اینستادرام
مریم عربی
امروز توی آینه که نگاه میکردم، دیدم موهای سفید سرم بیشتر شده. چین و چروکهای گوشه چشمهایم را دیدم که از همیشه بیشتر به چشم میآید. دیدم که دو تا خط عمیق از پرههای بینیام شروع شده و تا گوشههای لبم پایین آمده. وقتی میخندم، صورتم مثل پیرزنها جمع میشود. از چال کمعمق روی گونه هم دیگر خبری نیست. امروز یکدفعه فهمیدم که کمکم دارم پیر میشوم. این را فقط از چین و چروکهای منعکسشده توی آینه نفهمیدم، قد کشیدن دخترک یادم انداخت که دیگر جوان نیستم.
از روزی که فهمیدم قرار است مادر شوم، یک چیزی برای همیشه در من تغییر کرد. ناخواسته بود. یکدفعه به خودم آمدم و دیدم همه تبریک میگویند و برای بچهای که قرار است پنج، شش ماه دیگر به دنیا بیاید، آرزوهای خوب میکنند. ۹ ماه تمام دوروبریها مراقب بودند که آب توی دلم تکان نخورد. انگار همه دنیا حول من و جنینی میگشت که توی شکمم قد میکشید. بچه دوست نداشتم. دلم میخواست حالا که اینطوری شده، لااقل پسردار شوم. حوصله ناز و اداهای دخترانه نداشتم. خوشم نمیآمد یکی که شبیه خودم است، هر روز جلوی چشمم قد بکشد. اما دخترک آمد با موهای بور و چشمهای عسلی.
قشنگ بود؛ از آن دخترها که شیرینزبانی میکنند و دل همه را میبرند. بزرگتر که شد، همه چیز فرق کرد. بدقلق شده و لاغر مثل نی قلیان. عاشق روبانهای صورتی است و کفش پاشنه بلندِ به قول خودش تقتقی. دور از چشم من پیراهنهایم را تن میکند و با کفشهای پاشنهبلندم توی راهپله رژه میرود. خوشش میآید صدای تقوتق راه رفتنش توی خانه بپیچد. گاهی هم قایمکی میرود سراغ کیف لوازم آرایشم و با لبها و گونههای سرخش کفرم را بالا میآورد. انگار بخشی از زنانگیام را میخواهد صاحب شود.
دخترک دامن پفدار دوست دارد و کفش پاشنهبلند صورتی. من اما جورابشلواری سفید دخترانه پایش میکنم و دامن ساده مشکی. از این پلیورهای گل و گشاد رنگی که تنش میکنم، بیزار است. دوست دارد کنار دست من آشپزی کند و با خرتوپرتهایم ور برود، ولی من دلم میخواهد سرش را با توپ و بادکنک گرم کنم. دوست دارم کله سحر از خانه بزند بیرون دنبال مدرسه و دوچرخهسواری و بعدازظهر خسته و کوفته برگردد خانه. دوست ندارم روز به روز شبیهتر بشود به خودم؛ مثل آینهای که جوانی و نوجوانیام را در آن تماشا میکنم.
امروز تسلیم شدم. چین و چروکهای توی آینه کار خودش را کرد و دخترک که کمکم دارد همقد خودم میشود. از امروز دیگر با دنیا نمیجنگم. برایش یک کفش پاشنهبلند صورتی میخرم؛ از همانها که خودم ۱۲، ۱۳ سالگی داشتم. میگذارم موهایش را پریشان بریزد روی شانه و با دامن پفی توی راهپله تقوتق صدا کند. موهای سفیدم زیاد شده و توی ذوق میزند؛ دخترک را که گذاشتم مدرسه، باید وقت آرایشگاه بگیرم.
شماره ۷۱۴