نابوکف در دام روانکاوان و چپگراها
جلال امانت
در برنامه تئاتر لندن مرسوم است که نام نویسندگان نمایشنامه، یا نویسندگانی را که نمایشنامه از آثار آنها اقتباس شده است، با کلماتی کوتاه و مهیج همراه میکنند تا حتی برای تماشاگرانی که از نویسنده چیزی نمیدانند هم هیجانانگیز یا دستکم کنجکاوکننده به نظر برسد. این توصیفها معمولا ربط چندانی به زندگینامه یا کارنامه ادبی نویسنده ندارد و شامل نکات جنجالبرانگیزی است که ممکن است برای خواننده احتمالی جذاب باشد. زمانی که در سال ۱۹۸۹، تئاتر لندن قرار بود اقتباسی از «پنین» را به صحنه ببرد، در توصیف ولادیمیر نابوکف، نویسنده رمان، که البته احتمالا نیاز چندانی هم به معرفی نداشت، اینطور نوشته بود: مهاجری گریخته از آنسوی پرده آهنین (عبارتی که به همان اندازه که امروز سخیف به نظر میرسد، برای یک لندنی دوران پیش از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی کنجکاویبرانگیز بود)، متهم به بیپروایی جنسی (عبارتی که احتمالا در تمامی قرون و اعصار و در تمامی کشورها به اندازه کافی جذاب است) و جدیترین مخالف فروید و مارکس در عالم ادبیات. عبارت سوم همانقدر که عجیب به نظر میرسد، احتمالا هم درست است. بعید است نویسندهای به اندازه نابوکف از فروید و مارکس یا به عبارت دیگر نظریات روانکاوانه و جامعهشناسانه در ادبیات متنفر شده باشد، یا لااقل بعید است مخالفان به اندازه او بیپروا مخالفتشان را ابراز کرده باشند. او چندین بار با طعنه و کنایه منتقدان روانکاو را دست انداخته بود، در مقدمه بعضی کتابهایش مانند «دفاع لوژین» عملا آنها را مسخره کرد و به آنها نوید داد که در متن میتوانند دلخوشکنکهایی پیدا کنند و خود را با نظراتشان سرگرم کنند. از مارکسیستها متنفر بود و آنها را آنقدر از ساخت ادبیات دور میدانست که حتی با آنها شوخی هم نمیکرد، اما شوخی تقدیر این است که حتی او هم نتوانست از چنگال این دو نظریه قدرتمند ادبی فرار کند و چیزهایی به دست آنها ندهد تا آثار او را به شیوه مطلوبشان بخوانند. در این نوشته از همان روزنههای کوچکی گفتهایم که راه متاثران از مارکس و فروید را به آثار او باز کردند. بههرحال نظریهپردازان از این امتیاز برخوردارند که بعد از اینکه ادیبان دستشان از دنیا کوتاه شد، میتوانند همچنان با آثار آنها ور بروند. کسی چه میداند؟ شاید نابوکف حالا دیگر آنقدرها هم «جدیترین مخالف فروید و مارکس در عالم ادبیات» نباشد!
نابوکف و رد مخفی روانکاوی
حق دادن به نابوکف برای مخالفت با منتقدان متاثر از فروید آنقدرها هم بیراه نیست. بخش بسیار عمده نقد روانکاوی در دوران نابوکف نقد ارتدوکس روانکاوی بود که در آن منتقد متن را بهعنوان محصول ناخودآگاه نویسنده در نظر میگرفت و خونسردانه از طریق نشانههای داخل متن و تطابق آنها با زندگی واقعی نویسنده او را تحلیل میکرد. نشانههای بحثبرانگیز متن ادبی معمولا از نظر منتقد به نشانههایی در زندگی او ارجاع میدادند و به این ترتیب ناخودآگاه او را برملا میکردند.
