مریم عربی
اسمش را گذاشتهایم حیاط خلوت دانشکده. پلههای دانشکده هنر را پایین میآیی و از ورودی میپیچی به سمت چپ و ۵۰، ۶۰ قدمی میروی تا از حیاط خلوت سردربیاوری. یک جای دنج با پارچههای رنگی سوراخسوراخ آویزان که چهار سال است بین زمین و آسمان معلق مانده؛ یادگار اولین روزهای ورودمان به دانشکده هنر. یککمی مخوف است، اما جان میدهد برای خلوت کردن. بیشتر پاتوق پسر دخترهای سال اولی است که تازه با هم سر و سِر پیدا کردهاند. برای من ولی جایی است که دور از چشم دوست و آشنا با خودم خلوت کنم؛ به خیال خودم، دور از چشمهای همیشه نگران او.
چند وقتی است بو برده وقتی خسته و ناراحتم میآیم اینجا و طراحی میکنم. اولین بار از دستهای تا آرنج سیاهم فهمید که سرم گرم چه کاری بوده. نمیدانم کی و چهجوری پناهگاهم را پیدا کرد. میایستد پشت پنجره یکی از کلاسهای بچههای تجسمی و از بالای سر زل میزند به دستهایم که کاغذ سفید را سیاه میکند. هنوز روی صندلی ننشسته و تخته شاسی را روی پاهایم میزان نکردهام که سایهاش را پشت پنجره میبینم که زاغسیاهم را چوب میزند. به روی خودم نمیآورم و سرگرم طراحی میشوم تا وقتی که دو تا از این سال اولیها سر برسند و خلوتم را به هم بزنند. میبینمش که نگران از لابهلای پارچههای رنگارنگ آویزان نگاهم میکند و حرکاتم را موبهمو زیر نظر دارد. بساطم را جمعوجور میکنم و میدان را برای سالاولیهای عاشقپیشه خالی میکنم. پیش خودم میگویم من که از این چیزها شانس نیاوردم، بگذار حداقل اینها دلشان خوش باشد.
هنوز از در کلاس تو نرفتهام که با پای سیبهای قنادی فرانسه جلوی چشمم ظاهر میشود. نگاهش آنقدر معصوم است که دلم نمیآید توی ذوقش بزنم. لبخند کمرنگی تحویلش میدهم و یک شیرینی برمیدارم. یک پای سیب از جعبه درمیآورد و با اشتها شروع میکند به گاز زدن. به موهای تراشیدهاش نگاه میکنم که سن و سالش را از آن چه هست هم پایینتر آورده. اینطوری کنار هم راه برویم، فکر میکنند خواهر بزرگترش هستم. یادم میافتد که کمتر از یک ماه دیگر میرود یک جای پرت و پلا برای سربازی و برای همیشه از شر مزاحمتهایش راحت میشوم. اما فکر نبودنش را که میکنم، دلم میگیرد. با خنده میپرسم: «حالا موهات رو چرا جلوجلو کوتاه کردی؟» با شیطنت میگوید: «خواستم قبل از رفتنم به این قیافهام عادت کنی.» کلاس خالی است و خبری از همدورهایهای قدیمی نیست. هر کس رفته یک طرف دنبال زندگیاش. دو سه سال که بگذرد، احتمالا نه کسی حیاط خلوت را یادش هست، نه پای سیبهای فرانسه را. این که روبهروی من نشسته و با اشتها کیک گاز میزند، آخرین بازمانده از خاطرات خوب اولین سالهای جوانی و بیخیالی است؛ هرچقدر هم که روی اعصاب باشد، هرقدر هم موهای کوتاه به او نیاید و با این پیراهن آبی گشاد شبیه بچه مثبتهای انجمن اسلامی شود. غصهام را قورت میدهم و توی چشمهای مشتاقش زل میزنم و میگویم: «چای بخوریم؟» در چشمبرهمزدنی از جلوی چشمهایم محو میشود. میدانم چند دقیقه بعد با دو تا لیوان یکبارمصرف بخارگرفته برمیگردد. فکر میکنم که چقدر دلم برای بوی چای توی لیوان کاغذی، برای رنگ و قلممو و تربانتین تنگ میشود. دلم برای این دیوانه هم تنگ میشود که قایمکی تا حیاط خلوت دنبالم کند و از پشت پارچههای رنگارنگ به دستهایم خیره شود.
از کلاس میزنم بیرون و پناه میبرم به حیاط خلوت. سالاولیها کنار هم نشستهاند و پچپچ میکنند. به پنجره بالای سرم نگاه میکنم. کسی پشت پنجره نیست. پارچههای رنگارنگ توی باد تکان میخورند و بوی رنگ و چسب و کارگاه را میفرستند توی مشام آدم. سالاولیها بلند میشوند که بروند. موقع رفتن قایمکی دست همدیگر را لمس میکنند. از لابهلای پارچههای رنگی چشمم میافتد به کلاس تجسمی. یک سایه بزرگ پشت پنجره سنگینی میکند.
شماره ۷۱۵
چه قلمی… و چقدر تلخ