تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۳/۰۶ - ۱۱:۱۲ | کد خبر : 4697

زندگی، تیغ قشنگی است که به آن دل بستم!

دانش‌آموزانی که با خون و زخم آرام می‌شوند: «خون بازی»  فاطمه رجبی با هر چیزی بازی،‌ با خون هم بازی؟ این جمله‌ای است که وقتی توی کافه منتظرشان نشسته‌ام، با خودم می‌گویم. هنوز سفارشم حاضر نشده است که می‌آیند. اگر خودم با آن‌ها قرار نگذاشته بودم و منتظرشان نبودم، امکان نداشت باور کنم آن‌ها دانش‌آموز […]

دانش‌آموزانی که با خون و زخم آرام می‌شوند: «خون بازی» 

فاطمه رجبی

با هر چیزی بازی،‌ با خون هم بازی؟ این جمله‌ای است که وقتی توی کافه منتظرشان نشسته‌ام، با خودم می‌گویم. هنوز سفارشم حاضر نشده است که می‌آیند. اگر خودم با آن‌ها قرار نگذاشته بودم و منتظرشان نبودم، امکان نداشت باور کنم آن‌ها دانش‌آموز هستند. این‌ را که مستقیم از مدرسه سر قرار آمده بودند، هیچ‌طور نمی‌توانستم توی کتم فرو کنم. ظاهرشان را با ظاهر خودمان وقتی دانش‌آموز دبیرستان بودیم، مقایسه می‌کنم و در دلم به قیافه خودمان با مانتوی گشاد و مقنعه چانه‌دار می‌خندم. خیلی سرحال به نظر می‌رسند. وقتی داشتم شماره‌شان را می‌گرفتم تا دعوتشان کنم به یک گپ و گفت دوستانه، فکر می‌کردم با دخترهای افسرده‌ای روبه‌رو خواهم بود که یک چشمشان اشک و چشم دیگرشان خون است. فکر می‌کردم باید خودم را برای یک نبرد سنگین برای حرف کشیدن از آن‌ها آماده کنم. اما این خبرها نبود. با خنده وارد می‌شوند و با چشم‌هایی براق که وجه مشترک تمام دخترهای نوجوان است، دنبالم می‌گردند. به محض این‌که می‌نشینند، شروع می‌کنند به خندیدن و مسخره کردن سر و شکل یکی از سالن‌دارهای کافه. یکی‌شان نگار و آن یکی آیدا است. بچه غرب تهران هستند. من نمی‌گویم کجا، اما خودشان اصرار داشتند که محل زندگی‌شان گفته شود، چون خیلی به آن افتخار می‌کردند و اصرار داشتند که بچه محل‌هایشان باحال‌ترین بچه‌های تهران هستند و «اصلا با همه بچه‌های تهران فرق می‌کنند این‌قدر که پایه و باحالن».
قرار است برایم از خون بازی بگویند. اول نگار شروع می‌کند: «ببین آدم باید یه طوری خودشو خالی کنه. نمی‌شه که همه چیو بریزه تو خودش. بالاخره زندگی خیلی سخته. آدم بعضی وقت‌ها داغون داغونه. برای همین مجبوره یه کاری کنه که یه کم آروم بشه. فقط یه کم.» وقتی می‌گوید «یه کم» چشم‌هایش را ریز می‌کند و با انگشت‌هایش «یه کم» را نشان می‌دهد. نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم و به ساعد دستش نگاه می‌کنم. اما کور خوانده‌ام، لباس آستین بلندی که زیر مانتو پوشیده، از جایش تکان نخورده است. آستین مانتویش را بالا زده، اما آستین‌های بلوز کرم‌رنگش را پایین نگه داشته. می‌گویم: «دردتون نمیاد؟» این‌بار آیدا جوابم را می‌دهد: «چرا، اصلا باید درد بیاد. یه طوری که آدم دردهای دیگه‌ش یادش بره.» چه دردهایی؟ بچه‌های به این سن چه دردهایی دارند؟ زندگی وقت کرده در همین مدت کوتاه دردهای عمیقش را به آن‌ها نشان بدهد؟ آیدا فکر می‌کند هرکس به اندازه خودش درد دارد. می‌گوید: «می‌دونید چیه؟ هیچکی ما رو نمی‌فهمه. هرچی برای هرکی توضیح می‌دیم، فکر می‌کنن همه‌ش بچه‌بازیه. همین می‌شه که آدم فکر می‌کنه اگه یه تیغ رو آروم بکشه روی دستش، همین که خون بیاد، آروم می‌شه. ما چطوری باید نشون بدیم که تو فشاریم؟»
نطق نگار که با حاضرجوابی آیدا قطع شده، دوباره باز می‌شود. کلا نسبت به آیدا بچه آرام‌تری به نظر می‌رسد و طوری به او نگاه می‌کند که انگار هرچیزی بگوید، حتما درست است. می‌گوید: «ببین خانوم حتما بنویس که بچه‌هاتونو درک کنید. بابای من ۶۳ سالشه. خب وقتی دارید پیر می‌شید، چرا بچه‌دار می‌شید؟ وقتی نمی‌تونید بفهمید بچه بیچاره چی می‌گه و چی می‌خواد، چرا الکی بچه به دنیا میارید. من هرچی می‌گم، می‌گن حالیت نیست. می‌گن بچه‌ای. نمره‌هام کم می‌شه، منو می‌زنن. تو کیفم چیز مشکوک پیدا می‌کنن، منو می‌زنن. خب این می‌شه بچه بزرگ کردن؟ همین خود شما میای می‌گی تو چه دردی داری. مگه شما تو دل منی که ببینی چه دردی دارم؟»
آستینم را بالا می‌زنم و می‌گویم تیغ را چطور می‌کشید؟ آیدا چاقو را از کنار کیک بر‌می‌دارد. با خودم می‌گویم نکند واقعا بکشد. قبل از این‌که تغییر وضعیت بدهم، پشت چاقو را سریع و سطحی روی ساق دستم می‌کشد. من انگار انتظار دارم خون بزند بیرون، با چشم‌هایی نگران به دستم نگاه می‌کنم. می‌گوید: «دیدی؟ این‌طوری می‌کشیم. فرقش اینه که این یه چاقوی بی‌خاصیته، اونی که ما می‌کشیم، تیغه.» سریع اضافه می‌کند: «ما حالیمونه داریم چی کار می‌کنیم. فعلا نمی‌خوایم خودمونو بکشیم. فقط می‌خوایم حواسمون پرت بشه. می‌خوایم خالی بشیم.»
نگار می‌گوید: «وقتی نمی‌تونیم سر اونی که ازش عصبانی هستیم، داد بزنیم، یا ازش انتقام بگیریم، مجبوریم خودمونو این‌طوری خالی کنیم.»