درحقیقت نظریه ادبی روانکاوانه امروز، و البته در سالهای پایانی زندگی خود نابوکف دیگر اینقدرها هم فقیر نیست. نظریه روانکاوی جدید علاوه بر آنکه دیگر چندان قائل به بازخوانی زندگینامه نویسنده نیست، متن را فارغ از تمامی جنبههای بیرونی سوژه روانکاوی در نظر میگیرد. «دفاع لوژین» فارغ از تکهپراندنهای نابوکف به منتقدان روانکاو از این نظر واجد سویه جدی روانکاوانه است که از بازی شطرنج و میل بیامان لوژین به این بازی که برای او مضر است، استفادهای روانکاوانه میکند و از طریق آن میتوان مکانیسم میل را کشف کرد که به همان اندازه که لذتبخش است، کشنده هم هست. «خنده در تاریکی» نمونه درخشانی از تمایل ناخواسته به سرکوب میل است. «لولیتا» احتمالا هنوز هم قابلبحثترین کتاب برای داشتن تصوری روشن از درک فانتزی لاکانی در میل ورزیدن است و هرچند از جانب اخلاقگرایان به صورت دائمی محکوم شده است، اما در آن میتوان رادیکالترین رویکرد روانکاوی مدرن را پیدا کرد.
علاوه بر همه اینها، بیشتر آثار نابوکف، ازجمله چند اثری که از آنها نام بردیم، مثالهای عینی از نظریات فروید در «تمدن و ملالتهای آن» هستند. اصولا جنبه سرکوبگرانه تمدن برای امیال آدمی موضوع اصلی بسیاری از نوشتههای نابوکف است. مردان متمدن طبقه متوسطی که تمایلی دیوانهوار به در هم شکستن این پوسته زمخت دارند، اما به واسطه هنجارهای اجتماعی از آن ناتواناند و در مواردی هم که مانند هامبرت «لولیتا» آن را در هم میشکنند، سرانجامی تلخ مییابند. نابوکف هم درست مثل فروید ماهیت ناگزیر تمدن و فرهنگ را درک میکرد. آنها خیلی بیشتر از چیزی که به نظر میآید، شبیه هم بودند.
نیزه چپ در تن نابوکف
نابوکف خود را زخمخورده چپگرایان میدانست. آنها بودند که او را از وطنش رانده بودند و آنجا را از راهی که او فکر میکرد مسیر کند و پردستانداز اما بههرحال درست و منطقی به سمت آزادی و دموکراسی و البته عدالت است، دور کرده بودند. طبیعی است که او هیچ دل خوشی از چپگرایان نداشت. نظرات خشک منتقدان مارکسیست درباره گونههای ادبی و تعهد اجتماعی هم او را در نظراتش جدیتر میکرد. بههرحال باید پذیرفت او تصور کاملی از نظریات ادبی چپگرایانه نداشت. اگر او آنقدر کنجکاو یا لااقل آنقدر منعطف بود که در همان دوران آثار منتقدان چپ مدرنتر مثلا نظریات مکتب فرانکفورت درباره ادبیات را بخواند، احتمالا اعتراف میکرد که میشود آثارش را با نگاه آنها درستتر تحلیل کرد.
یکی از تیپهای غالب آثار نابوکف، مرد طبقه متوسطی است که درنهایت از چیزی که جامعه به او تحمیل کرده است، سر باز میزند و این احتمال را جدی میگیرد که او برخلاف بقیه درست فکر میکند. مسلما نمیتوان شخصیتهای محافظهکار او را که درنهایت با سر باز زدن از پذیرش هنجارهای جامعه بورژوایی از دست میروند، شورشی نامید. اما این را هم نباید از یاد برد که این آثار بهخوبی روایتگر ماهیت فلجکننده و سکرآور طبقه متوسط شهری است و این جنبه پررنگی از روایت چپگرایانه از جامعه بورژوای معاصر است.
از این نظر نابوکف آنقدرها هم که دوست داشت تصور کند، دشمن نظریات روانکاوانه و چپگرا نبود. احتمالا اگر خودش این را میشنید، میگفت این نظریه خودش هم همانقدر غلط است. شاید هم درست میگفت.
شماره ۷۰۳