یادداشتهای یک پدر کم تجربه
مرتضی قدیمی
شنبه
– بابا؟
– بله؟
– چرا من تو خارج به دنیا نیومدم؟
– چون من و مامانت که خارج نبودیم.
– یعنی اگه تو خارج عروسی کرده بودید، من خارج به دنیا میومدم.
– بله.
– میشه من بزرگ شدم تو خارج عروسی کنم، بعد برگردم دوباره.
– اگه دوست داشته باشی.
– اونوقت هیچ کسی نمیاد عروسیمون که.
– آره دیگه.
– لعنتی. من دوست دارم پسرم خارج به دنیا بیاد.
– چرا؟ خب همینجا به دنیا بیاد.
– نه. تو خارج موهاش مشکی نمیشه.
یکشنبه
بردیا از پیشدبستانی برگشته و خیلی مثل هر روز حوصله تعریف کردن اینکه چه گذشت، ندارد.
– بردیا؟
– بله؟
– چه خبر. مدرسه خوب بود؟
– نه خیلی.
– چرا؟
– الهام جون خیلی حوصله نداشت.
– واقعا؟
– اوهوم. حتی سر چند نفرمون داد زد.
– شاید از چیزی عصبانی بود.
– به نظرتون از چی عصبانی بوده؟
– نگران نباش. گاهی آدمها حوصله ندارن و دوباره خوب میشن.
– باید چیکار کرد براشون.
– کمی مهربونتر.
– به نظرتون فردا براش از بیبی کیک بخریم ببرم؟
– دیگه اینقدر مهربون نه. یه بسته اسمارتیس هم کافیه.
دوشنبه
مادربزرگم همیشه عاشق سرما بود و میگفت زمستان و سرما از جنس دوست داشتن هستند. میگفت سرما که میشود، آدمها زودتر خودشان را به خانه میرسانند. مادربزرگم همیشه میگفت خانه امنترین جای دنیاست و در خانه، آن هم روزهای سرما آدمها فرصت بیشتری برای با هم بودن و مهربانی دارند. فرصت بیشتری برای دوست داشتن و دوست داشته شدن.
مادربزرگم هر وقت میشنید زمین گرمتر شده است، نگران خیلی چیزها میشد.
سهشنبه
بردیا عاشق شنیدن خاطرات دوران خردسالی و نوجوانی من است و چند روز قبل این خاطره را برایش تعریف کردم.
ما که بچه بودیم، امکانات زیادی برای سرگرمی و تفریح و بازی نداشتیم. یکی از تفریحاتمون این بود که تشتک نوشابه (در نوشابه شیشهای) را برمیداشتیم و میگذاشتیم روی گاز یا بخاری و چند تکه کوچک شمع میانداختیم داخلش و بعد که شمعها آب میشد و جلز و ولز میکرد یک قطره آب میریختیم و شمعها شعلهور میشدند به ارتفاع یک متر.
بردیا که از شنیدن این خاطره تعجب کرده بود و باورش نمیشد این کار یک تفریح بوده، گفت بابا چقدر خفن بودید شما. چند بار تکرار کرد «خفن بودید شما» را. من هم که جوگیر نوع مواجهه بردیا با این برخورد شده بودم، گفتم فکر کردی چی؟ بردیا گفت کاش من هم مثل شما خفن بشم و بزرگ شدم برای پسرم تعریف کنم.
چهارشنبه
زنگ در آپارتمان را میزنند. یعنی دستشان را گذاشتهاند روی زنگ. تا برسم دم در، ادامه دارد. آقای محمودی همسایه طبقه سوم است. پدر رامتین، دوست بردیا. بردیا و رامتین هم همراهشان هستند. از آقای محمودی دعوت میکنم که داد میزند چه دعوتی آقا. پسرتون را درست تربیت کنید.
به بردیا نگاه میکنم و میپرسم چه شده که آقای محمودی سر رامتین را نشان میدهد و میگوید چه شده؟
تازه متوجه رامتین شدهام که جلو موها و ابروهایش سوخته است.
بردیا میگوید میخواستم مثل شما خفن شوم. بعد زد زیر گریه و رفت تو.
وقتی تشتک نوشابه پیدا نکرده بودند، یک ظرف را پر از شمع میکنند. خب پایانش را میدانید و خوشبختانه اتفاق خیلی وحشتناکی نیفتاد تا فردایش با یک جعبه شیرینی منزل آقای محمودی برویم و ماجرا تمام شود.
– بابا؟
بله؟
– اینقدر آتیش اومد بالا؟
– کارتون خیلی خطرناک بود.
– عوضش بزرگ که شدم، برای پسرم تعریف کنم، اون هم حال میکنه باباش چقدر خفن بوده. مگه نه؟
پنجشنبه
هفته گذشته دوستی با مشکلی مواجه شد و من هم یک تلفن دادم و گفتم به این رفیق ما زنگ بزن و بگو از طرف من تماس گرفتهای. مشکلش حل شد، بیآنکه حتی من با رفیق خودم تماس بگیرم. بعدا فکر کردم چه لذتی دارد داشتن چند رفیق اینطور.
جمعه
– بابا؟
– بله؟
– صبحها که میرم پیشدبستانی منو نمیبینید، دلتون برام تنگ میشه؟
– معلومه. فقط به این فکر میکنم کی میرسی خونه.
– دوست دارید فردا نرم؟
– معلومه جنبه نداری از احساساتم بهت بگم بردیا.
– معلومه شما هم جنبه توجه ندارید.
شماره ۶۸۸