2342253

هشت نفریم
هنوز زخمی را نشانم نداده‌اند. می‌پرسم: «نمی‌ترسید جای این زخم‌ها روی دستتون بمونه؟» آیدا می‌گوید: «بمونه. فکر کردی برای ما مهمه؟ ما از اون دخترها که تاپ و دامن بپوشن و قر بدن نیستیم. تازه اگه دلمون بخواد، می‌پوشیم. اینا جای رنجیه که ما کشیدیم. بذار همه ببینن. همه ببینن با ما چی کار کردن.»
اما انگار این موضوع برای نگار مهم است. می‌گوید: «من اغلب آستین بلند می‌پوشم. بیشتر وقت‌ها پیرهن پسرونه تنمه با شلوار. برای همین نگران نیستم. البته کلا دلم نمی‌خواد بقیه جای زخم‌ها رو ببینن، چون هی می‌خوان سوال کنن، یا آدمو یه طوری نگاه کنن انگار یه خلاف‌کار روانی دیدن.»
این‌جاست که آیدا آستینش را بالا می‌کشد. روی ساعدش جای بیشتر از ۱۰ زخم خوب‌شده دیده می‌شود. ردهای افقی که کمی سفیدتر از بقیه پوستش هستند. می‌گوید: «من الان چهار ماهه که خون بازی نکردم. اما اگه باز اعصابم به هم بریزه، این کارو می‌کنم. اما نگار همین دو هفته پیش خون بازی کرد. دلم نمی‌خواست تنها باشه، اما خودش خواست که من این کارو نکنم.» نگار حاضر نیست جای زخم را نشان بدهد، اما می‌گوید: «با یک پسری دوست شدم. انقدر بی‌شعوره که جواب تلفن‌هامو نمی‌ده. می‌گه فازمون به هم نمی‌خوره. خب اون اول نمی‌دونست که فازمون به هم نمی‌خوره، باید بعد از سه ماه می‌فهمید. حالا که من داغون شدم؟» ذهنم پر از سوال است. سوال‌هایی که نمی‌توانم از خودشان بپرسم. فقط می‌گویم: «چند نفر توی مدرسه‌تون این کارو می‌کنند؟» نگار جواب می‌دهد: «تقریبا هشت نفریم. البته همه‌مون با هم صمیمی نیستیم، اما می‌دونم کیا خون بازی می‌کنن.»
سوال بعدی‌ام درباره واکنش مسئولان مدرسه،‌ مخصوصا مشاور است. آیدا می‌گوید: «همه می‌دونن. مدرسه ما مشاور نداره، اما ناظم و مدیر و خیلی از معلم‌ها می‌دونن. اما کاری باهامون ندارن. هر چند وقت یه بار مامان و بابامون رو می‌خوان مدرسه، اما بعدش فقط بهمون می‌گن که نباید جای زخم رو به کسی نشون بدیم. تهدید می‌کنن که اگه به بقیه بچه‌ها بگیم، یا زخم‌ها رو نشون بدیم، اخراجمون می‌کنن. اما همه بچه‌ها خودشون می‌دونن. تقصیر ما نیست که اینا داغونمون کردن. مگه ما خواستیم به دنیا بیایم؟»
می‌پرسم: «حالا چرا خون بازی؟ چرا مشت نمی‌زنید به در و دیوار یا داد نمی‌کشید؟» باز هم آیدا جواب می‌دهد: «اولا که ما نمی‌خوایم همه رو خبر کنیم. این کاریه که به تنهایی خودمون مربوطه. ثانیا ما همین حرف معمولی رو که می‌زنیم، می‌زنن تو دهنمون. حالا توقع داری داد و بیداد کنیم؟ همین الانش مامانم به من که به جایی مشت نمی‌زنم و داد نمی‌کشم، می‌گه لات شدی. این کارها رو بکنیم که رسما می‌برن ما رو باغ وحش.» این را می‌گوید و با نگار می‌زنند زیر خنده. واقعا خنده‌شان از ته دل است. با آرنج به هم می‌زنند و آرام یک چیزی به هم می‌گویند. نگار می‌پرسد: «خانوم شما با کسی که دوسش داشتی، ازدواج کردی؟» جواب می‌دهم: «آره دیگه، وگرنه چرا باید ازدواج می‌کردم؟» آیدا دنبال حرف دوستش را می‌گیرد و می‌گوید: «آخه پسرها خیلی عوضی شدن. اصلا نمی‌شه بهشون اعتماد کرد. فقط آدمو داغون می‌کنن. فقط می‌خوان به آدم ضربه بزنن. دوست دارن آدم بیفته دنبالشون.»

