونم چقدر دیگه ممکنه بتونم این وضعیت رو تحمل کنم.»
معلم یا جنازه متحرک؟
صادق دانشجوی کارشناسی ارشد آهنگسازی دانشگاه تهران است و در یک آموزشگاه موسیقی عود تدریس میکند و معلم تست کنکور موسیقی است.
او درباره روال زندگی کاریاش میگوید: «بدک نیست، میتونست بهتر باشه، ولی هنوز قابل تحمله و وخیم نشده، اما چون واقعا من با موسیقی زندگی میکنم، تنها دلخوشیم تدریس کردنشه و قضیه مالیش با وجود اینکه خیلی سخت میگذرونه زندگیو، به نسبت دوست داشتنش خیلی مشکل بزرگی رو ایجاد نمیکنه. روزبهروز دارم به دفاع پایاننامهام نزدیک و نزدیکتر میشم و برای پرداخت وام و قسط و این صحبتها باید به شکل تصاعدی بیشتر کار کرد و کمکم استرس هر روز شدید و شدیدتر میشه، انگار واقعا با هم جور در نمیان، ولی چارهای نیست. بدون کارم واقعا ادامه دادن زندگی با وجود زن و بچه و خرجهای معمولی که یادآوریش کسلکننده و تکراری شده غیرممکنه. اما خب جای شکرش باقیه که کاری رو که میکنم، واقعا دوست دارم.»
صادق یک نتیجهگیری کلی از گفتوگویمان میکند و میگوید: «حداقل من بهعنوان یک دانشجوی شاغل مثل جنازه متحرکی شدم که فقط توی زندگیم کار میکنم، درس میخونم و هیچ کسی اونجور که باید از من حمایت نمیکنه و درک نمیشم. حرف دلم بیشتر حرف فهمیده شدنه و حداقل اگه تسهیلاتی هم برای این نوع افراد وجود نداره، لااقل برخورد مداراگونهتری توی فضای دانشگاهی باهاشون بشه.»
هیچ وقت به ذهنم خطور نکرده بود که در رستوران کار کنم
محمدمهدی، دانشجوی پزشکی دانشگاه بهشتی است. او در یک رستوران چینی حوالی مرکز شهر کار میکند. از محمدمهدی پرسیدم چرا با وجود زیاد بودن حجم درسهایش کار هم میکند. او گفت: داستان از اونجا شروع شد که یه شماره تلفن ناشناس مدام روی گوشی پدرم زنگ میزد و پیغام میذاشت، اون موقع من تازه وارد دانشگاه شده بودم و مادرم بهخاطر اینکه من تمرکز داشته باشم روی درسم و اذیت نشم هیچی بهم نگفته بود، بعدها بهم گفت پدرم زن دوم گرفته و مادرم قصد داره از پدرم جدا بشه. منم پشتش وایسادم وبا خودم گفتم هرچقدر سریعتر باید یه کاری پیدا بکنم تا دیگه به کمک مالی پدرم احتیاجی نداشته باشم و مادرم با خیال راحت ازش جدا شه، صفحه نیازمندیهای روزنامه رو نگاه کردم و تنها جایی که تا حدودی با وضعیت دانشجو بودن من راه میاومد و شیفتش بعدازظهر و بعد از کلاسهام بود همین جایی بود که توش الان مشغولم. دیگه اینجوری پیش میرفت که صبح تا ظهر کلاس بودم و ظهر تا شب سرکار.»
او در ادامه میگوید: حدودا ماهی ۸۰۰ تومن حقوق میگیرم و به شدت تحت فشارم، رفتار بقیه کارکنان با من ناراحتکنندس، اما واقعا راضی نیستم مادرم بهخاطر کمک مالی پدرم به زندگی کردن توی وضعیتی که دوست نداره ادامه بده، خیلیها تعجب میکنن وقتی میشنون یه دانشجوی پزشکی داره این کارو میکنه و براشون حتی جالب و جدیده، اما این اتفاقیه که داره میافته و من فعلا مجبورم این کار رو بهخاطر مشکلاتم بکنم. حرف و حدیثهای حواشی این داستان برام هیچ اهمیتی نداره، بامزگی ماجرا اینجاس که هیچ وقت فکر نمیکردم کارگر رستوران بشم و تو این مدت متوجه شدم خیلی چیزهایی که به ذهنمون هم خطور نمیکنه ممکنه برامون اتفاق بیفته و باید آمادگیش رو توی هر موقعیتی داشته باشیم.»
شماره ۶۸۸