نوستالژی
مرتضی قدیمی
به نظرم همیشه و همه جای دنیا همینطور بوده و هست؛ آدمهای کول و باحال به طرز قابل توجهی محبوبتر و دوستداشتنیتر از باقی افراد هستند و بخش عمدهای از این آدمهای کول و باحال دارای تواناییهای متعددی هستند که یکی از آنها فعل کلمه اول فیلم «رقصنده با گرگها» است که هیچ ربطی به موضوع ما ندارد و استفاده از عنوان این فیلم صرفا تلاشی بود برای انتقال مفهوم، وگرنه از محمد خردادیان یاد میکردم. برعکس ماجرا نیز صادق است، کسانی که دارای توانایی مورد نظر هستند، حتما آدمهای کول و باحالی هستند تا طرفداران زیادی داشته باشند. دهه ۶۰ شکل و فرم این توانایی برای خانمها همان بود که الان هست؛ حرکات تند و ریز دست در کنار هم با حجم انبوهی از عشوه و تغییر ناگهانی میمیک صورت به همراه حالا پاشنه و بعد پنجه. خب چهجوری بگم آخه؟ اینو دیگه همه میدونن. اما ماجرا برای مردها که تا قبل از آن فقط به این صورت بود که بدن را شبیه صلیب کن و انگشتها را از مچ بچرخان، با وجود ویدیو و آشنایی با برک دنس که مایکل جکسون نقش بسزایی در آن داشت، با تحولی عجیب همراه شد. اگر تا قبل از آن در مراسمهایی چون عروسی و تولد عمو هوشنگ که مدتی فرنگ زندگی میکرد، بلند میشد تا خارجی برقصد و دستهایش را مثل کسی که همزمان پارو میزند و اسکی میکند، حرکت میداد تا ملت کف کنند، اما حالا و با اجرای هیجانانگیز برکدنس در شوهایی که دیدنش صرفا در ویدیو میسر بود، مرز کاری که عمو هوشنگ میکرد، با کاری که مایکل جکسون میکرد، کیلومترها جابهجا شد.
آن سالها ما مثل خیلیهای دیگر ویدیو نداشتیم تا هر از گاهی در خانه یکی دو تا از اقوام چیزی ببینیم و ویدیو ندیده نباشیم؛ شعله، فیلم فارسیهای قبل انقلاب و حتما شوهای ایرانی که خودمان را آمادهاش میکردیم. «پاشید امشب بیاید خونه ما. عمو هوشنگ شو جدید گرفته.» این جمله، از جملات خاطرهانگیز، در کنار «نوار جدید چی داری» است که موضوع نوار بماند برای شمارهای دیگر.
اولین بار، کلمه برک دنس را از زبان مجتبی حجازی دوست دایی محسن شنیدم که با چه هیجانی داشت تعریف میکرد یکی را بالای میدان ولیعصر دیده که داشته برک میزده. من محصل دوره راهنمایی بودم و رفتوآمدم محدود بود به خانه تا مدرسه و البته بعدازظهرها، کوچه خودمان، تا گلکوچک یا هفت سنگ بازی کنیم. مجتبی به دایی میگفت جوری راه میرفت انگار روی ابرهاست، دستهاش رو یک جوری تکان میداد مثل موج دریا. طولی نکشید تا موضوع برک دنس آنقدر فراگیر شد تا به اشتیاق دیدن این مدل رقص جدید، وقتی داشتیم منزل پسرعمو فرهاد شوی جدید ابراهیم تاتلیس را میدیدم، از زنعمو بپرسم برک دنس ندارند؟
زنعمو لبخندی زد و گفت چرا. بگذار این تموم شه. آن سالها ابراهیم تاتلیس با ماویماویاش جایی عجیب و محبوب بین خانوادههای ایرانی پیدا کرده بود تا بین نوارهای کاست هر خانوادهای حتما از او هم چندتایی بشود پیدا کرد.
وقتی زنعمو فیلم وی.اچ.اس مایکل جکسون را پلی کرد، متوجه منظور مجتبی شدم و چقدر فاصله داشت خیال من از آنچه او گفته بود با کاری که مایکل جکسون در قبرستان داشت انجام میداد. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که بابا به زنعمو گفت ناهید خانم تو رو به خدا عوض کن. این چیه همش جیغ میزنه؟ نمیتوانستم مخالفت کنم، اما از اینکه فهمیده بودم برک دنس چیست، خوشحال بودم. اما به زودی دغدغه جدیدی پیدا شد و آن یاد گرفتن این مدل از رقص بود که خیلیها یاد گرفته بودنش تا در اغلب عروسیها و مهمانیها حتما چند نفری باشند که برک بزنند و همه خیره او شوند.
خاطرم هست در یک عروسی که رفته بودیم شهرستان، وسط آن همه اجراهای به قول معروف ایرانی و بندری و محلی همراه با ساز و دهل، گفتند یکی از تهران آمده و میخواهد برک بزند. جوان ۱۷، ۱۸ سالهای بود که دستکش مشکی موتورسواری از اینها که انگشت ندارند، به دست کرده بود و با یک عینک آفتابی به صورت شروع کرد به برک زدن. حالا که مرور میکنم، کار خاصی بلد نبود جز اینکه کف دستهایش را گذاشت روی شیشهای که نبود و جای دستها را عوض میکرد. اما با همان مقدار اندک و محدود که اصلا قابل مقایسه با اتفاقاتی که بعدها دیدم نبود، توانست برای همه جذاب باشد.
بعدها که اشاره کردم، زمان خیلی زیادی نبود، شاید یکی دو سال بعد که وارد دبیرستان شده بودم تا بتوانم جایی جز در مسیر خانه تا مدرسه بروم. جایی مثل پارک ملت که پاتوق دو دسته افراد بود؛ اسکیتبازها و برکزنها. پنجشنبه بعدازظهرها بالای پلهها و جلوی حوض پارک ملت حتما افرادی پیدا میشدند و میآمدند داخل دایرهای که مردم درست میکردند، برک بزنند. اوج کار هلیکوپتری زدن روی زمین بود تا تماشاچیها برایشان دست بزنند. و اضطراب و هیجان از آمدن کمیته… کافی بود یکی آن وسط فریاد بزند کمیته… کمیته… تا بساط جمع و جمعیت پراکنده شود و دوباره بعد از رفتن آن پاترول معروف ماجرایی جدید.
فرامرز از بهترین برکزنهای دبیرستان بود و از سوی دیگر درسنخوانترین دانشآموز کلاس، تا یک روز آقای جلیلی معلم زبان جای زدن فرامرز که شده بود سه، آنقدر خودش را زد تا از حال رفت. یک روز توی حیاط و زنگ تفریح که مشغول نیمکیلو الویه شوخی بودیم که من سر راه خریده بودم، پرسیدم چرا درس نمیخونی؟ گفت مغزم پر از چیزهای دیگر است. جایی برای درس ندارم. گفتم ولی خوب برک میزنی. گفت آره. تلاشی نمیکنم، دیدم و یاد گرفتم. چند وقت بعد از مدرسه اخراج شد و این حرفش همیشه یادم ماند برای من که تلاش میکردم برک زدن یاد بگیرم و یاد نمیگرفتم، اما در درسها تلاش نمیکردم و شرایطم خوب بود.
شماره ۷۰۹