خون بازی بچه بازی نیست
همین‌طور که حرف می‌زنند، کیک شکلاتی می‌خورند. نگار شکلاتی را که به انگشتش چسبیده، می‌مالد به مانتوی آیدا و او هم درحالی‌که زیر لب فحش می‌دهد، چنگال را آرام فرو می‌کند توی بازوی نگار. همه کارهایشان شبیه همان کارهایی است که ما می‌کردیم، با این تفاوت که آن‌ها راه متفاوتی برای خالی کردن خودشان از ناراحتی‌هایی که در سن و سال آن‌ها یقه همه را می‌گیرد، پیدا کرده‌اند. شاید ناراحتی‌هایشان هم از جنس دیگری است. محبوبه ورشوچی که تخصصش مشاوره دادن به خانواده‌ها و سر و کله زدن با بچه‌هایی به سن و سال نگار و آیدا است، تایید می‌کند که رنج آن‌ها خیلی عمیق‌تر از این حرف‌هاست. او می‌گوید: «بزرگ‌ترها فکر می‌کنند همه چیز را برای بچه مهیا کرده‌اند، اما نکرده‌اند. وقتی نوجوانی حاضر می‌شود این رنج را به خودش تحمیل کند و به بدنش صدمه بزند، حتما یک جای کار می‌لنگد. در بهترین حالت این بچه بحران هویت دارد. نادیده گرفته شده و می‌خواهد این‌طوری خودش را نشان بدهد، یا از هم‌کلاسی‌هایش عقب نماند. خیلی وقت‌ها هم از مشکلات بزرگ‌تری رنج می‌برد، مثلا خانواده نابه‌سامانی دارد، در کودکی خشونت جسمی و جنسی دیده، همین حالا خشونت می‌بیند، یا محبت نمی‌بیند.»
او تعداد دخترهای دبیرستانی را که دست به خون بازی می‌زنند، رو به افزایش می‌داند و می‌گوید: «متاسفانه این موضوع در حال تسری به شهرهای کوچک است. ممکن است بگویید چرا این چیزها قبلا نبود. در جواب باید بگویم که قبلا هم بود، اما حرفی از آن زده نمی‌شد. قبول دارم این پدیده قبلا اگرچه وجود داشت، اما به شدت حالا نبود، چون مشکلات نوجوان‌ها به پیچیدگی حالا نبود. اساسا مشکلات خانواده‌ها قبلا به پیچیدگی حالا نبود.»
ورشوچی می‌گوید: «بعضی از این بچه‌ها از طرف مدرسه به موسسه ما ارجاع داده می‌شوند. وقتی با آن‌ها حرف می‌زنیم، می‌بینیم فقط یک گوش شنوا می‌خواهند، اما همان را هم ندارند. خانواده‌ها اصلا به روحیات آن‌ها توجه نمی‌کنند و فکر می‌کنند مهیا کردن امکانات مختلف برایشان کافی است. در مدرسه هم تنها چیزی که وجود ندارد، گوش شنواست. بسیاری از مدرسه‌ها اصلا مشاور ندارند. اگر هم دارند، مشاور ناظم دوم مدرسه است و فقط بچه‌ها را می‌پاید. در این شرایط چطور می‌شود انتظار داشت بچه به روشی که دوست‌هایش می‌گویند آرامش‌بخش است، رو نیاورد؟ ضمن این‌که اصولا هر رفتاری به‌سرعت در فضای مدارس قابل سرایت است. بچه‌ها در این سن به‌شدت از هم الگو می‌گیرند و دلشان می‌خواهد از همدیگر کم نیاورند. اگر در هر مدرسه یک مشاور دلسوز که واقعا به وظیفه‌اش واقف است، وجود داشته باشد، می‌تواند خیلی موثر باشد. شاید مشاور نتواند مشکلات خانوادگی و اجتماعی بچه‌ها را کم کند، اما می‌تواند آن‌ها را کمی قوی‌تر کند؛ آن هم با شنیدن حرف‌هایشان. همین.»

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